هدایت شده از حلقه نهم کتابخوانی مبنا
«این شما و این آغاز دهمین حلقه کتاب مبنا»
ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمیخونیم؛
بلکه با کتاب زندگی میکنیم!
یعنی:
مهمونیهامون #به_صرف_کتابه!
و به جای اینکه
همش سرمون تو گوشی باشه!
#همیشه_سرمون_توی_کتابه!
اگه شمام همیشه سرت توی کتابه،
بیا و به جمع ما اضافه شو. همراه با:
📚 همخوانی چهار کتاب:
1. عاشقی به سبک ونگوگ
2. مرثیهای بر یک رهایی
3. زخم داوود(کتاب مقاومت)
4. قتل در قطار سریع السیر شرق(در مثبت حلقه)
_و برنامههای جانبی:
نقد و تحلیل فرمی/محتوایی کتاب⁉️
🎫 ارائه بن تخفیف خرید کتابها
ماراتن کتابخوانی🏃🏻
📝حضور تسهیلگر
وبینارهای رایگان💰
🤓چالش ها و جلسات تجربهگویی و...
🔴 اگه تو هم تا حالا چند باری این تذکر رو گرفتی که « چرا انقد سرت تو کتابه! »
بیا روی لینک زیر کلیک کن و به دنیای جذاب حلقه کتاب وارد شو:
🆔 https://B2n.ir/b97327
🆔 https://B2n.ir/b97327
#حلقه_کتاب
#یک_پر_نارنگی_به_وقت_کتاب
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_هشتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 یاور به ترکان توصیه کرد: بغلش !کنید نای راه رفتن ندارد. ترکان ش
#قسمت_سی_نهم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
تو هم بیا با ما بیر! یاور تظاهر به ضعف کرد دست را به نرده گرفت و سر او روی سینه خم شد: «من مرد پیری
هستم.»
شوکت دستها را به هم ،کوفت دنبال قدیر دوید و غلامگردش را دور زدند از سروصدای آنها کبوتران پریدند روی طارمی می نشستند، دور چلچراغ میگشتند گاهی به سقف میخوردند
پایین میآمدند و بار دیگر اوج میگرفتند. قهرمان قدیر میخندید شوکت به درها نگاه کرد. راست رو به اتاق وهاب رفت. دستگیره را
تکان داد. از زیر لحاف ناله یی شنیده شد. شوکت لگدی به در زد تنهلش فقط به درد لای جرز میخورد از پیرمرد پرسید وقت خواب بالش روی پوزه اش میگذارد؟ مشت به در کوبید باز کن وگرنه میشکنم.
چه خبر شده؟ تو کی هستی؟
چوبهای تخت صدا کرد کلید چرخید و چهره رنگ پریده چشمهای پف کرده و بینی تیغ کشیده وهاب از شکاف در پیدا شد. به محض دیدن زن در را محکم بست شوکت چند قدم عقب رفت دورخیز کرد و شانه راست را به چوب ضخیم کوبید در بیدرنگ باز شد. با سرعتی که
او داشت روی تخت پرت شد و سرش به نرده ها خورد.
وهاب دکمه های جامه خواب بلند را تا زیر گردن بست موهای آشفته را با سر انگشتها سامان داد قباحت دارد هرچند از شما بعید نیست.» شوکت دیواره تخت را گرفت و برخاست با
خنده انقباض درد را از صورت سرخ محو کرد. لحاف وهاب را چنگ زد زمین انداخت و لگد کرد چند بار باید بگویم کسی نمیتواند تا لنگ ظهر بخوابد دمپایی منگوله دار مرد را رو به پنجره پرت کرد چشمهای وهاب مسیر پرتاب را تعقیب کرد لباس مرده سگت را عوض کن فوراً
بیا سر میز وهاب به گنجه تکیه داد دفعه دیگر در بزنید. شوکت کتابی از طاقچه برداشت و اخم کرد: «از چی میگوید؟
هنر قرون وسطا.
زن روی تخت نشست و کتاب را به سرعت ورق زد آنها چه غلطی میکردند؟
کار با ارزشی نمیکردند یک مشت دیوانه بودند. فلسفه می بافتند کلیسا بنا میکردند نقاشی میکشیدند مجسمه میساختند
موسیقی می نواختند.
قهرمان شوکت کتاب را روی زمین پرت کرد قبل از عصر روشنگری؟
چشمهای وهاب گرد شد: «شما از کجا
می دانید؟»
قهرمان شوکت سینه را پیش داد رو به در رفت چیزی نیست که من ندانم.»
در را به هم زد و رفت وهاب کتاب را برداشت عطف آن را وارسی کرد و روی رف گذاشت از یاور پرسید تو شوکت را آوردی اینجا؟ سر شما سلامت خودش اتاقتان را با چشم بسته بلد بود. وهاب به گنجه مشت زد خیلی دلم میخواهد درسی به او بدهم.»
یاور با ترحم به هیکل نحیف مرد در جامه خواب نگاه کرد ریشی یکی دو روزه بر گونه ها و
چانه اش سایه یی دودی انداخته بود. لب تخت نشست : یاور برو تا من لباس بپوشم باز ممکن است برگردد.
یاور بیرون رفت قهرمان قدیر با کبوترها سرگرم بود. موچ میکشید دستها را به هم میکوبید کنار یاور آمد چرا سروکله اربابت پیدا نشد؟
حالش بجاست؟ غش نکرده؟
الساعه بیرون می آید.
قهرمان قدیر شکم را به نرده فشار داد و خندید طوری میگویی که انگار میخواهد رستم
بیاید.
یاور جوابی نداد وهاب از اتاق خارج شد
پیراهن ابریشم سفید و کت و شلوار خاکستری به تن داشت. قدیر رکاب لباس را بر شانه انداخت و به قد و بالای مرد نگاه کرد بیفت جلو!»
وهاب به زور لبخند زد میدانم اگر در جوار قهرمان شوکت نباشم لقمه در گلوی ایشان گیر می کند.
قهرمان قدیر روی زمین تف انداخت «خیلی نفله ای!» وهاب با وقار پایین رفت قهرمان قدیر دوید و در تالار را باز کرد سست از خنده گفت: «قهرمان
وهاب وارد میشوند.
مرد با کت و شلوار دست دوز انگلیسی کفشهای خیابان باند»، عطر عنبر و پیراهن نقش برجسته وارد تالار شد انفجار خنده او را استقبال کرد قهرمانها ریسه می رفتند، دست روی شکم میگذاشتند، چنگ به رومیزی می زدند بازو و دستهای هم را محکم فشار می دادند پا بر زمین میکوبیدند. تیمور به سرفه افتاد حدادیان صندلی را عقب زد وسط
اتاق دوید و چنگ میان موها فرو برد کش بند شلوار را از سر شانه ها پایین انداخت رگهای گردن همپای قهقهه ضربان داشت، دکمه بالای پیراهن را باز کرد موهای سیاه سینه از یقه بیرون افتاد...
۱۷۳✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee 🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_نهم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 تو هم بیا با ما بیر! یاور تظاهر به ضعف کرد دست را به نرده گرفت و
#قسمت_چهلم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
در فواصل خنده،
گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خنده او ظرفهای بلور به هم خورد لیوانی واژگون شد. دکمه میانی شلوار از تهاجم بیقرار شکم نخها را گسست مثل فواره رو به سقف رفت زیرجامه پیچازی سبز و نخودی پیدا شد. قهرمان شوکت از پشت میز برخاست و نوک پایی به حدادیان زد پاشو بی مزه جمع کن محض خودشیرینی لخت نشو خوش ندارم اول صبحی خشتک تو را ببینم. حدادیان دست روی شکاف شلوار گذاشت چشمهای او تنگ شد خودتان قضاوت کنید تقصير من است یا قدیر که به این وهاب قهرمان گفت؟
بار دیگر خندید و دستهای سست او از دو سو آویخت. زیرجامه از شکاف باریک بیرون آمد جنس آن انگار از فنر بود به دلیل آهار زیاد یکسره طبله میکرد قهرمان شوکت پوزخند زد
پارچه خشتکت با جنس سبیلت یکی ست! شهردار سابق نشست گونه ها و پیشانی او غرق قطره های عرق شد دستی به سبیلها کشید هیچ وقت این قدر نخندیده بودم. برخاست و رو به در رفت میروم لباس عوض کنم.
قهرمان قدیر پشت به دیوار نزدیک شوکت
نشست. لقمه یی نان برداشت لوله کرد و در دهان گذاشت. نگاه شوکت روی چهره قهرمان رشید ثابت ماند: «تو برو چای بیاور قهرمان رشید صندلی را با سروصدا عقب زد ساعد و بازو را تکان داد با سبکبالی وزن خود را به نوک پنجه ها منتقل کرد و بیرون رفت. شوکت به دانشجو گفت او را کنار خودت بنشان اشاره یی به وهاب کرد. قهرمانها به ترتیب یک صندلی بالا رفتند و جایی باز شد
بجنب به من زل نزن وهاب با نگاهی سنگی و بی تأثر پشت میز نشست. انگشتهای شکیل را با ناخنهای براق بادام شکل میان هم فرو برد. قهرمان رشید قوری به دست وارد شد و دوری زد، از شرنه بخار برمی خاست در فنجانها چای ریخت ظرف شکر را گرداند. قهرمان کوکان نانها را تکه پاره کرد کنار دست هر کس سهمی گذاشت. شوکت دستور داد شروع کنید غیر از این چیزی نداریم.»
سرها را پایین انداختند. چای را هورت
میکشیدند. نان را با دندان می کندند به سرعت می جویدند نیم جویده فرو میدادند. در مسیر عبور لقمه گلوها ورم میکرد.
شوکت از وهاب پرسید چرا نمیخوری؟
مرد سر برداشت در نگاهش بیزاری و خستگی بود: «عادت به صبحانه خوردن ندارم
قهرمانهای اطراف میز خندیدند قدیر حبه قندی رو به وهاب پرت کرد به گونه اش خورد و ذرات
ریزی به جا ماند؛ با پشت دست پاک کرد. قهرمان شوکت با دهان پر به قدیر گفت: «تو هم عادت نداری؟ مرد لقمه یی در دهان گذاشت و جوید، روی آن جرعه یی چای نوشید بازوها را تکان داد، لحن صدا را نرم کرد صبحانه در شأن من نیست.» قهرمانها بلند خندیدند ترکان گوشه دامن را لوله کرده بود بین دندانها میفشرد شوکت تهدیدکنان سروسینه را تکان داد: «قدیر تو چه
با مزه ای!»
در باز شد و حدادیان تو آمد؛ شلوار را عوض کرده بود صورت شسته بود و بین دو ابروی او تار مویی خیس چسبیده بود. قهرمان کوکان بازوی یاور را گرفت تا ماه بعد او هم قهرمان میشود خیلی انتظار کشیده قهرمان شوکت دست را بالا برد دیر آمدی چای سرد شد.»
حدادیان سر خم کرد نشست و با ملاحظه چای نوشید. شوکت به باغ خیره شد، ابرو به هم
کشید و رو به هدفی نامشخص، گلوله خمیری پرت کرد. همه سرها را دزدیدند: «پس قباد و یونس کدام گوری رفته اند؟ فاتحهنظم و ترتیب خوانده شده چرا هیچ کدام
یادآوری نکردید؟ حدادیان نجوا کرد من چند بار خواستم بگویم ترسیدم جسارت باشد. معنی حرفهایت را نمیفهمم رو به قهرمان قدیر کرد برو آنها را بیاور! قهرمان قدیر نیم خیز شد و باز نشست شوکت صدا را بلند
کرد معطل چی هستی؟»
قدير لب زیرین را گاز گرفت و بیرون رفت از پشت پنجره پرهیب سرگردان او پیدا بود. دوری زد و بازو به بازوی قهرمان یونس برگشت. یونس به اتاق پا گذاشت اخم کرده بود، سراپای او از مه و باران خیس بود زیر موهای پس نشسته پیشانی در نور میدرخشید از نوک موهای کم پشت قطره های آب روی شانه ها میچکید. هر دو آرنج کت ناشیانه وصله خورده بود. چشم
به چشمهای شوکت :دوخت: از جان من چه می خواهید؟»
قهرمان شوکت سربرافراشت: «اینجا زندگی نظم و ترتیب دارد اگر برای تو سخت است باز برو زیر قلتُق سیاه برزنگیها هي سروته بجنبان رقص ماه و خورشید بکن از قدیر پرسید قباد کو؟»
چهره مرد برافروخت رکاب سمت راست را روی شانه انداخت فایده ندارد نیامد. با چوبپا مرا تهدید کرد...
۱۷۷✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهلم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 در فواصل خنده، گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خن
#قسمت_چهل_یکم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
کجا تمرگیده بود؟ ته باغ روی تخته سنگ شوکت آرنجهای خمیده را تکان داد ناله یی از گلو برآورد گرگ بی عقل پیر با چی زنده است؟ باد؟ کپه هم که نمیگذارد تا صبح مثل جغد می ایستد زل میزند به لنگر ساعت آدمیزاد هول می.کند کاش همین روزها بمیرد قهرمان رشید یاور و زنها حتی قدیر با ملامت به او نگاه کردند شوکت پلکها را پایین انداخت خودش میخواهد به من چه؟
قهرمان یونس قوز کرد و رو به کتابخانه رفت.
نشست و زیر توده چرمها و اوراق سوخته دست برد، خاکستر نرمی به اطراف پاشید. اندام او پشت غبار محو شد چشم چپ مثل زغال گداخته برق زد شاهکار» کیست؟ انگشت
سبابه را رو به شوکت گرفت حتماً شما!
سه ردیف بیشتر نسوخته
یونس مشتها را گره کرد سه ردیف تا سقف.
یک ورق هم نباید میسوخت.»
برزو نیم خیز شد به تو مربوط نیست. کار من بوده آتشخانه هم تأیید کرده.
قهرمان یونس غرق خاکستر پیش آمد، گریبان او را گرفت مشتی به چانه اش زد. عینک برزو پایین افتاد چشمهای کهربایی از نور آزرده شد پلک به هم زد و دست و پا را سخت تکان داد گزارش مینویسم قهرمان یونس گوشهای او را گرفت و بالا کشید
باید در از ترش کرد تا مثل گوش خر بشود. برزو نالید قهرمان» شوکت به دادم برس شوکت لبخند زد عینکت شل بود. بده پیچش را سفت کنند!
یونس گوشهای دانشجو را رها کرد فندکی از جیب درآورد زیر بینی او گرفت. برزو فریاد کشید: «آتشم زد.»
تو کتابها را آتش نزدی؟
آدم زنده را با کتابهای بیجان یکی میکنی؟ یقه کت برزو پاره شد یونس فندک را خاموش کرد دانشجو را به دیوار چسباند: «لال شوم اگر
کتاب را با تو کله پوک یکی کنم.
به شتاب بیرون رفت در را چنان کوبید که زنجیر جار تکان خورد صدای منشورهای نازک بلور بلند شد. قهرمان کوکان نجوا کرد یقه تو را میدوزم وصله های کتش را دیدی چقدر کج و
کوله بود؟ حال آدم را به هم میزد.
💥فصل سیزدهم
وهاب از اول شب زیر آلاچیق نشسته بود. با هر نسیم چند قطره آب از بین گلبرگهای یاس روی موهای او میچکید به آسمان پر ستاره نگاه میکرد شب گذشته یکسره کابوس دیده
بود از خواب پریده بود و چند جرعه آب نوشیده بود صدای پایی شنید. با خستگی سر بلند کرد یونس صندلی خیزرانی را پیش کشید. وهاب به قصد رفتن نیم خیز شد و باز نشست؛ همه جا پر بود یونس کاغذی تا شده از جیب درآورد. روی آن جمله هایی نوشت. قهرمانها در باغ بودند تخت ضخیم ،کفشها، روی سنگفرشها
میخورد و شوکت بلند حرف میزد. از پس شاخه ها سایه یی پیدا شد. دکمه های سیمگون ،کتی زیر نور ماه درخشید. سایه
نزدیک شد یاور بود بالا سر زدم نبودید! مرد چشمهای تار را به او دوخت انگار یاور را نمی شناخت؛ خاطرات دورو نزدیک پیوندهای کودکی شبهای پرستاره تابستان قصه گویی پیش از خواب گردش عصرانه زیر نم نم باران و بوی کت خیس یاور که سایبانی برای اندام
کوچک او میشد حالا نخ پوسیده یی بود و توان پیوستن وهاب را به دنیا نداشت. یاور از نگاه سرد وهاب
یکه خورد شما از من رنجیده اید؟ پیش پای او زانو زد دیروز شوکت بی پدر مرا مثل گنجشک فشار داد. بدتر از بختک توی خواب هم راحتم نمی گذارد یک هیولای زردی مدام روی سینه ام می افتد. صبحها دهنم از زهرمار تلختر است. دست مرد را گرفت آقای وهاب به جان شما اتاقتان را خودش بلد بود.
وهاب یاور را کنار زد من تو را مقصر نمیدانم یاور چنگ در موها فرو برد طره یی را گرفت و کشید باز پی شما فرستاده.»
مرد رو به در خروجی دوید من از این خانه می روم.»
قهرمان یونس روی صندلی جابه جا شد «کجا
میروی؟ از خودت فرار میکنی؟ همه جا آسمان همین رنگ است.»
وهاب به ماه تمام فراز کاج خیره شد: «این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند.
یونس تبسمی :کرد پرتگاه انتها ندارد مگر به فکرش نباشی در گریختن رستگاریی نیست.
بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.
مرد پیش آمد و مشت گره کرده را رو به چهره او تکان داد بگو رستگاری کجاست؟
دنبالش نگرد او تو را پیدا میکند.
۱۸۱✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_یکم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 کجا تمرگیده بود؟ ته باغ روی تخته سنگ شوکت آرنجهای خمیده را تکان
#قسمت_چهل_دوم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
وهاب به سوی باغ :رفت: «لعنت بر همه
شماها! مادر بزرگ مثل شب گذشته زیر آلاچیق نشسته بود از دور به او نگاه کرد قهرمان شوکت بازوی وهاب را ،گرفت، بوی زنگ آهن میداد معده مرد منقبض شد زن صورت وهاب
را رو به نور چرخاند روی زمین تف انداخت : لکه ننگ بدبخت چه با خودش میکند به
رشید اشاره یی کرد بیا مواظبش باش دستها بر کمر خرامان دور شد. قهرمان رشید زیر بازوی وهاب را گرفت او را لب حوض برد و آبی به صورتش زد مرد نشست و پشت را به تیر چراغ تکیه داد قهرمان رشید دستمال رنگ و رو رفته یی از جیب کت درآورد صورت وهاب را خشک کرد لب یونجه زار نشست و با قلمتراش
روی زمین خط کشید مادر بزرگتان غصه میخورد؛ از ظاهرش پیدا نیست، بس که غرور دارد. اما به هر حال پیر است. اگر شما و لقا را محکم و سالم ببیند شاد و سربلند میشود. این دلخوشی را از او نگیرید بعدها پشیمان خواهید شد.
وهاب از جا جست حال او خوب نیست؟ راست بگو!
ناراحت نشو فعلا طوری نیست، اما غصه
ذره ذره جمع میشود بی خبر بروز میکند مثل مادر بزرگ خودم.»
وهاب تأملى :کرد حق داری رشید تا زنده است
فکر میکنیم عمر نوح دارد از زمین مشتی خاک برداشت کلوخه ها را بین انگشتها نرم کرد بله عوض شده خیلی چیزها یادش نمی ماند.
برخاست و شلوار را تکاند برویم سراغش میان دریچه باز برزو نشسته بود، کلاه سیاهی به سر داشت مال عموی بزرگ رنگ روبان مخملش پریده بود لبه ناهموار پوشیده لایه ضخیم غبار از دریچه پایین پرید، سر راه وهاب
را گرفت: «کجا میروی؟»
هر جا دلم بخواهد.
برزو دستها را باز :کرد قهرمان شوکت شنیدید؟ اجازه دارد؟
شوکت سر را بالا گرفت از شکاف پلکهای نیمه باز نگاه کرد غلطهای زیادی اینجا خانه خاله نیست. کارهای او را زیر نظر بگیرید برزو نیمکتی را نشان داد دیدی چه گفت؟ برو
بنشین!
وهاب به بانوی پیر نگاه درمانده یی کرد، روی نیمکت نشست چهره رشید سرخ شد. شانه لاغر
برزو را از پشت ،گرفت تکان داد تو چرا نخود آش میشوی؟
برزو دست رشید را کنار زد کلاه را از سر برداشت و دور انگشت اشاره چرخاند: «انجام وظیفه آتشخانه مرکزی افتخار سرشماری هسته ها را به من داده است. کاغذی از جیب درآورد بفرما ببین
قهرمان رشید پشت به او کرد، روی پله ها نشست و برگی از ساقه پرتقال چید.
یوسف به پایه چراغ فانوسی پشت داده بود؛ با سری برافراشته برزو را نگاه میکرد و تبسمی کنج لب داشت.
از در کوچک سمت راست قهرمان قدیر نردبان بر دوش پا به باغ گذاشت و به صدای بلند سلام کرد نردبان را به دیوار تکیه داد، لب حوض رفت و دست و رو شست، خمیازه یی کشید و مشتی به سینه کوبید: «عجب هوای خوبی در آن جهنّم از صبح پیرم درآمد؛ سیلوی گندم را رنگ میزدیم بس که سقف را نگاه کرده ام گردنم مثل چوب خشک شده نگاه او به بانوی پیر افتاد چشمهای شفاف ، کدر شد. رو به قهرمان شوکت کرد او چرا اینجا نشسته؟»
شوکت در مهتاب دست به کمر راه میرفت بر شانه تلنگری زد شبپره یی را کشت و پرت کرد کاری به ما ندارد رفته در رؤیای گذشته بر آستان در سمت راست زنی ظاهر شد. پساز تأملی مستقیم رو به شوکت آمد. بقچه بزرگی به دست داشت زرد چهره و میانسال بود شلوار ضخیم سیاه و پیراهن گلدار ابریشمی به تن داشت پیش سینه کشیده میشد، پارچه از جنسی اعلا بود اما بر اندامش زار میزد؛ ظاهراً لباس را به او بخشیده بودند سربند سورمه یی
چرکی نیمی از موهای جوگندمی اش را می پوشاند. دست رو به شوکت دراز کرد. قهرمان دست او را عقب زد زن کاغذی مچاله از جیب
بیرون آورد پیش صورت شوکت تکان داد. قهرمان شوکت آن را قاپید نزدیک چشم گرفت و سراپای زن را برانداز :کرد پس تو رخساره ای؟»
زن خجولانه لبخند زد قهرمان رخساره.»
شوکت سر و گردن :آمد بعداً مشخص میشود. نصف عمرت را در خانه زالوها کار کرده ای؛ نقطه ضعف بزرگیست گونه) او را بین دو انگشت فشار داد خوب شیره ات را مکیده اند. پوست و
دنبه جایش گذاشته اند دست بر سر او
گذاشت چارقد را پایین انداخت به مخچه تلنگری زد توی کله ات چی داری؟
قهرمان قدیر انگشتهای پا را تمیز کرد آبی بر آنها افشاند تار عنکبوت»
شوکت سری تکان داد باید دید.
زن روسری را بالا کشید «سی و پنج سال کار
کرده ام اندازه برگهای این درختها...
۱۸۵✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_دوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 وهاب به سوی باغ :رفت: «لعنت بر همه شماها! مادر بزرگ مثل شب گذشت
#قسمت_چهل_سوم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
اندازه ی برگ های این درخت ها
رخت و لباس شسته ام پشت دیگهای سیاه را آن قدر سابیده ام تا رنگ نقره شده بر شکم آماسیده دستی کشید آن را چون نشان افتخاری به پهلوی شوکت سایید غده دارد آب
آورده درد میکند شب نمیخوابم بدتر از زن حامله تلنگری به سر زد کاش تار عنکبوت بود. اینجا پر از درد است. چارده سال بیشتر نداشتم شوهرم دادند توی خط شیره افتاد. دستم را گرفت با دو تا بچه آورد شهر، بعد گم و گور شد. بچه هایم پشت سر هم مردند. جز کارگری
در خانه های مردم چه چاره یی داشتم؟ یوسف نزدیک رخساره ،آمد دست زن را فشرد خوش آمدی قهرمان
برزو کلاه را از سر برداشت «سلام قهرمان!» شوکت چرخید و نرمشی کرد پشت و شانه ها را بالا کشید حرف زیاد میزند اما هر کس بخواهد میتواند به این زن قهرمان بگوید. قدیر نردبان را برداشت «من هم میگویم.
خیلی خسته ام میروم بخوابم.
نردبان بر دوش در تاریکی راهرو گم شد.
قهرمان شوکت نیمکتی را به زن نشان داد بنشین رخساره
زن پا به سال آهی کشید چشمهای او مرطوب شد رفت و گوشه نیمکت نشست. بقچه ورم کرده را پیش پا گذاشت سخت مواظبش بود
دم به دم نگاهی به آن میکرد. قهرمان شوکت ترکه بیدی چید و بین دو انگشت گرفت پایین کشید برگهای نوک تیز فرو ریخت به آب حوض زد تکان داد. ترکه را بر چکمه کوبید؛ بار دوم ناشیانه بر زانو فرود آورد و از درد ناله یی کرد فحشی زیر لب داد و رو به رخساره آمد توی بقچه ات چی داری؟ لبهای زن لرزید و بقچه را بالا گرفت. قهرمان شوکت ترکه را روی گره فرود آورد. رخساره
بقچه را انداخت در میان پارچه ها چیزی شکست برفراز پلکان اصلی بنا، مردی قد بلند ظاهر شد؛ سبزه و چشم سیاه بود، موهای
روغن زده رو به عقب شانه خورده چهره پاکتراش سبیلی جوگندمی زینت لبهای باریک چال کوچکی روی چانه داشت. با نگاهی تیز زیر ابروهای کمانی قهرمانها را محک زد: «کاوه به همه درود میفرستد تازه از سفر رسیده ام.» با چابکی پایین آمد قهرمان شوکت دست حایل چشمها کرد. ابرو به هم کشید: «دستور کتبی
داری؟»
تازه وارد سری فرود آورد از جیب تویی کت کاغذی تا خورده بیرون کشید. شوکت گرفت و به دقت خواند؛ لب میزد و به تناوبابروها را بالا و پایین میبرد به چشمهای مرد خیره شد. نامه را برگرداند خوب صاف و صوف کرده ای موهای روغن زده کت و شلوار مرتب.
عطر میزنی؟»
ادکلن میزنم قهرمان شیشه یی از جیب درآورد دارد تمام میشود هر کس این بو را بشنود به یاد من میافتد. ارزان ولی جذاب شیشه را رو به او دراز کرد امتحان کنید
قهرمان شوکت شیشه را با نفرت عقب زد ببرش کنار مفت چنگت ادکلن زدن مجاز نیست.»
کاوه گردن را کج گرفت طره موی صاف و نرمی
روی پیشانی او لغزید: «اگر بدتان می آید میزنم زمین میشکنم.
اخم شوکت به تدریج باز شد: «گفتی آخرین شیشه است؟ سگ خور بزن تا تمام شود
کاوه گل مینای سرخی از باغچه چید و آورد: «به لباستان میآید سنجاقی از یقه کت بیرون کشید و گل را به سینه شوکت زد، چند قدم
عقب رفت حیف چشمهای شما نیست؟ پر اخم
و تخم مثل پلنگ خشمگین؟ لطیف نگاه کنید شوکت پلکها را نیمه باز کرد ترکه بید را بالا برد
به پشت دست او زد: «شیطنت نکن!»
کاوه رد ضربه را بوسید به روی چشم خانم با شنیدن واژه خانم گوشهای شوکت تیز شد برق خشمی در عمق چشمهایش درخشید ولی اعتراض نکرد دور شد و گل را از لباس کند زمین انداخت و با پاشنه چکمه له کرد. برگی از
درخت توت چید تا زد و بین لبها گذاشت. صدای سوت بلندی در فضا پیچید. کاوه با اشتیاق نگاه کرد سوت زدن با برگ کار
جذابی ست. سوت بلبلی هم میزنید؟
شوکت روی نیمکت نشست سر برافراشت و
پوزخند زد زبان سرخ پهن را پشت دندانها لوله کرد از شکاف لبها سوتی پیگیر در فضا طنین انداخت پرنده یی پرید از پنجره همسایه پیرمردی لاغر و لرزان شلوار چسبان به پا سرک
کشید، مبهوت نگاه کرد و با وحشت پنجره را بست پرده های زرد را کشید قهرمان کاوه دست زد: «آفرین فقط یک نفر را میشناختم که به این خوبی سوت میزد جاشوی کشتی بود و هیکلی به قد و قواره شما داشت. روی سینه تصویر عقابی بال گشوده را خالکوبی کرده بود.
یک بار در جنگل گم شدیم با سوت ما را نجات ».داد
شوکت پاها را به هم مالید: «دیگر چه کاری...
۱۸۹✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_سوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 اندازه ی برگ های این درخت ها رخت و لباس شسته ام پشت دیگهای سیاه
#قسمت_چهل_چهارم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
دیگر چه کاری بلد بود؟
کاوه به فکر فرو رفت کارد پرانی اش حرف نداشت.»
قهرمان شوکت برخاست و نوسانی به کمر داد
رو به یاور کرد کارد بیاور!
یاور خود را به نشنیدن زد کاوه قلمتراشی از جیب بیرون آورد شوکت آن را قاپید و تیغه را با دندان گشود. سری به افسوس تکان داد: به درد نمی خورد نعره) بلندی کشید یاور بیبته گفتم برو کارد بیاور چرا مثل بز به من نگاه می کنی؟
پیرمرد گردن کشید: «چی بیاورم؟»
قهرمان شوکت چشم دراند چند تا کارد بزرگ حسابی!»
یاور بیم زده نگاهی به خانم ادریسی کرد. بانوی پیر متبسم بود برق شیطنت در چشمهای او می درخشید پیرمرد به نجوا از وهاب پرسید چه کنم؟ واقعاً بیاورم؟»
فرق نمیکند تو نیاوری خودشان میروند
سراغش.»
فریاد شوکت بلند شد ابله از او می پرسی؟
یاور از جا جست: «الساعه زیر لب غر زد بعد از
ابراهیم بیگ چشممان به جمال شوکت روشن کارد نشان دادن را کم داشت.
شوکت ترکه را بر زمین زد تیغه بلند و
نوک تیز به قهرمان رشید گفت تو هم برو او خنگ است.»
وهاب چند قدم پیش آمد: «من بروم چطور است؟»
شوکت بلند خندید بالا پرید و از شاخه سیب میوه نارسی ،چید گازی زد و رو به وهاب پرت کرد از برزو پرسید «تو چه میگویی؟» دانشجو کلاه را برداشت زرد نمیکند؟ تا ببینیم به) مرد نهیب زد وهاب چرا معطلی؟»
قهرمان رشید یاور و وهاب پا به سرسرا گذاشتند نزدیک ،پلکان پای وهاب به چوبی خورد. سری جنبید و باریکه یی از نور باغ روی موهایی سفید افتاد چشمهایی با برق فسفر در
تاریکی درخشید وهاب عقب کشید. یاور گفت: سلام قهرمان پاسخی شنیده نشد. چوبپا تکان خورد و شبح ناله یی کرد راه را ادامه دادند. یاور از رشید پرسید به خاطر پای علیلش
این قدر غصه میخورد؟
قهرمان رشید نجوا کرد پا که چیزی نیست.
دلش شکسته.»
داغ کسی را دیده؟
از اولین گروه تنها کسی است که مانده.
وقتی از کوه پایین آمد فقط سه روز خوشحال بود. بعد به کارهای آتشخانه اعتراض کرد.
درگیر شدند او را کنار گذاشتند. روز به
چشمهایش نگاه کن انگار یخ زده.
یاور بازوی قهرمان رشید را گرفت: جرأت نمیکنم از چشمهای او میترسم.»
«بله، ظاهراً آزاد است اما چند نفر شب و روز برای کارهای او گزارش مینویسند.
وهاب شگفت زده پرسید از کدام کارها حرف
می زنید؟ او که جنب نمی خورد. فکری به ذهنش رسید چرا سر به نیستش نکردند؟
رشید وارد آشپزخانه شد: «از من نپرس
نمی دانم.»
یاور کشو را پیش کشید وهاب کاردها را زیر و رو :کرد شوکت چه جور آدمیست؟
ممکن است ترقّی کند البته اگر بتواند جلو زبانش را بگیرد.
یاور سبی را جوید سر در نمی آورم. این وضع مرا گیج کرده.»
وهاب چند کارد را روی میز مطبخ گذاشت.
قهرمان رشید امتحان کرد تیغه ها را زیر نور گرفت سه تا را برداشت؛ اولی پهن و کوتاه بود دومی نوک تیز و سنگین، سومی دسته
استخوانی با چند فرورفتگی برای انگشتها هر سه را در سینی گذاشت رفتند به باغ یاور
سینی را برابر شوکت نگه داشت. زن یکی یکی برداشت و بالا انداخت فولاد صیقل خورده در
نور ماه درخشید :
خب، بدک نشد رو به کاوه کرد چطور است؟ مرد به تأیید سر تکان داد: «خوش دست و
آبداده است خوب هوا را میشکافد. قهرمان شوکت زیر لب گفت: «کاردیران نه
کارد!» کاوه تابی به سبیل داد چه جمله عمیقی
میتوانم یادداشت کنم؟
شوکت شانه یی بالا انداخت «خب من همینم
که هستم.» کاوه دفتر یادداشتی از جیب درآورد کاغذهای صورتی را ورق زد: من جمله های نغز را در این دفتر مینویسم؛ پر شده از یادگارها نمونه خط زنهای دلفریب اثر انگشت جای لب؛ مجموعه عجیبی ست. شما میل دارید ببینید؟
قهرمان شوکت دفتر را گرفت و پرت کرد نزدیک باغچه افتاد: «عطر و پودرهای زنانه لایق ریشت برو از بختت شکر کن که امروز خوشم و گرنه دفتر نخست تکه پاره بود. کاوه دفترچه را برداشت و با دستمال خشک کرد، سبیلهایش آویخته شد شوکت پس و پیش رفت کی مسابقه میدهد؟
قهرمان برزو مشتی به سینه کوبید روی من حساب کنید.
شوکت به او پشت کرد از رشید پرسید
۱۹۳✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_چهارم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 دیگر چه کاری بلد بود؟ کاوه به فکر فرو رفت کارد پرانی اش حرف
#قسمت_چهل_پنجم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
شوکت به او پشت کرد و از رشید پرسید: قهرمان تو چی؟ بر و بازویت بدک نیست.» رشید کلاه کپی را از سر برداشت و کنار نیمکت گذاشت. نگاه تند گذری به خانم ادریسی کرد؛ شباهت بانوی پیر به مادر بزرگ مرده اش واکنشهایی کودکانه در او برمی انگیخت. خانم ادریسی لبخند زد رشید دستها را به هم مالید حرفی ندارم قهرمان
شوکت با اشاره انگشت وهاب را پیش خواند دور نشسته ای بیا جلو ببینم مرد ابروها را به هم کشید امشب حالم خوش نیست.»
به درک فدای سرم کی حال تو خوش بوده؟ ما که خان را هیچ وقت ندیده ایم سر زین همیشه
اسبابهایش میکشید به زمین
برزو به قهقهه خندید زنها تبسم کردند. گونه های یاور سرخ شد از کنج چشم نگاهی به بانوی پیر کرد خانم ادریسی سر تکان داد؛ انگار در این موارد توافقی پنهانی با قهرمان شوکت داشت. لبهای یاور جنبید دهنش چاک و بند ندارد. بیچاره آقای وهاب که مجبور است با این هیولا کاردپرانی کند.
شوکت شانههای یاور را ،گرفت، تکان داد سر پیرمرد پس و پیش رفت : چه زرزری میکنی؟
دوباره فریاد زد وهاب اگرنمی آیی انتظار احترام نداشته باش هیجان زده روی پنجه های پا بلند شد مو را گشود و پریشان کرد دست میزد و می غرید پا بر زمین میکوبید؛ شور وحشی زندگی در تن حجیم، تنگی میکرد جستی زد و بالا پرید پیش از فرود نوک پاها را به هم زد. وهاب اندیشید دست کم پر و بال ندارد. شوکت دوید روبه روی وهاب ایستاد انگشت شست خود را بر مچ دست مماس کرد تا به حال این فن را دیده بودی؟ چهره) وهاب در هم شد سر را به نفی تکان داد پس این یکی را ببین پای راست را دور پای چپ پیچاند، تا لب پله لی لی کنان رفت و برگشت چهره اش گداخته بود و از چاک یقه زیر بغل و بناگوش بخار بلند میشد. پا بر زمین کوبید و روی پاشنه ها چرخی
زد. وهاب چند قدم عقب رفت :
عجایب المخلوقات دانشجو به او نزدیک شد عینک شل را جابه جا کرد. پس از درگیری با یونس فرصت نکرده بود پیچهای آن را سفت :کند «تعریف جامعی
نیست به نظر من اعجاز بود. قهرمان شوکت پشت و گردن را راست نگه
داشت به ستایشگران نگاه کرد. کاوه برایش دست زد عالی و بینظیر خسته نمیشوید؟
قهرمان شوکت انگشت سبابه را رو به آسمان
نگه داشت در وجود من خستگی نیست. داد زد طناب میخواهم یاور) پشت درختی پنهان شد کجا فرار میکنی؟ گفتم طناب خیلی بلند
نباشد!»
یاور به زنها نگاه کرد بند رختها را باز کنم؟ قهرمان کوکب دستهای سرخ را روی زانوها فشار
داد چاره نیست یکی را باز کن یاور رو به یونجه زار .رفت لخ میکشید و کند قدم بر می داشت. قهرمان شوکت دست بر کمر با بیقراری قدم میزد طاقت از کف داد و فریاد کشید: «پیرمرد بجنب ساقه ترد علفی را از باغچه بیرون کشید تا نیمه جوید و تف کرد. چیزی به یادش آمد وهاب برو آب بیاور مرد از این پیشنهاد استقبال کرد؛ دور شدن از جمع مغتنم بود وارد سرسرا شد. رفت به آشپزخانه و لیوانی برداشت پر از آب کرد. روی صندلی نشست چانه را به دست تکیه داد.
تصویر او بر شکم گرد سماور افتاد، مسخ و ناموزون؛ سر را با نفرت برگرداند. پشت دریچه ایستاد. در حیاط بیرونی آلاچیق از مهتاب روشن بود قهرمان یونس روی کاغذی سفید
چیزهایی به سرعت مینوشت؛ جادو، طلسم یا شعر ؟
نور سرخ فام چشم چپ بر سفیدی صفحهمی تابید گلبرگهای یاس بنفش با هر نسیم بر سر و شانه او میریخت وهاب وحشت زده پشت به مرد کرد لیوان را برداشت و به باغ برگشت. قهرمان شوکت گرم طناب بازی بود به گونه های مختلف جفتک زنان لی لی کنان قدم آهسته رو به جلو یا عقب وهاب لیوان را
پیش برد شوکت داد کشید: برو کنار وهاب تکان نخورد شوکت آرنجی به لیوان زد افتاد و خرد شد. خرده شیشه ها همه جا، حتی در آب پاشید زن طناب زنان گرد حوض گشت چکمه ها را بیرون آورد و پرت کرد. لنگه یی به کاوه خورد مرد روی پهلو دست گذاشت با چهره یی دردمند به زور لبخند زد چکمه ها را لب
باغچه جفت کرد. قهرمان شوکت ضمن طناب ،بازی کف پاها را بالا میگرفت و نشان میداد شاید به این هوا که بینندگان ضخامت و زبری پوست او را تحسین کنند گاه خرده یی از بلورهای شکسته روی پاشنه ها میدرخشید پس از یکی دو حرکت
ناپدید میشد.
دانشجو خیزی برداشت کلاه دوره دار را روی شاخه ها پرت کرد از شوکت اجازه گرفت وارد
حلقه طناب شد وسط حیاط آمدند؛ دو قدم جلو
می رفتند قدمی به عقب صدای پیانو بلند شد...
۱۹۷✔️ادامه دارد..
#رمان
@Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_پنجم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 شوکت به او پشت کرد و از رشید پرسید: قهرمان تو چی؟ بر و بازویت
#قسمت_چهل_ششم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت از دریچه های تالار در باغ پخش میشد؛ والسی از شوپن بود. کاوه برخاست و پاورچین رو به دیوار رفت زیر پنجره نشست شور شوکت فزونی گرفت موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند همپای برزو میچرخید، ضربه های طناب محکم به سنگفرش میخورد از زیر بازوی او طوقه های عرق بر پارچه زرد جامه گسترش
می یافت رو به وهاب رفت: «بیا تو!
مرد پا پس کشید: بلد نیستم.»
شوکت نفس زنان :گفت: یادت میدهم.»
برزو از حلقه بیرون آمد قهرمان شوکت نزدیک وهاب پیگیر طناب میزد و مرد گام به گام عقب می رفت برزو وهاب را از پشت گرفت وارد حلقه طناب کرد وهاب ناگزیر مشغول جست و خیز شد هر لحظه بیم آن داشت که یکی از ضربه های هوا شکاف طناب بر سرش
فرود بیاید تند میپرید پاها را با شوکت هماهنگ میکرد لبها ،کبود پره های بینی فراخ در مهره های کمر سوزشی دردناک میپیچید.
احشای او بالا و پایین میرفت مثانه لبریز میشد و قطره های ،پیشاب اجتناب ناپذیر نشت میکرد قهرمان شوکت دستور داد : «لبخند بزن!
وهاب دهان گشود چشمها پر از درد بودعضلات فک منقبض شد در دل لعنتی به نواختن بیگاه لقا فرستاد؛ اما آهنگ اوج می گرفت و پرشور و سبک با نسیم پراکنده میشد. زانوهای وهاب تا شد و با صدایی خفه بر زمین افتاد قهرمان ،شوکت افشانده مو و بی باک پروازکنان با طناب رفت. کاوه دوید و وهاب را به سه کنج دیوار کشاند. مرد سر بر زانو گذاشت پلکهای سنگین بسته شد. از دور صدای طناب پیهای او را میکشید.
کاوه پرسید: «بهتر شدی؟»
وهاب سر برداشت دست به دیوار گرفت و بلند شد. برزو از فراز پلکان وهاب را نگاه میکرد و تأثیر اقتدار قهرمان شوکت را میسنجید لقا می نواخت. چشمهای کاوه می درخشید با ضربه های آهنگ پای چپ را تکان میداد و سفال گلدان روی پله را نوازش میکرد: «عالی میزند کیست؟
وهاب جوابی نداد کاوه باز پرسید: «تو
می دانی؟»
یکی از همین قهرمانها.
کاوه ناباور سر تکان داد کلک نزن رفیق این نغمه ها عطر زنانه دارد کار انگشتهای ظریف است. نوک پنجه ها را بوسید باید بفهمم کیست؟ به ستاره ها نگاه کرد روحم سبک میشود. حس میکنم در کشتی بادبانی روی دریای فیروزه یی میروم طرف یک جزیره از دور درختان نخل دختران سبزه قد بلند مو سیاه و چشم بادامی را پشت گلبوته ها میبینم صدای پیانوی او خاطرات سالهای دور را در ذهن من زنده میکند باید دستش را ببوسم.»
وهاب از گلدان برگی چید چه تخیلی کاوه بالا پرید از دریچه نگاهی به تالار کرد پیانو پیدا نبود چیزی را مخفی میکنی؟ وهاب جوابی نداد پا روی پله گذاشت برزو با نفرت از مسیر او کنار کشید وارد سرسرا شد، در تالار را گشود و آهسته گفت: «عمه لقا فرار
کن!»
صدای بستن در پیانو شنیده شد. لقا دست وهاب را گرفت چی شده؟ تنها نمی روم تو هم بیا میترسم.»
در را باز کرد و رو به پله ها خیز برداشت. شست پای او به عصای پیرمرد خورد، از ته گلو ناله یی
کرد. قهرمان قباد عقب رفت و نزدیک ستون ایستاد لقا زیر لب گفت: «ببخشید!»
بالا دوید. دامن بلند دور ساقهای او می پیچید.
گیره های زلف سست شد موها بر پشت و شانه ها ریخت پله ها را در تاریکی دو تا یکی می کرد و
نفس زنان می.جهید پس از عبور از پاگرد هراسان برگشت ببین کسی می آید؟ وهاب روی نرده خم شد: «سایه کاوه را می بینم.»
لقا به غلامگردش رسید و با یکی دو خیز روی دستگیره در افتاد هر دو به اتاق پریدند، لقا در را از تو قفل کرد برابر تصویر قدیسه زانو زد. در نور کم رنگ چراغهای باغ چشمهای او از برق اشک میدرخشید چهره را با دستها پوشاند: «به من بينوا رحم کنید برخاست و وحشت زده پای در نشست چشم به سوراخ کلید دوخت فعلا
کسی نیست.»
پشت دستها را گاز گرفت. موهای بلند را به تخت بست سر را عقب میکشید از درد می نالید. سنجاق یقه را باز کرد در سرانگشتها فرو برد جای زخمها را مکید و زیر نور ماه بالا و پایین پرید چاک ،پستانها، استخوان صاف سینه گلوی ورم کرده و شاهرگ بزرگ تپنده وهاب را ترساند، التماس کرد : «عمه جان ول کن تو که کار بدی نکرده ای چشم او به گوسفندهای قدیسه افتاد مثل بره بی گناهی لقا گونه ها را خراشید کفر نگو من فریب خورده ام شیطان زیر جلدم رفته بود...
۲۰۱✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee 🌱
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_ششم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت از دریچه های تالار د
#قسمت_چهل_هفتم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
کنج لبهای او لرزید برای مردها زدم میدانستم گوش میدهند راست بگو! لذت میبردند؟ وهاب فکها را بر هم فشرد: «شوکت که لذت میبرد من مکافات پس میدادم حال دیگران را
نفهمیدم.»
لقا جستی زد پرده پوشی نکن خودم میدانم مادر هم تقصیر دارد؛ از سر شب نشسته آنجا بی خیال لبخند میزند انگار نه انگار که آنها
دشمن ما هستند مردهای بازو کلفت زیر گوش او حرف میزنند کارهای بیشرمانه یی میکنند. استخوانهای اجدادش در گور میلرزد. با پیرمرد چپق کش نیم ساعتی درد دل کرد مثل این که نافشان را با هم بریده بودند. محض دلگرمی روی ناف برجسته خود دست گذاشت تو را هم وسط کشیده اند چرا تن دادی؟ تسلیم شوکت
شدی؟ خوش به حال رحیلا که مرد. برق خشمی در چشمهای وهاب درخشید: «اسم او را در این بلبشو وارد نکن حتی به زبان نیاور!»
پس اسم او از وجود من پاکتر است؟ کاش
همین امشب بمیرم روی تخت نشست پاها را باز کرد سر را بین زانوها گذاشت؛ انگار مصیبت زایش را با حسرت رجعت تسلا میداد وهاب پارچ آب را برداشت لیوان بلور را پر کرد عمه گرفت و نوشید؛ فوراً به سکسکه افتاد وهاب رشته موی او را از نرده تخت باز کرد چه شکنجه عجیبی تازه یاد
گرفته ای؟ یا الهام قدیسه است؟
لقا با صدایی حلقانی گفت: به کار من
می خورد.
وهاب با تنفّر به باغ نگاه کرد. آوای گفتگو خنده و طناب زنی فرو نشسته بود. عده یی گرد قهرمان شوکت جمع بودند، آهسته حرف میزدند. کوکان شیر فواره را بست. رشید ته سیگار روشن را در آب حوض پرت کرد اخگر نیمه خفته چرخی زد و تاریک شد. برزو به زیر زمین رفت پس از درنگی بازگشت پای درخت گردو زانو زد و با زغال دایره هایی کشید
نقطه یی سیاه در مرکز گذاشت.
وهاب از عمه پرسید در زیرزمین زغال
هست؟
لقا تأملی کرد بله آن پسر اصلان، میرود پشت کیسه های زغال مینشینند.
قهرمان شوکت با فشار شانه و آرنج اطرافیان را کنار زد. دست مجهز به کاردرا از پس کفل برآورد پا روی سنگ حوض
گذاشت، سر برافراشت و چشمها را تنگ کرد. تیغه در هوا درخشید بر درخت نشست و لرزید. کوکان و برزو دست زدند قهرمان کاوه اعتراض
کرد از هدف دور است قهرمان شوکت ساعد و مشت بسته را به مرد حواله داد کله پوک این فقط دستگرمی بود.» وهاب به پنجره پشت کرد لقا به تصویر کجتاب ماه در آینه خیره شده بود.
وهاب از او رو گرداند؛ صحنه ملال آوری بود. ناگزیر به باغ نگاه کرد قهرمان کوکان کارد را از درخت بیرون میآورد؛ پاهای او باز بود بر زمین خیس لیز میخورد با نیروی هر دو دست چاقو را تکان میداد دانشجو او را کنار زد کار تو
نیست.»
دست و دسته را میان پا گرفت، عقب جهید تیغه از درخت بیرون آمد با افتخار تکان داد این طور عمل میکنند.
شوکت اشاره کرد پرتش کن اینجا!
دانشجو کارد را انداخت همه سرها را دزدیدند.
در خاک باغچه نشست شوکت به بنا نگاه کرد
یک نفر کم است وهاب کو؟ مثل بند تنبان کوتاه تا غفلت کنی در رفته چشم او به
دریچه افتاد پرهیب وهابب را شناخت فریاد (کشید دید میزنی؟ بیا
پایین!»
وهاب دست لقا را :گرفت حال و روز مرا
می بینی؟»
لقا جوابی نداد. مرد از اتاق بیرون رفت. سرسرا تاریک بود بر صفّه پلکان باغ پا گذاشت، نگاهی
به اطراف کرد برزو سوت بلندی کشید. وهاب با اندوه از پله ها پایین آمد. پس از ورود
کاوه فن سوت زدن در خانه باب شده بود؛
قهرمانها سوای یوسف تیمور و رخساره از چپ و راست سوت میزدند، آب روی هم می پاشیدند کاردهای نوک تیز و پهن را امتحان کنان دور میگرداندند. باغ به عرشه کشتی دزدان دریایی شبیه شده بود. قهرمان رشید هم به رغم جانبداری از خانم ادریسی چند چشمه هنرنمایی کرد پاچه ها را بالا زد و دور پاشویه خیس دوید سر را در آب فرو برد زلفهای تر را تکان داد؛ روی زمین خوابید و با قهرمان کاوه مچ انداخت.
اندام لاغر پیرمرد همسایه وسط پرده های زرد تکان میخورد پاچه ها را بالا زده بود، حش
رشادت میکرد از دریچه نیمه باز دنده ها را جلو می آورد، پیش و پس میرفت دنبلی آورد و روی هر دو دست بلند کرد سرودهای رزمی می خواند...
۲۰۵✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_هفتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 کنج لبهای او لرزید برای مردها زدم میدانستم گوش میدهند راست ب
#قسمت_چهل_هشتم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
برزو او را به شوکت نشان داد سرودهای حکومت سابق فریاد کشید پیزری خفه شو برو تو رو که نیست، سنگ پاست.»
پرده اتاق لقا کنده شد و با چوب و حلقه افتاد.
خانم ادریسی یاور و وهاب بالا را نگاه کردند. یاور آهسته گفت خاک بر سرم اسم سنگ پا را شنید.
شوکت بازوها را تکان داد رو به وهاب چرخید
بجنب بیا کاردپرانی
دانشجو دستها را به هم کوفت: «بیا توی حوض نیفتی!»
زنها زیر خنده زدند ترکان از نیمکت پایین افتاد
غلت میزد و ریسه میرفت سربند او باز شد.
صورت پریده رنگ قهرمان پری گل انداخت.
کوکب آب بینی را پاک کرد قهرمان پری گفت:
اگر این مردنی کاردیران است ما چرا نباشیم؟ قهرمان شوکت بشکنی زد باشید! چه فرق می کند؟
کوکب آرنجی به پهلوی پری زد: «خیط میکنیم
دست نگه دار!
ما چی از او کم داریم؟
کاوه گفت: «چه عیبی دارد؟ در زمان ما خانمها با مژه تیر میزدند حالا آلت قتاله میپرانند.
دست روی سینه گذاشت چشمها را نیمه باز کرد به یاد ایام گذشته آواز سوزناکی خواند. قهرمان شوکت پشت پایی به او زد کاوه از خلسه بیرون آمد
من به هر تیری تسلیمم.»
پس برو بچسب به درخت نشانه گیری
رنگ مرد پرید من؟... قهرمان اشتباه کردم. راستش به همان تیر مژه قانعم.» با احتیاط عقب رفت. در سایه شمشادها روی زمین نشست. بوی عطر ارزان او زنده و سبک پابه پای غرور شکسته صاحبش در فضا پراکنده
می شد.
شوکت شلوار چروک برزو را کشید. اندام لق را نزدیک حوض آورد و کارد را به دست او داد، جانمی بزن ببینم
دانشجو سرخ شد از بن موهای او قطره های عرق روی پیشانی میچکید کنج لبها کف کرده
بود به قهرمان کاوه گفت تو برو عقب بوی ادکلن حواسم را پرت میکند.
کاوه، سوت ،زنان پشت نیمکت زنها رفت با نگاهی به جامه های رنگ و رو رفته و چهره های خسته آنها اعتماد به نفس پیشین را بازیافت
شیشه ادکلن را از جیب بیرون آورد. رو به چراغ گرفت و با حسرت به آن نگاه کرد. مایع زرد فام به روشنی عسل بود «خانمها خیلی
می پسندیدند خوش لباس و زیبا بودند. گوشه لب را بالا برد به پری با تحقیر نگاه کرد
می گفتند تو را از عطرت پیدا میکنیم در کوچه پس کوچه ها
پیاله فروشیها و زیر چادر کولیها یقه ام را می گرفتند. به هر شهری پا می گذاشتم یک دو جین نم کرده داشتم با دامنهای پرچین سرخ و آبی دنبالم میدویدند زیر آفتاب بهاری از خنده
غش میکردند روی گندمزار ولو میشدند صورتهای خوش آب و رنگ و چشمهای براقشان را پشت موها قایم میکردند. نفسی کشید. برزو به شوکت رو کرد چه وزوزی میکند؟ شوکت ابروها را بالا برد سر درنمی آورم از عطر و زن میگوید ذهنی عقب مانده دارد. تو بزن وسط»
دانشجو کارد را پرت کرد بر دوایر آخر نشست. شوکت طره یی از موی نازک او را کشید «هیچ بد نبود خوشم آمد
کاوه از زنها دور شد و آن سوی حوض بر نیمکت مقابل درخت گردو نشست قهرمان رشید رو به گلدانهای پرتقال رفت قهرمان شوکت داد زد :
رشید کجا؟ پیداست که این کاره نیستی بیخود بروبازو کلفت کرده ای
قهرمان رشید ایستاد خودتان که هستید چشم بد دور من به چه درد میخورم؟
قهرمان شوکت سر برافراشت به آسمان صاف پر ستاره خیره شد خب خودم باشم چه فایده؟ بین این کج و کوله ها هیچ جلوه یی ندارم حس میکنم قله بلندی هستم که سرش را مه گرفته کاش قله دیگری بود، اشک از
چشمهایش جاری شد کسی به پای من نمی رسد انحنای تهیگاه را با دست نوازش کرد
این قدر بزرگم که دنیا برایم تنگ است.» پاکشان رفت و حجم سوزان اندام را نزدیک کاوه روی نیمکت سبز انداخت کاوه از بخار تن او خود را عقب کشید غم غربت قهرمان شوکت همه را به فکر فرو برد کاوه به زمزمه گفت: «چه روزگار خوشی بود شام کباب بره آبدار زیر نور لرزان شمع کولیها تا صبح ماندولین میزدند. زیر چشمی به زنها نگاه کرد. سر ترکان از فشار خنده بر پشتی نیمکت افتاد قهرمان پری ابرو
به هم کشید و روی زمین تف انداخت. کوکب نوک سرخ بینی را خاراند و با شوخ طبعی گفت: کاش لباس سبز تنم بود بی درنگ حس گناه کرد مرده شور ترکیب هرچه مرد هیز را ببرند چه دریده است حیا را خورده و آبرو را بسته به کمرش لال شو! سرم را بردی
کاوه حرفهای او را نشنید غرق رؤیاهای دور بود
تا سحر روی تخته ها پا میکوبیدیم. من
مازورکا و لزگی را عالی میرقصیدم با دخترهای ارمنی...
۲۰۹✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🌱
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_هشتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 برزو او را به شوکت نشان داد سرودهای حکومت سابق فریاد کشید پیزر
#قسمت_چهل_نهم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
خستگی سرم نمی شد. پوست تروتازه صورت آنها مثل مروارید
برق میزد. به انعکاس ماه روی آب حوض نگاه کرد آواز محزونی ،خواند چیزی میان ترکی و یونانی.
قهرمان شوکت چشم بست: «بخوان! دلم گرفته وقتی ترانه تمام شد چشمها را نیمه باز کرد با اشاره به کوکان فهماند کارد بیاورد. گرفت و دست را عقب برد با خستگی پرت کرد.
نزدیک مرکز نشست لرزید و محکم ایستاد. قهرمانها به چاقو نگاه کردند. برزو و کوکان دست زدند. شوکت شانه یی بالا انداخت «حالا میبینید من چی هستم؟
کاوه از رؤیا بیرون آمد آفرین، چه ضرب
شستی!»
شوکت دستها را پشت نیمکت آویخت کنج لبها پایین افتاد خب من همینم.»
قهرمان رشید رو به درخت رفت و تأملی کرد اجازه میدهید؟
شوکت آب دهان را فرو برد «سگ خور، تو هم بینداز!»
قهرمان رشید با چند تکان چاقو را بیرون آورد این درخت میخشکد.
قهرمان شوکت دستها را گشود: «همه چیز می خشکد. وهاب کجاست؟
کسی جواب نداد. قهرمان رشید حوض را دور زد نعل کفشهای پاشنه خواب روی سنگفرشها صدا کرد، روبه روی درخت ایستاد و دست را به خاک آغشت سربرافراشت و کلمه یی زیر لب گفت. شهابی از کرانه افق گذشت تیغه در فضا درخشید، روی اولین دایره نشست شوکت سری تکان داد
آفرین خوب بود قهرمان رشید کارد را از درخت بیرون آورد و به شوکت داد به جان خودم تالی ندارید توی دنیا حیف میشوم.
حالا وهاب بیاید فریاد کشید پیدایش کنید برزو و کوکان سایه وهاب را دیدند. او را غافلگیر کردند و کشان کشان آوردند مرد دست و پا زد سه شب است نخوابیده ام دست از سرم
بردارید!»
شوکت تبسمی کرد با صدایی اندوهگین گفت: بیا ببینم لازمت داریم.»
به چه دردتان میخورم؟
کارد بینداز تا بخندیم
وهاب مشتها را گره کرد به پهلوی برزو و کوکان ضربه زد و از دست آنها گریخت رو به یونجه زار ته باغ دوید روی پیکری افتاد و فریاد کشید.
پیشانی بلندی در نور ماه درخشید وحشت زده عقب جست.مرد به آرامی بلند شد؛ جادوگر شاعر بود: «مرا
نشناختی؟»
وهاب خنده یی خشمگین کرد: هر جا میروم یک نفر هست.»
قیل و قال نکن
وهاب روی علفها نشست سر را بین دستها گرفت. هم صحبت او پابرهنه بود، رگها بر پوست
رنگ پریده سایه هایی مشبک می انداخت. شست پای او تکان خورد چه غمی داری؟ وهاب با ملامت به او نگاه کرد بگو خودت را سبک کن!
خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شده ام به انتهای دنیا هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه
به زور میکشندم وسط مضحكه.»
به تقلید شوکت تف کرد. یونس بر علفها لميد تجربه بدی نیست؛ روی لبه راه رفتن قدم اول پیوستن جدایی کامل است.
پیش از این با هرچه انس داشتی حقیر و بی مایه بود حالا دری باز شده اما از آن میترسی بچه ای خامی سر را خاراند. از تیره پشت وهاب رعشه یی گذشت حق داری ابتدای کار و حتی آخرش نابودی ست. چشم چپ مرد با شعله یی تابناک تر از یاقوت سرخ درخشید.
او سری تکان داد و گفت شاید بیارزد.»
وهاب با صدایی خشدار :گفت به من بگو چرا؟ چی می ارزد؟ آزادی کشی؟ زورگویی؟ دید یک بعدی متحجر؟ دنبال گله راه رفتن؟ سر را راست گرفت نه شما لطف دارید این موهبت مفت چنگتان خانه امن کتابها و خاطرات لطيف رحيلا برای من کافی بود.
قهرمان یونس خندید و سینه اش به خس خس افتاد اگر کافی بود هیچ چیز عوض نمیشد. ما به اینجا نمیآمدیم بازی را ترتیب داده اند. تو را انتخاب کرده اند تا عبور کنی و ببینی وهاب پنجه در موها برد «من خیال ندارم ببینم.»
به اختیار تو نیست ذرّات دور مانده از هم بار دیگر یکی میشوند هستی بیرون بود صدا را کشید دور اما روزی خواهد آمد که در درون تو باشد. صورتها عوض میشود.
چانه را در مشت نگه داشت وهاب برخاست و رو به هیاهو و نور .رفت قهرمان شوکت با تبسم چاقو را به دست او داد بچه ها تفریح میکنند.
امشب دلشان گرفته وقتی آدم به آرزوهایش می رسد قدر نمیداند ترکه بید را زمین
انداخت پیرمرد یک پا را دیدی؟ از او بدم می آید...
213✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🌱
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_نهم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 خستگی سرم نمی شد. پوست تروتازه صورت آنها مثل مروارید برق میزد.
#قسمت_پنجاهم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
از او بدم می آید، تحمل میکنم دیدی تحمل کردم.
به شقیقه انگشت زد همه میدانند سینه را پیش داد بله به روی خودم نیاوردم با اینکه عادت ندارم مثل سیب زمینی داغ روی دستمان مانده آتشخانه مرکزی شاید فکرهایی داشته باشد با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد ولی من کنار میکشم وهاب اندیشید این حرفها به او چه ربطی دارد؟ قهرمان شوکت کارد دیگری بالا انداخت دسته را گرفت تیغه را در آب فرو برد خب بجنب جوجه.
زنها بلند شدند و با قهرمانهای دیگر گرد او حلقه یی ساختند. خانم ادریسی دسته چتر را در مشت فشرد کاوه سوت میزد. برزو دستها را روی شانه کوکان گذاشت و پرید. قهرمان پری زیر گوش ترکان چیزی گفت زن به قهقهه خندید و چالهای گونه عمیق شد. رشید برگهای زرد گلدان پرتقال را با حالتی عصبی چید. یاور به تیر چراغ تکیه داد و دعایی زیر لب خواند. تنها رخساره تیمور و یوسف دور از جمع بودند. زن روی بقچه گلدار خم شده بود و سفتی گره را امتحان میکرد باغبان ،پیر کنج دیوار چپق میکشید با نگاه ردّ حلقه های دود را میگرفت.
یوسف در طول راه شنپوش قدم زنان می رفت و باز می گشت.
بوی تند تعریق تنها شامه وهاب را می آزرد به آسمان نگاه کرد لحظه یی چشم بست رنگ نیلی عمیق را پشت تاریکی پلک نگه داشت؛ به یاد آتش و برف افتاد نگاه سرد رحیلا در سپیده دم مه گرفته پلکها را گشود نفس عمیقی کشید عطر خوشه های پاس رو به او وزیدن گرفت.
تیغه آخته را پرت کرد راست به مرکز هدف خورد باد روی آب موج انداخت. کارد در ارتعاشی ابدی میلرزید
💥بخش دوم
فصل اول
وهاب هنوز خواب بود مه به شیشه ها می سایید. صدای چکمه ها همراه فریاد و گفتگو زیر سقف میپیچید از خواب پرید چشم گشود
و نور، مردمکهای او را آزرد؛ پیاپی پلک زد برخاست و جامه خواب را از تن بیرون آورد. شلوار و ژاکت پشمی پوشید. روز سردی بود. پشت در رفت و گوش تیز کرد. صدای شوکت بلند بود خودم گزارش نوشتم چرا رسیدگی نشده؟ توی این خانه در یک اتاق قفل است. ما چنین قراری نداشتیم همه چیز باید روشن باشد. از کجا معلوم خمپاره قایم نکرده باشند؟
جوانکی اینجاست که از گذشته دم میزند. افکار شب مانده را تبلیغ میکند. این اعمال منع قانونی دارد.»
وهاب پابرهنه از پله پایین دوید، نگاه او دودو میزد در فضای خاکستری زردی لباس شوکت چون آتشی پرهیمه چشمهای او را می آزرد؛ دست بر کمر پاها درون چکمه در نور آغاز
صبح سرزنده ایستاده بود، پر مرغی را بین دندانها میفشرد گاز میزد و تف میکرد.
شانه پهن و ترکه یی دوش به دوش او می رفتند.
شانه پهن ماوزر آویخته از کمر را با وقار نوازش میکرد ترکه یی سبیل نورسته را میتابید قهرمان شوکت با انگشت وهاب را نشان داد نگاه کنید متمرد کهنه پرست، تفاله
چشمهای بی حالت آتشکارها و پیکر حجیم شوکت دور سر وهاب میچرخید نرده را گرفت و جمله بی ربطی :گفت «صبح به این زودی شروع میکنید؟
قهرمان شوکت ساعت را نشان داد، آونگ پهن مطلا، بی وقفه در نوسان بود چشم کورت را باز کن پنج دقیقه از هفت گذشته به آتشکارها نگاه کرد طبیعت او را شناختید؟
شانه پهن چکمه پر گل را بر ترنج قالی کشید مداد و دفتر مشقی از جیب بیرون آورد نوک مداد را با زبان تر کرد پرسید: «اسم؟»
مرد جواب داد وهاب ادریسی.»
شانه پهن مداد را پرت کرد: «اسم، نه نام خانوادگی.»
کوکان دوید مداد را از زمین برداشت تعظیم کنان به او داد شانه پهن گرفت: «سن؟»
بیست و نه سال و هشت ماه دقیق بگو!»
کاملا دقیق ،گفتم...
۲۱۷✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🌱