eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
737 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
187 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
💠توی این برهه،چکاری از دست من برمیاد؟ بعد از شهادت رییس جمهور عزیز،کلا بهم ریختم... اصلا فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشم!!! خیلی طول کشید تا خودم رو پیدا کنم و تو این بین چند تا بیماری سبک و سنگین هم مهمان من شدن و زمین گیر شدم... خلاصه شرایط جوری پیش می رفت که من نمیتونستم برای انتخابات جدید کاری کنم😔 هر روز تلاش مخلصانه دوستان رو میدیدم و آه و افسوس میخوردم... آخر دلم طاقت نیاورد، من به شهید رییسی عزیز مدیون بودم پس دست بکار شدم و برای پیشرفت کار دوستان، نذری نقدی جمع کردم. به مسئول جمع آوری روایت ها هم پیام دادم تا توی این کار کمکی کنم... هر چند اندک بود... ولی یه کم دلم آروم گرفت! به امید انتخاب فرد اصلح و آینده ای روشن برای ایران اسلامی🇮🇷 @madaranemeidan
💠 هورا... شاخ غول را شکستم تصمیمم را گرفته بودم. برای این انتخابات باید من هم پایم را به میدان حضوری باز میکردم. میدان حضوری برای منِ خجالتی شبیه غول بود. ولی عزمم را جزم کرده بودن برای شکستن شاخ غول. برای شروع کار، چند روزی وقت گذاشتم و از لابه‌لای کتاب‌ها و کانال‌ها و سایت‌های معتبری مطالبی راجع‌به دستاوردهای انقلاب و دستاوردهای دولت شهید رئیسی و.. اطلاعاتی جمع کردم. با این اطلاعات دستم پر شد برای صحبت. قبل از میدان حضوری، وظیفه‌ام را در میدان مجازی هم انجام دادم. در صفحه‌ی شخصی‌ام خلاصه‌ای جامع و کامل از چرا رای بدهیم و دستاوردها و پاسخ به شبهات و ایده‌هایی برای گفتگوی مردم قرار دادم و مخاطبین مجازی‌ام را تشویق کردم به آمدن به میدان و مادر میدان شدن... نا گفته نماند کلاس فشرده‌ی آموزش روشنگری که مجمع بانوان برگزار کرده بود کمک‌کننده بود. اولین میدان حضوری‌ام یک پارک بود. از دور یک جمع ۷ ۸ نفره دیدیم که مشغول صحبت بودند. بسم‌الله گفتم و با خواهرم به سمتشان رفتیم. بهشان که رسیدیم سلام کردیم و اجازه گرفتیم که کنارشان بنشینیم و چند دقیقه‌ای وقتشان را بگیریم.به مرور یخشان باز شد و به حرف آمدند. از مشکلاتشان میگفتند.. از مشکلاتمان گفتیم... از ناامیدی به مملکت گفتند... ازدستاوردها برایشان گفتیم.. و در نهایت دلشان که سبک شد گفتند رای میدهیم که دشمن‌شاد نشویم. خوشحال‌ترین فرد آن جمع من بودم.. هم برای صحبت و همنشینی با آن عزیزان و هم برای موفقت خودم در شکستن شاخ غول بعد از آن چند بار دیگر هم زدم به دل میدان حضوری و با مردم صحبت کردم.حالا از آن غول ترسناک و گنده، چیزی باقی نمانده و من بدون ترس و لرز با مردمم صحبت میکنم. راستی یادم رفت بگویم بعد از آمدن به میدان حضوری خیلی بیشتر مردم کشورم را دوست دارم.با حرف زدن با هر کدام از مردمم یک بند اخوت در دلم گره میخورد. @madaranemeidan
💠نعمت همراهی همسر برای ساعت ۵ بعدازظهر هماهنگ کرده بودم در یکی از محله های جنوب شهر که توی مراسم روضه صحبت کنم. شرایط خونه خیلی بهم ریخته بود... همسرم هم تب و لرز داشت و در بستر بیماری افتاده بود. یه طرف همسر مریضم بود و طرف دیگه قولی که به بانی روضه داده بودم... این پا و اون پا کردم و در نهایت به همسرم گفتم یکی دیگه از دوستام گفت شاید بتونم برم.... باهاشون تماس گرفتم اما جواب نداد. همسرم گفت:مشکلی نیست خودت برو... من قرص میخورم ان شاءالله که بهتر میشم... یک لیوان آب و یدونه قرص دادم دستشون و از خونه زدم بیرون. وقتی برگشتم، همسرم گفت:من کوچکترین نارضایتی ندارم از اینکه شما میری و روشنگری میکنی،برو خدا خیرت بده خیلی کارت ارزش داره. با شنیدن این حرفها،خستگی از تنم در رفت... ایشون بعضی روزها حتی سر کار نمیرن و بچه ها رو نگه میدارن که من بتونم برای تبیین به مجالس برم و با مردم صحبت کنم. خیلی خدا رو شکر کردم که خدا بستری رو فراهم کرده و توفیقی داده که همسرم این قدر همراهی می کنه که من بتونم برم و تکلیفم رو ادا کنم و یه قدمی بردارم... از این طرف چون ما انسانیم و ظرفیتمون محدوده‌ یه جاهایی یک اشتباهاتی از ما سر میزنه.... یه جاهایی صبرمان تموم میشه و شاید یه جاهایی کم بذاریم، جایی ممکنه اشتباه عمل کنیم... گفتم :خدایا خودت دستمون رو بگیر کمک کن جایی که کم میذاریم،اشتباه میکنیم،جایی که از کوره در میریم چه در حق خانواده چه جاهایی که میریم روشنگری، خدایا خودت کمک کن که در اثر این اشتباه ما تاثیر منفی به خانواده و جامعه وارد نشه . خدایا خودت هر جا ما کوتاهی میکنیم جبران کن ! تو که از نیت ما آگاهی! ولی خوب ما هم انسانیم و ظرفیتمون محدوده ،خودت ما رو خلق کردی بهمون صبر بده و ظرفیت ما رو بالا ببر و این نقص ها و کوتاهی ها رو جبران کن!🤲
.💠 ساعتی چقدر می‌گیرین؟ آهنگ ها یکی پس از دیگری پلی میشد. همه رقم تویش بود. از یاری که وسط راه گذاشته و رفته، تا او که مانده بود؛ میان دو دلبر کدام را نشان کند و کدام را جواب. تا کسی که دیگر تردیدها را گذاشته بود کنار و با یکی از یارها رفته بود خانه بخت. طاقت نیاوردم و گفتم:« میگم خانمممم» فوری کله ام را فرو بردم توی صفحه اسنپ تا اسمش را ببینم. « خانم مونا میگم این تنوع قصه موسیقی ها با این گرومپ گرومپ آهنگش اذیتت نمی‌کنه؟ من که حس می‌کنم یکی نشسته بالاسرم با چکش دونه دونه اینا رو عین میخ فرو می کنه تو مغزم.» عینک آفتابی اش را برداشت و گفت:« شمام مثل من صبح تا شب دنده عوض کنی، کارت به همین چیزا میفته.» گفتم:« خب یه چیز دیگه گوش کن. مثلاً کتاب صوتی.» داشبورد را باز کرد و کتابی با عکس یک مرد کراواتی رویش، گرفت طرفم. «با صوتی حال نمی کنم. ولی کاغذیشو می خونم‌. اینو ببین تازه تموم کردم. چه جوری یه ابر پولدار بشی. واقعا تکونت میده کلمه هاش.» گردنم را کشیدم جلو و گفتم:« چه خوب که اهل کتابی! حالا خواستی منم چند تا کتاب صوتی بهت معرفی می کنم. گوش کن حال نکردی برو رو همون پلی لیست خودت.» نگاهی به بنرهای کوتاه و بلند تبلیغاتی انداختم و بی مقدمه گفتم :« راستی انتخابات رو چیکار کردی؟ تصمیم گرفتی؟ یا هنوز مثل قهرمان اون آهنگه موندی بین دو یار؟» پقی زد زیر خنده و گفت:« ما پونزده سال پیش یه یار پسندیدم واسه هفت پشتمون بسه.» از توی آینه نگاهی بهش انداختم و گفتم:« خب حالا بیا یکی رو انتخاب کن که واقعا هفت پشتت نفس بکشن تو مملکتشون.» سرش را چرخاند به طرفم و گفت:« اوووووف نکنه ازین رای جمع کن‌هایی؟!» خودم را روی صندلی جا به جا کردم و گفتم:« تازه کجاش رو دیدی کتابم براش نوشتم.» بلند بلند خندید. «_ جدیییییییی! یعنی نویسنده ای؟ اون وقت چی چی نوشتی برا انتخابات.» گفتم:« همین! دقیقا همین حرفایی که الان با هم زدیم.» «_جل الخالق! یعنی نشسته با ملت حرف زدی بعد حرفاشونو کتاب کردی؟!» کتاب را از ته کوله ام کشیدم بیرون و گرفتم جلویش. _«ببین ایناهاش.» کتاب را از دستم قاپید و گذاشت روی صندلی شاگرد. _«مادران میدان جمهوری! یعنی وسط یه میدون ایستگاه مردم رو می گرفتین؟» خندیدم و گفتم:« نه ما ایستگاه سیار بودیم. هرجا کسی نشسته بود، تو خیابون، پارک، مسجد، کوچه و... می رفتیم سر حرف رو باز می کردیم.» دوباره سرش را چرخاند طرف جلد کتاب. _«یعنی تنها می رفتی این همه وقت؟ چه بیکارایی بودین بابا! خب هرکی هرکار دلش میخواد بکنه به شما چه ربطی داشته.» کتاب را از روی صندلی برداشتم و گفتم:« تنها که نه. ما یه گروهیم. یه گروه بزرگ زنونه. که همین الآن که من اینجا نشستم یه جایی تو یه پارک، محله، روضه خونگی، مسجد و... نشستن به حرف زدن با مردم.» شالش را کشید جلو و گفت:« شما نوبرین والا. این مدلی ندیده بودم. ساعتی چه قد میگیرن حالا. اگه می صرفه. اسنپو ول کنم بیا سمت شما.» گفتم:« چرا اسنپ رو ول کنی. روزی این همه مسافر سوار می کنی می تونی باهاشون حرف بزنی کاسبیتم سرجاشه.» پشت چشمی نازک کرد و گفت:« فک کن یه درصد! کی حوصله کل کل با مردم رو داره. به من چه اصلا. هرکس میخواد بیاد بیاد.» گفتم:« اینو واقعا میگی. یعنی رییس جمهورایی که اومدن رفتن به نظرت هیچ فرقی نداشتن» مکثی کرد و گفت:« بخوام بی معرفتی نکنم فرق داشته ولی نه اونقد که ما تو سفره مون ببینیم.» بی معطلی گفتم:« خب ببین پس فرق می کنه. حالا ممکنه این تغییرات زمان ببره ولی بالاخره اثر داره. پس مهمه به مردم کمک کنیم به یه آدم درست درمون رای بدن. حالا فک کردی به کی رای بدی؟» گفت:« بابام که خیلی جلیلی جلیلی می کنه. ولی فعلا میخوام بعد مناظره ها تصمیم بگیرم.» شماره ام را نوشتم اول کتاب و گفتم:« اگه کمک خواستی بهم زنگ بزن. پاسخگویی شبانه روزی.» دستش را آورد سمت عقب و خواست کتاب را بگیرد. حالا تا می رسیم فعلا چندتا قصه شو بخون ببینم چی نوشتی، بعد میگیرم ازت. بعد پیچ ضبط را ته چرخاند. تورقی کردم و رفتم سر روایت ها. شبیه کتاب صوتی‌، پنج شش‌تایش را یک نفس خواندم. ته دلم امیدوار بودم، شنیدن این روایت ها بالاخره عشقش را بی سرانجام نگذارد و با یک یاری، جمعه پایش برسد سر صندوق. @madaranemeidan
✅ هر رای در انتخابات، رای به جمهوری اسلامی است. رهبر معظم انقلاب @madaranemeidan
سلام خداخیرتون بده ما تازه شروع کردیم به فعالیت تو روستا و شهرمون و از گروه شما و مادران میدان خیلی ایده میگیریم خداخیرتون بده انشالله عاقبت بخیر شید @madaranemeidan
💠روشنگری با وجود بچه های قد و نیم قد! صبح زود بود از خواب بیدار شدم، مطالبی رو که قرار بود برای روضه آماده کنم نوشتم و برای همسر مریضم،سوپ بار گذاشتم. بچه ها یکی یکی از خواب بیدار میشدند. من بهشون قول داده بودم که میبرمتون مهد کودک، دوستم اونجا باهاتون بازی میکنه... بچه ها آماده شدند تا اینکه با مهد کودک تماس گرفتم، گفتن امروز تعطیله! بچه ها که موضوع رو فهمیدن شروع کردن به گریه و زاری... تو دلم میگفتم خدایا خودت کمک کن... باید خودم رو کنترل میکردم که عصبانی نشم و سرشون داد نزنم بعضی جاها موفق میشدم 😊 بعضی جاها هم شکست میخوردم😢 بهشون گفتن الان زنگ میزنم خاله الهام برین اونجا... بچه ها موافقت کردند،با خاله الهام تماس گرفتم ولی جواب نداد... گفتم:میریم خونه خاله فاطمه! یکیشون راضی میشد یکیشون راضی نمیشد...همدیگرو راضی میکردن که بریم،خوش میگذره...پیاده میریم اونجا بازی میکنیم و... خلاصه اماده رفتن شدیم،با خواهرم تماس گرفتم و متوجه شدم شوهر خواهرم مثل شوهر خودم مریض شدند و موندن تو خونه و استراحت میکنند😢 با خودم فکر کردم خواهرم ۴ تا بچه داره، درست نیست منم ۴ تا بچه م رو ببرم خونشون که با بچه های خودش ۸تا می‌شدن و شوهرخواهرم اذیت میشدن... توی دلم میگفتم خدایا الان به بچه ها چی بگم..😢 بهشون گفتم خونه خاله هم شرایط اش نیست که بریم خدایا خودت کمکم کن... دخترمو بغل کردم و گفتم ببین مامان، مهد کودک تعطیل بود، خاله الهام تلفن ش رو جواب نداد ،خاله فاطمه هم شوهرش مریضه ... اگه ببرمت روضه،خسته میشی و حوصله ات سر میره ... از طرفی من هم با وجود بچه ها تمرکز صحبت کردن ندارم ... گریه م گرفته بود... میگفتم خدایا خودت داری شرایط من رو میبینی...کمکم کن... من الان چیکار کنم یا حضرت زهرا...😢 جایی هم که میخاستم برم جایی بود که دیروز رفته بودم میخاستم ادامه بحث دیروز رو بگم و مطالب مهمی رو آماده کرده بودم نمیتونستم کسی رو به جای خودم بفرستم... تا اون لحظه همسرم خواب بودند،بیدار که شدن پرسیدن : چی شده؟! گفتم : میخوام برم روشنگری هر جا میخاستم بچه ها ببرم جور نشده الان موندم چیکار کنم... گفتن : بذارشون توی خونه، من هستم. گفتم: اتفاقا میخام ببرمشون تا تو استراحت کنی ... گفت: نه اشکال نداره، تلویزیون نگاه می‌کنن، بازی می‌کنن...الان هم میفرستمشون برن بستنی بخرن ... دیگه بچه ها هم که عاشق بستنی 😋🍦 رفتن بستنی بخرن و من هم رفتم روضه 🥰 @madaranemeidan
💠 بشقاب املت یا چلوکباب؟! قسمت اول...🌱 دیروز رفتم جایی صحبت کردم که متوجه شدم از لحاظ سطح دینی و سیاسی بشدت پایین هستند و بشدت تحت تاثیر ماهواره و رسانه های غربی هستن... من توی گروه هام مطرح کردم و پرسیدم بنظرتون برای کسانی که توی چنین فضایی هستن چگونه بحث رو پیش ببرم؟؟! هر کسی ایده ای داد و مطلبی فرستاد... خلاصه جمع بندی شون کردم. کتاب آقای عباسی ولدی بنام "بشقاب‌های سفره پشت بام‌هایمان" رو هم مطالعه کردم تا حدودی. قصد داشتم از اثرگزاری ماهواره و خبرگزاری های دروغین شون شروع کنم تا برسم به انتخابات ،بدون اینکه بهشون بگم شما ماهواره دارین. موعد مقرر رسید و من رفتم. میخواستم چند روایت از تاثیر ماهواره بر خانواده ها که متلاشی شده بود رو بگم‌ ولی با وجود بچه ها امکانش وجود نداشت. بخاطر همین بچه هارو فرستادم طبقه بالا باهم بازی کنند. بحث رو با دوتا بشقاب شروع کردم. دوتا بشقاب دستم گرفتم و گفتم بشقاب سمت راستی داخلش املت داره، سمت چپی چلوکباب... شما کدوم رو انتخاب میکنید؟! همه گفتن چلوکباب!! گفتم آره منم چلوکباب دوست دارم چون املت همیشه و همه جا هست. چلوکباب مقوی تر و خوشمزه تر هم هست. خب حالابریم ببینیم بشقاب هارو کی برامون آورده؟! بعد تصمیم بگیریم کدوم رو بخوریم و کدوم رو نخوریم. خب بشقاب املت رو دوست و همسایه ی شما براتون آورده که خیلی دوستون داره و دلسوز شماست،تا حالا حلال مشکلات شما بوده... بشقاب چلوکباب رو کسی آورده که دشمن خونی شماست و قسم خورده تا وقتی که زنده هست برای شما مشکلی ایجاد کنه. حالا این آدم با این پیشینه یک بشقاب چلوکباب برای شما آورده که اصلا بخاطر اظهار توبه نبوده همینطوری بی دلیل آورده. حالا کدوم بشقاب رو میخورین؟! همه گفتن معلومه املت!! گفتم چلوکباب که خوشمزه تره 😋 از دستش ندین... گفتن نه همون املت خوبه!!!اون چلوکباب رو دشمنمون آورده... گفتم آورده باشه بخورین نوش جونتون. گوشت بشه به تن‌تون. گفتن نه اونو دشمن ما آورده و میخواد به ما ضربه بزنه شاید یه زهری توش ریخته،قابل اعتماد نیست. بعد کتاب آقای عباسی ولدی رو بردم بالا که داخلش تصویر سفره بالای پشت بام بود که داخلش غذا گذاشته شده. گفتم بعضی از هموطن های ما سفره هایی توی خونشون پهن کردن که غذاهای این سفره رو دشمن سر سفره گذاشته... اگر یه غذای فاسد بخورین چند روز بیمارستان بستری میشین و بعد حالتون خوب میشه ولی اگر غذای فاسد به مغز و فکر شما برسه اثرش خیلی بدتر و ماندگارتره این ماهواره هارو دشمن آورده توی خونه هامون که فکر ما رو بهم بریزه،غذای مسموم داره داخلش...و دست خودمونه که این غذاهارو بخوریم یا نخوریم. هدف کسی که این برنامه ها رو میچینه نابودی جمهوری اسلامی هستش و کی پشت این جریانه؟ استعمار و استکبار یعنی همون آمریکا و اسرائیل... ادامه دارد 🍃 @madaranemeidan