eitaa logo
مادرانه زی 🌱
5.7هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
574 ویدیو
9 فایل
دوستای گلم،خیلی خوش اومدین💖 مریم تراب زاده هستم خبرنگار سابق،برگزیده جشنواره کشوری فیلمنامه نویسی🌻 ادمین👇 @MadaraneZee2024 🌸کپی مطالب بااسم کانال آزاد، البته باقیدصلوات🌻برتعجیل ظهور آقا امام زمان عج🌱 پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/7432000214
مشاهده در ایتا
دانلود
كودك درمانده تربيت نكنيد. جملاتي مانند " هميشه كارت خرابكاريه" "هيچ وقت حرفمو گوش نميدي" " يكبار ازت يه كارى خواستما ببين چكار كردى" به كودكان در مانده بودن را مياموزد. از كلمات "هيچ وقت" يا "هميشه" براي نشان دادن بدى كار كودك استفاده نكنيد. فرزندتان روزانه صدها كار درست و چند كار اشتباه انجام ميدهد درست شبيه شما و بقيه انسانها. غلو نكنيد فرزندتان باور ميكند كه هميشه بد است و هيچ وقت خوب نيست و كم كم درمانده خواهد شد. @Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
رمان 🌸🌸 لقا بازتاب شعله ها را در نگاه پسربچه دید روزی وهاب عکس جسد مرده یی را دستخوش ،آتش کنار رود گنگ به او نشان داده بود. لقا جیغ کشان عکس را روی میز پرت کرده بود شعله ها چهره مرده را در هم می پیچید؛ مثل گلوله کاغذ فکر کرد پسر بستگانش را در چنین وضعی دیده است. لبها را به زحمت تکان داد اما صدایی در نیامد. سر را به نرده تکیه داد. قهرمان ترکان غلتی زد و اندام توپر فربه را روی هيكل استخوانی پری انداخت. از پله های رو به باغ صدای لخلخ کفشی آمد قهرمان کوکب بر آستان در ایستاد سبد آلویی به دست داشت آن را زمین گذاشت و نیمتاج را پرت کرد. رو به معرکه دوید گونه ها را میخراشید لعنت به خود میفرستاد آستین ترکان را کشید ورپریده ها ول کنید خرده شیشه یی به کف پای او فرو رفت. ناله یی کرد و کنج سرسرا نشست شیشه را از گوشت درآورد. چند قطره خون بیرون زد. گلرخ رو به مادر دوید پای مجروح را فوت کرد. لقا رفت و از جعبه دارو تنزیب و چسب آورد و به دست دخترک داد گلرخ زخم مادر را بست. قهرمان کوکب به زنها پشت کرد، از دختر پرسید دوقلوها را ندیدی؟ در حیاط بازی میکنند صدایشان کنم؟ بله بیرون باد میآید. گلرخ برخاست و به حیاط بیرونی رفت. دختری شش هفت ساله بیمار و لرزان از پلکان مفروش آهسته پایین می آمد. سر را روی دست میگذاشت به نرده تکیه میداد گردن باریک روی سینه خم میشد، رشته های موی نمدار بر بناگوش و گونه های برافروخته چسبیده بود روی آخرین پله نشست بازو را دور نرده حلقه کرد چشمها را بست. قهرمان كوكب لنگ لنگان رو به او رفت زیردامنی آهاردار خش خش میکرد و دامن سبز براق با هر قدم موج بر میداشت گرد ساقهای نیم برهنه تابی میخورد پای پلکان زانو زد و چینهای لباس به شعاعی عظیم اطراف او پهن شد. بین انبوه تور و ساتن سر او تکانی خورد و موهای کم پشت جوگندمی بر شانه ها ریخت چرا پا شدی؟ مگر مریض نیستی؟ دست به پیراهن چیت او زد با این لباس؟ چشمهای بچه درخشید انگشتهای کوچک سست را روی آستین او سر داد : چه پیراهن قشنگی لباس گرم نداشتم پالتو مرا اصلان پوشیده به آب و گل زده. قهرمان کوکب شال دستبافی از میان توده جامه ها بیرون آورد روی دوش بچه انداخت شیرین خودت را بپوشان بدتر بشوی تو را میبرند مریضخانه شیرین جمع وجور نشست و لبهای ترک خورده را روی دست کوکب :گذاشت به کسی نگویید مریضم قول میدهم خوب شوم.» پلکهای سنگین روی هم افتاد، دست زیر سر گذاشت، دراز کشید و به خواب رفت. کوکب بچه را بغل کرد برد به تالار پذیرایی روی دیوانی خواباند و با شنلی خاکستری اندام او را پوشاند. چشم لقا به پیانو افتاد؛ گوشه تالار خاک میخورد. چوب آبنوسی در نور خفه برق میزد. شمعدانهای نقره یی را برداشته بودند. پاورچین به تالار رفت دستمالی از جیب درآورد. خم شد و از پایه تا بالا غبار پیانو را پاک کرد در آن را برداشت و روی شستیها به نوازش دستی کشید. تیره پشت او از شوق لرزید و چشمها پر از اشک شد. فکر کرد پیانو غریب و تک افتاده است. خم شد و به تصادف بر شستی «فا» بوسه یی زد. در پیانو را بست و چهارپایه ای را به سایه اش گذاشت نشست و سر را به دیواره پیانو تکیه داد کتابخانه را نگاه کرد. نزدیک چوبهای سوخته جوانکی نشسته بود به قفسه پشت داده بود بی اعتنا به سروصدا، کتاب میخواند. هرازگاه شست را با زبان مرطوب میکرد و صفحه نازک را ورق میزد نور دیوارکوب روی موهای او میتابید در روشنای صورتی، لقا لحظه یی تصور کرد چهره زیبای او نقشی ست بر پرده صورت پرده تکان خورد به لقا رو کرد با صدایی آرام گفت: «شما پیانو میزنید؟ لقا سر برافراشت: «بله، شما مفتشید؟» جوان لبخند زد به هیچ وجه من به آزادی فردی احترام میگذارم تا به حال ندیده بودم کسی با یک شیء این قدر عاشقانه رفتار کند. پیانو شیء نیست جان دارد در سرسرا دو تا زن دارند هم را میکشند. نه نمی کشند جوش نزن یک زن چشم سبز شیشه توی پایش رفته جوان ابروها را بالا برد باید مادر من باشد. شیشه کجا بود؟ تنگ شراب را شکستند. جوان تبسمی :کرد عجب کارهایی داشتند شراب میخوردند؟ نه شروع نکرده بودند بچه ها از ترس می لرزند. بروید آنها را سوا کنید. میوه کال را نمی چینند. فکر کنم دیوانه شده اند.» دیوانه نیستند باید به یک صورتی حس خشم و تحقیرشان را بیرون بریزند. ۱۴۲✔️ادامه دارد.. @Madaranezee
﷽ 🔘✨سـ🍁ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  چهارشنبه↶ ✧        2          آبان           1403  ه.ش ❖       19      ربیع الثانی    1446  ه.ق ✧       23         اکتبر         2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 یا حَیُّ یا قَیّوم 》 @Madaranezee 🍃
💢روزهای چهارشنبه همسرداری ،سلامتی، روزمره نویسی و... رمان جذاب و خواندنیه دوستانتون رو خبر کنید تا باهم رمان بخوانیم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @MadaraneZee🍃🌸
ما همیشه انتظار داریم آدم‌ها همونجوری که هستیم مارو دوست داشته باشن؛ ولی اگر آدمی باشیم که رفتار بدی داره، به دیگران بی‌احترامی می‌کنه و همیشه خیلی دفاعی و خطرناک واکنش میده، نباید انتظار داشته باشیم که دیگران ما رو همونجوری که هستیم دوست داشته باشن و رفتارمون رو تحمل کنند. یادمون باشه مسئولیت‌پذیری برای رفتارهامون بخش بزرگی از روابط سالم هست.🪽 سلام دوست من♥️ @Madaranezee
سعی کنید به مردی که در کنار شماست دلبسته باشید نه وابسته. دلبستگی یعنی دلم به تو گرمه درحالی که وابستگی به این مفهومه که همه چیز من به تو بستگی داره...شادی من...تفریح من...اینکه حالم خوب باشه ... همه و همه به بودن تو بستگی دارد. مردها به شدت از زنان وابسته فراری اند. از زنانی که مثل کنه به آنها می چسبند و استقلال ندارند. از زنانی که اگر یک روز مرد به او زنگ نزند با دعوا از او میپرسد کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ وقتی مردی که در کنار شماست به شما زنگ نمیزند، زمانی که خودش تماس گرفت نپرسید چرا زنگ نزدی؟ بگویید دیروز تماس نگرفتی کلی دلم برات تنگ شده بود. چه خوب شد زنگ زدی. مطمئن باشید اینگونه او بیشتر ترغیب خواهد شد که با شما در تماس باشد و خودش خواهد گفت دیروز کجا بوده که زنگ نزده است @Madaranezee
­‍ ✨ آقایون همانطور که شما خسته و ناراحت میشید خانومها هم به همین شکلل هستن پس موقعی که یه خانم ناراحته بیشتر از قبل حواستون بهش باشه ،چون خانومها در موقع ناراحتی دوست دارن حمایت شما را به وضوح دریافت کنند شماها دوست دارید موقعی که ناراحتید تنها باشید ولی دقیقا خانم ها برعکس شما هستند و به هم دردی شما احتیاج دارن @Madaranezee
5 راز که نباید به هیچکس بگویید 🔸عکس های شخصی 🔸مشکلات مالی 🔸جزئیات دعوای زن و شوهری 🔸رابطه زناشویی 🔸همسر شما چه فکری راجع به آنها میکند راز همیشه هم چیز بدی نیست.آن هارا بین خودتان حفظ کنید و نگذارید استرس خارجی به آن وارد شود.و به این ترتیب رابطه بین شما و همسرتان عمیق تر میشود.دوستان و خانواده شما لازم نیست همه چیز را راجع به رابطه شما بدانند.بعضی چیز ها بهتر از ناگفته بمانند. @Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_یکم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 لقا بازتاب شعله ها را در نگاه پسربچه دید روزی وهاب عکس جسد مرده
رمان 🌸🌸 اول دوست بودند. عیبی ندارد زورشان به هم میرسد. کوکب وارد اتاق شد دست دو پسربچه چشم سبز سرخ گونه را محکم گرفته بود و دنبال خود میکشید با ته آرنج ضربه هایی به پهلوی آنها میزد بچه ها داد میکشیدند. آب از نوک موهایشان میچکید کوکب آنها را به سمت بخاری دیواری برد توله سگهای تخم مول دست روی گردن گذاشت جخت به اینجایم رسیده مرد که گذاشته رفته دنبال فسق و فجور دستی به تورهای نازک پیراهن کشید تا هفت پشت الواط بود پوزه سگ داشت، اخلاق روباه بی حیا بددهن کتک زن وای به وقتی که عرق میخورد عینهو خوک میآمد تو چشم و چار مثل کاسه خون سرخ و آبکی حالا نزن کی بزن مشتهایش از آهن بود به) یوسف روکرد تو چرا تمرگیده ای؟ کار و زندگی نداری؟ داشتم به خوبیهای بابایت فکر میکردم میگفتم چرا میزنی؟ تسمه اش را از کمر نحسش باز میکرد میکوبید به فرقم، چون» که مردم گردن شکسته اگر مردی اوّل خرجی بیاور به صورتم سیلی میزد جرت» میدهم سلیطه خوراک سگت میکنم زنده و مرده اش خیر نبیند. لقا تا بناگوش سرخ شد زیرچشمی به یوسف نگاه کرد. خونسرد نشسته بود و سر در کتاب فرو برده بود انگار قهرمان کوکب با او نسبتی نداشت. لقا کف دست را گاز گرفت و با نفرت از زن روگرداند چرا همه چیز را می گفت؟ زشتترین خاطرات خود را بدون پرده پوشی بر زبان می آورد. به یادش آمد در کودکی روزی با زغال روی دیوار خط کشیده بود پدر او را سیلی زده بود. با تجدید این خاطره از خفّت مچاله میشد. فکر نمیکرد هرگز بتواند آن را بازگو کند. كوكب كبریت ،کشید تراشه یی را گیراند و روی کنده ها گذاشت آتشی کم سو شعله ور شد. بچه ها را نشاند بتمرگید! حق جنب خوردن ندارید رو به لقا کرد آب سرشان ریخته اند. میترسم تب مرگ بگیرند. سه تا بچه ناخوش احوال روی دستمان بماند آنها را کجا بچپانیم؟» لقا جوابی نداد. در باز شد و زنها پریدند به تالار دور میز بزرگ میدویدند. جامهای بلور پشت شیشه قفسه می لرزید رویاروی میایستادند و دشنام به هم می دادند. سر شانه های پاره قهرمان پری پایین افتادً ترکان از خنده منفجر شد دست بر دهان گرفت و چشمهای سیاه درخشید. با گوشه آستین گیپور آب بینی را پاک کرد لبخند زد و دندانهای محکم سفید درخشید: «پری بیا آشتی کنیم!» پری تور یقه را شکافت دو سر آن را گره زد: دهن گاله ات را ببند ترکان سر را پایین انداخت: «خب معذرت می خواهم.» پری چشمها را فراخ کرد به همین کشکی؟ پس چطوری؟» گوشهای کرت را باز کن شرط دارد. ترکان به او نزدیک شد و پس و پیش رفت «بگو! چه شرطی؟» قهرمان پری اخم کرد باید بدانی من مثل تو شتره نیستم شخصیت دارم در شهر بزرگ شده ام پس احترامم را نگه دار ترکان چشمها را مالید: «قبول!» سر روی شانه خم کرد پری پشت میز نشست و دست را زیر چانه گذاشت به باغ خیره شد سگ خور این دفعه میبخشمت. ترکان پیشانی او را بوسید قهرمان ،پری با فشار دست زن را دور کرد برو حوصله ندارم چشم ترکان به شیرین افتاد. بچه تند نفس میکشید و در خواب ناله میکرد. زن با سری فروافتاده و شانه هایی ،آویخته زانو زد و دست او را زیر بالاپوش پنهان کرد به صدای بلند گریه سرداد. پری بالا سر او آمد: «یواش بچه را میترسانی به جای گریه فکر دوا درمان باش ترکان درمانده نگاه کرد قطره برایش خوب است؟ تو فهمیده ای در مریضخانه دستیار دکتر بوده ای چشمهای پری درخشید. ترکان رتبه یی به او داده بود بگو چه کنم؟ قهرمان پری نشست و نبض بچه را گرفت. مدتی فکر کرد گنه گنه تنها دوایش همین است. کوکب پشت دیوان ایستاد. هوا تدریجاً ابری میشد. سایه یی چهره او را پوشاند: «یادم می آید خیلی وقت پیش گلرخ از کارخانه برگشت و وسط اتاق افتاد به پیشانی اش دست زدم مثل کوره بود دکتر آوردیم دستور گنه گنه داد. بعد از یک هفته سرپا بود. ترکان هاج و واج پرسید از کجا بیاوریم؟» لقا آرنج را روی پیانو گذاشت. یوسف رو به او کرد شما گنه گنه ندارید؟ لقا نیمخیز شد خطرناک نیست؟ بهتر از این است که دست روی دست بگذاریم.» لقا از تالار بیرون رفت گوهر و صابر روی پله نشسته بودند دختر برای عروسک لالایی میخواند اصلان گریه میکرد... ۱۴۶✔️ادامه دارد... @Madaranezee
﷽ 🔘✨سـ🍁ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  پنجشنبه↶ ✧        3          آبان           1403  ه.ش ❖       20      ربیع الثانی    1446  ه.ق ✧       24         اکتبر         2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 لا اله الا الله الملک الحق المبین 》 @Madaranezee 🍃
💢روزهای پنجشنبه تربیت فرزند،سلامتی، روزمره نویسی و... رمان جذاب و خواندنیه دوستانتون رو خبر کنید تا باهم رمان بخوانیم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @MadaraneZee🍃🌸
خدا تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند... وقتی همه پشت کردند آغوش می‌گشاید وقتی همه تنهايت گذاشتند محرمت می‌شود وقتی همه تنبیهت کردند او می‌بخشد. سلام دوست من ♥️ من ازصمیم دل‌خدا را برایت آرزو ميکنم. @Madaranezee
🔴⁣کودکان چگونه بد آموز می شوند؟ 🔸وقتی والدین، خواسته یا ناخواسته، بر کودکانی که چیزی را خراب می‌کنند، جیغ می‌زنند، کودکان یاد می‌گیرند که «جیغ» بزنند. 🔸وقتی کودکان به این نتیجه می‌رسند که با جیغ‌زدن به «خواست هایشان دست می‌یابند، این کار را ادامه می‌دهند. 🔸وقتی والدین چیزی را به زور از دست کودک می‌گیرند، کودک «زورگیری» را یاد می‌گیرد. 🔸برخی‌ از والدین به کودک بی‌اشتها می‌گویند: «اگر غذا نخوری، آن را به فلانی می‌دهیم!»، این‌گونه، کودک «خسیس بودن» را می‌آموزد. 🔸وقتی والدین، برای آرامش کوتاه‌مدت خودشان، به کودکان وعده‌هایی می‌دهند، کودک «دروغ‌گویی» را می‌آموزد. 🔸وقتی والدین، برای آرامش کودکِ آسیب‌دیده، دیوار یا اسباب بازی را با سیلی می‌زنند و می‌گویند: «اینو زدمش، دیگر گریه نکن»، کودک «انتقام‌گیری» را می‌آموزد. @Madaranezee
هدایت شده از کانال حمید کثیری
نامه یک مدیر مدرسه در آلمان به والدین در آستانه امتحانات والدین عزیز امتحانات فرزندان شما نزدیک است. می‌دانم که همه شما امیدوارید که فرزند شما از عهده آن‌ها به خوبی برآید، اما لطفاً به این فکر کنید که ‏از بین دانش‌آموزان در امتحان هنرمندی وجود دارد که نباید لزوما چیزی از ریاضی بداند. یا یک کارآفرینی وجود دارد که تاریخ ادبیات انگلیسی برای او اهمیتی ندارد. یا یک موسیقی‌دان که نمره شیمی برای او اهمیتی ندارد. ‏اگر فرزند شما نمره خوبی کسب کند، که چه عالیست! اگر نه، لطفاً اعتماد به نفس و کرامت را از او نگیرید. به فرزندتان بگویید که مشکلی نیست. این تنها یک امتحان است. فرزند شما برای چیزهای بزرگتری ساخته شده است. به او بگوئید که به او عشق می‌ورزید و او را بخاطر نمراتش سرزنش نمی‌کنید. ‏ خواهید دید که فرزند شما دنیا را فتح می‌کند. تنها یک امتحان یا یک نمره بد، استعداد او را از او نمی‌گیرد. لطفاً اینطور تصور نکنید که تنها پزشکان و مهندسان خوشبخت‌ترین انسان‌های روی زمین هستند. با درود مدیر مدرسه 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
تكاليف مدرسه 🔸به جای گفتن: «اگر مشق هایت را ننویسی نمره بد می گیری» بگویید: «تو حداکثر تلاشت را انجام بده من و معلمت حواسمان به تلاش های تو هست، نه اینکه تو حتما باید کامل باشی.» @Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_دوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 اول دوست بودند. عیبی ندارد زورشان به هم میرسد. کوکب وارد اتاق شد
رمان 🌸🌸 با شنل سروصورتش را پوشانده بود. گلرخ او را دلداری میداد لقا از دختر پرسید: «چی شده؟» هیچی برای خواهرش گریه میکند. رفته بود توی زغالدانی پشت گونیها شنل را با دست کنار زد سروصورتش را ببینید. چهره پسر جز مسیر قطره های اشک سیاه بود. دست گلرخ را کنار زد. گریه اوج گرفت دختر توضیح داد: «دلش میخواهد او به جای شیرین بمیرد از خودش بدش می آید. «چرا؟» فکر میکند پرخور است. کی به او گفته؟» «مادرش.» مگر پرخوری گناه است؟» آدم ندار باید جلو شکمش را بگیرد.» لقا به یاد خورد و خوراک خودش افتاد؛ گاهی نیمه شب به آشپزخانه میرفت و به غذاهای ماسیده ناخنک میزد بر سیاهه گناهانش در جا قلم دیگری افزوده شد. رفت و جعبه دارو را باز کرد شیشه ها را بیرون آورد. نام و کاربرد آنها را خواند روی یکی از آنها با خطی لرزان نوشته بودند گنه گنه» در حافظه کاوشی کرد؛ کی از آن میخورد؟ به احتمال زیاد مادر وهاب. زن پس از بازگشت به خانه لاغر شده بود، اغلب تب میکرد از اتاق بیرون نمی رفت پرده های ضخیم را میکشید نور چشمهایش را می آزرد بوی سرخ کردنیها او را به سرفه می انداخت کبود میشد و قادر به تنفّس نبود. همه به جز رحیلا از او انزجار داشتند رحیلا شبها بالا سرش مینشست. برایش کتاب میخواند تا وقتی که پلکهای زن سنگین میشد و یکی دو ساعت میخوابید رحیلا چراغ پاتختی را خاموش میکرد و پاورچین از اتاق بیرون می رفت. زن بدون تجویز دکتر گنه گنه میخورد. کیه میکرد و به حلق میریخت روی آن لیوانی آب مینوشید. لقا شیشه را برداشت و بقیه داروها را در جعبه گذاشت به تالار برگشت قهرمان ترکان رو به او دوید پیدا کردی؟» لقا شیشه را بی اعتنا به دستش داد. از هر سه زن بیزار بود رفت و در پناه پیانو نشست. قهرمان پری به ترکان رو کرد زود برو آب بیاور ترکان لیوانی آب .آورد. سر شیرین را گرفتند دهانش را باز کردند و گنه گنه به حلقش ریختند به او جرعه یی آب دادند. بچه دست و پایی زد و سرش روی بالشچه افتاد. کوکب به ساعت نگاه کرد: وای چیزی به ظهر نمانده شوکت الان سر میرسد. آت و آشغالها را جمع کنید يوسف نجوا :کرد قهرمان قباد را دیده ای؟ لقا شگفت زده :گفت قهرمان» قباد؟ کسی را به این اسم نمیشناسم.» با افسوس سر تکان داد: «پس تو واقعاً زنده به گور بوده ای همه او را می‌شناسند دست کم سه نسل.» چه کار میکرده؟ یوسف به مشرق اشاره کرد کوههای بنفش را دیده ای؟» لقا گفت: «بله.» شعله های آتش را چی؟ چشمهای لقا برقی زد از خیلی نزدیک در بچگی سه ماه تمام با مادرم پای آن کوهها زندگی کرده ایم. شب روی بام مینشستیم به نوک قله ها خیره میشدیم با سرانگشتها روی پیانو ضرب گرفت قباد؟ حالا یادم آمد، فرمانده بود. روستاییان چیزهایی از او میگفتند که تن آدم می لرزید شقیقه را با دست مالید چه مصیبتی حالا اینجاست؟ چشمهای یوسف درخشید چه سعادتی بله اینجاست بینهایت نزدیک به ما. ساعت دیواری یازده ضربه زد قهرمانها و حتى لقا با وحشت به هم نگاه کردند تکان دست کوکب یک صندلی را انداخت «زود بجنبيد الان میآیند. قهرمان ترکان شنل را دور پیکر شیرین پیچید. او را در آغوش گرفت و از پله ها بالا برد. پری گلرخ را صدا زد بیا اتاق را مرتب کنیم به سرسرا رفت داد (کشید ترکان رختهایت را عوض کن! یک بغل لباس برداشت به اشکوب دوم دوید. گوهر و یوسف صابر و اصلان، حتی دوقلوها برای کمک زنها جمع شدند جامه های رنگ به رنگ را در گنجه ها آویختند صندلیها را نظم دادند خرده شیشه ها را روفتند با پارچه نمداری لگه های شراب را از دیوار و فرش پاک کردند بالشچه ها را چیدند. کوکب و پری و ترکان جامه های چیت پوشیدند و روسری نخی به سر بستند. در طول چند دقیقه چهره خانه عوض شد. صدای برخورد چکمه روی سنگفرش حیاط بیرونی پیچید. بچه ها به باغ دویدند زنها پراکنده شدند. لقا هراسان از پله ها بالا رفت. سایه شوکت بر آستان در افتاد. ۱۵۰✔️ادامه دارد... @Madaranezee
﷽ 🔘✨سـ🍁ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  جمعه↶ ✧        4          آبان           1403  ه.ش ❖       21      ربیع الثانی    1446  ه.ق ✧       25         اکتبر         2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 اللهم صل ؏ محمد وآل محمد 》 🔘✨《 ﷺ🧡ﷺ🤍ﷺ🧡ﷺ  》 @Madaranezee 🍃
روزهای جمعه 🍃روز امام زمان و خانواده 🍃🍃🍃📚 🌿شنبه تا پنج شنبه شب رمان📚☺️📖🐝 داریم...ببخشید که جمعه شب ها رمان نداریم😀🐛🐞 @MadaraneZee🍃🌸
یادت باشه وقتی روی زندگی یک نفر تاثیر میذاری، این تاثیر فقط روی همون یک آدم نیست. تو این تاثیر رو روی تمام آدم‌هایی که اون باهاشون در ارتباط بوده و هست و توی زندگیشون هست، گذاشتی. تاثیرت، تاثیر مثبتت خیلی بزرگتر از چیزی هست که فکر میکنی.🌿 @Madaranezee
نوشته بود زیاد نگران پیدا کردن هدفت توی زندگی نباش. فقط هر روز با کنجکاوی و حضور خالصت توی لحظه‌ها، توی زندگی پیش برو. زندگی هدفمند از همین نقطه‌ها پیدا میشه.🌱 سلام دوست من ♥️ @Madaranezee
﷽ 🔘✨سـ🍁ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  شنبه↶ ✧        5          آبان           1403  ه.ش ❖       22      ربیع الثانی    1446  ه.ق ✧       26         اکتبر         2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨ ↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 یا رَبَّ الْعالَمین 》 @Madaranezee 🍃
💢روزهای شنبه همسرداری ، سلامتی، روزمره نویسی و... رمان جذاب و خواندنیه دوستانتون رو خبر کنید تا باهم رمان بخوانیم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @MadaraneZee🍃🌸