❣️ارتباط با اعضا 🤗🥰
قربون ریختتون برم که اینقدر مهربون و خودمونی هستین... 🌺🍃
📚🍃نمونه درخواست در رابطه با رمان ساچلی که ظاهرا رمان دوستامون تو کانال زیادن... 🥰🤗🌻
#رمان
#ارتباط_با_اعضا
💖Join👇
@MadaraneZee🍃
❣️استایل برای بانو
👚👗👠👜👗👕👡👚👠
سبز با رنگهای سفيد مشكی طوسي آبی بنفش زرد قرمز ترکیب خوبی دارد در يك نگاه كلی سبز رنگ پركاربرد و به دردبخوری است به شرط اينكه از تركيبات صحيح آن استفاده شود.
#زن_امروزی
#استایل
💖Join👇
@MadaraneZee 🍃🌺
❣️خاتونانه
اظهارمحبت به شوهر
☘🌸☘🌸☘🌸☘
💞💫شكى نيست؛ محبت و دوستى، گوهر گرانبهايى است؛ كه خداوند در نهاد زن و مرد قرار داده است.
💫💞تنها مى بايست دو همسر اين امر فطرى را ابراز نمايند تا رابطه دوستانه و صميمانه آنان بيش از پيش برقرار گردد.
💫💞مرد در عرصه اجتماع با افراد گوناگون و سلايق مختلف مواجه مى شود و بسا اوقات مورد اهانت قرار مى گيرد.
💫💞زن مى تواند با خوشرويى و اظهار محبت به شوهر، از غم و اندوهش بكاهد و با چهره اى دل انگيز او را مسرور نمايد.
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#همسرداری
#زن_امروزی
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
خلاصه ای از رمان ساچلی و در ادامه ص81_85
دختر زیبایی به نام ساچلی در یک حادثه آتش سوزی خانواده خود را از دست داده و مجبور به زندگی با پدربزرگ خود می شود...
طی یک سری اتفاقات پزشک بهداری روستا عاشق ساچلی می شود...
و اکنون ادامه داستان.
#رمان
عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2819686660C663155fb06
📚ساچلی
💖💫💖💫💖
وقتی دکتر راجع به او صحبت میکرد من از خجالت سرم را پایین انداخته بودم ولی حالا هم دیر نشده. باید کمکش کنیم تا از پیله خود بیرون بیاید و به فکر درمان صورتش باشد.
مارال در حالیکه به فکر فرو رفته بود عمیقا از رفتار خود شرمگین شد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باید به بهداری برگردم و بعد ادامه داد، نگران نباش اردشیر همه اینها را با هم درست می کنیم. ساچلی دیگر ساچلی چند ماه قبل نیست خیلی بهتر شده. حالا میتوانیم با او صحبت کنیم .
اردشیر فورا گفت: بهتر است فعلا ما دخالتی نکنیم . دکتر با او صحبت میکند بگذار فکر کند این موضوع فقط بین خودش و دکتر است . شاید اگر بفهمد که ما هم میدانیم ، دوباره گارد
بگیرد. باید خیلی محتاط عمل کنیم .
تو هم کاملا عادی رفتار کن و اصلا راجع به دکتر با او صحبت نکن تا حساسیتش نسبت به او کم شود .
📚ساچلی
ساچلی کنار تخت پدر بزرگ نشسته بود و آرام با او صحبت می کرد. با وارد شدن دکتر پدر بزرگ لبخندی به او زد و با لهجه شیرین آذری گفت: دکتر خواهش میکنم مرا مرخص کنید .
ساچلی حرفهای پدر بزرگ را برای دکتر ترجمه کرد. پیمان لبخندی زد و گفت تا حدی متوجه شدم . به نظرم باید باز هم اینجا بمانند ولی حالا که اینقدر اصرار دارند و بی تاب هستند می توانید ببریدش خانه فقط باید قول بدهد که مراقب خودشان باشند و کارهای سنگین انجام ندهند. از همه مهمتر اینکه هفته ای یک بار برای ویزیت به بهداری بیایند و پشت گوش نیندازند. پیر بابا که از خوشحالی زبانش بند آمده بود با سر حرف های دکتر را تایید کرد و از او تشکر کرد بعد بلا فاصله رو به ساچلی گفت : سریع جمع و جور کن تا به خانه برویم دخترم ساچلی نگاهی به دکتر کرد و هر دو از عکس العمل پیر بابا خندیدند .
📚ساچلی
ساچلی به آرامی پدر بزرگ را از تخت پایین آورد و لباس هایش را تنش کرد. در همین حین مارال وارد اتاق شد . رو به پیر بابا کرد و گفت : به سلامتی مرخص شدید؟
پیر بابا لبخندی به مارال زد و گفت : بله دخترم. این مدت خیلی به تو زحمت دادم . حلالم کن خدا پدرو مادرت را برات نگهدارد. مارال از پیر بابا تشکر کرد و به ساچلی گوشزد کرد که بیرون هوا خیلی سرد است و باید پیر بابا را خوب بپوشاند . ساچلی سرش را به علامت تائید تکان داد مارال هم خداحافظی کرد و از اتاق
خارج شد .
از بهداری تا خانه پیر بابا راه زیادی نبود ولی پیر بابا به خاطر ضعف ناشی از بیماری نمی توانست درست راه برود و خودش را به اجبار روی شانه های ساچلی انداخته بود .
ساچلی دختر ضعیف و بی بنیه ای نبود ولی هیکل نحیف و ظریف ساچلی تحمل وزن پیر بابا را نداشت و همین امر باعث شده بود که این مسیر کوتاه را به سختی طی کند .
📚ساچلی
سردار از دور وضعیت پیر بابا و ساچلی را دید و به سرعت به آنها نزدیک شد. پیر بابا را به کول گرفت و ساچلی را از آن وضعیت رها کرد. ساچلی هر چه تلاش کرد تا مانع کار سردار شود موفق نشد ، سردار بی توجه به حرفهای ساچلی کار خودش را انجام داد و با گامهای بلند با آن هیکل تنومندش پیر بابا را به چشم بر هم زدنی داخل حیاط برد و از آنجا هم وارد خانه شد .
ساچلی به آرامی از او تشکر کرد و وارد خانه شد . سردار هم به سرعت و بی هیچ کلامی از در خارج شد .
بعد از رفتن سردار ، ساچلی برای پدر بزرگ رخت خوابی پهن کرد تا استراحت کند. خودش هم به آشپزخانه رفت تا برای پدر بزرگ
سوپ بپزد.
با وارد شدن به آشپزخانه و دیدن پوستهای گوجه و تخم مرغ و ماهیتابه کثیف در ظرفشویی تازه یاد املتی افتاد که صبح با عجله برای دکتر آماده کرده بود از همه بدتر اینکه آنقدر پیر بابا برای آمدن به خانه عجله داشت که ساچلی ظرف ها و سبد حصیری را در بهداری جا گذاشته بود .
📚ساچلی
ساچلی حسابی از کاری که کرده بود پشیمان بود ولی حالا دیگر فایده ای نداشت کار از کار گذشته بود. فقط باید دعا می کرد که مارال بویی از قضیه نبرد و بتواند قبل از اینکه او چیزی بفهمد ظرف ها را از بهداری خارج کند.
دلهره تمام وجود ساچلی را فرا گرفته بود و نگران بود که مبادا رسوا شود .
با خود فکر میکرد ، آخر این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادی ! صبحانه آماده کردن برای دکتر دیگر چه بود ؟
باید هر چه زودتر سبد را از دکتر میگرفت اما نه زمانی که مارال در بهداری بود.
ساچلی تا بعد از ظهر خودش را با کارهای خانه و رسیدگی به پدر بزرگ سرگرم کرد تا کمتر فکر و خیال بکند. عصر که شد به بهانه خرید از خانه خارج شد و بی معطلی به سمت بهداری رفت.
نوشین دیندار مهر
✔️ادامه دارد...
#ساچلی
#رمان
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️جمعه های دلتنگی
{یآصــــآحب الزمـــــــآن!}
عُمرِ مَن
قَد نمی دَهـــــــــد ....
به
پروردگارت بگو : {کوتـــــــــآه بیآید}
🌻🌻😢🌻😢🌻🌻
#امام_زمان
#ماه_شعبان
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
سلام و روزتون بخیر و شادکامی دوستان عزیزم.
عرض پوزش بابت تاخیر حضور🤗🌸
دیشب تا دیروقت مهمونی بودیم و امروز هم مهمون دارم البته صبحی فهمیدم که میان، آمادگی نداشتم اما خودمو رسوندم... 💖🤗🌸
#روزمرگی