eitaa logo
◉✿ بر مدار مادری ✿◉
220 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
855 ویدیو
3 فایل
اینجا جایست برای به اشتراک گذاشتن تجربیات مادری کانال محتوای تربیتی وانگیزشی مادرانه ورود آقایان ممنوع⛔ جهت تبادلات وتبلیغات @Taherii64 @Admin_madaranehh
مشاهده در ایتا
دانلود
باید آماده،امید وار بود به آینده باید مقاوم تر باشیم تبیین کنیم جهاد را مقاومت را ایثار و شهادت را بایدمخلص باشیم در هر جایی که هستیم در هر نقشی که داریم باید عهد ببندیم زمانه ،زمانه ی عجیبی است محک میزند همه را..... باید فتنه را بشناسیم تمرین کنیم ایمانمان را قوی کنیم ما زمینه سازیم ما در بحرانی ترین عرصه ی تاریخ زندگی میکنیم جریان کفر وشر جهود مشخص است نفوذ را بشناسیم تبیین کنیم در خانواده..... ما اثر گذاریم..... نیت کنید تقدیم کنید تمام را به ساحت مقدسش تقدیم کنید خستگی‌های را آشفتگیهارا دلگرفتگیهایتان را وبدانید خود حضرت صاحب(عج) هدایت میکند راهنمایی می کند نذر کنید ولایت پذیر باشیم نذر کنیم از یاران آخرالزمانی باشیم با خانواده با فرزندان نذر کنیم شهید پرور باشیم..... ایستاده عزاداری می کنیم😔 https://eitaa.com/madare_madari
بسم الله الرحمن الرحیم «» دلم روشن بود که بلایی بر سرمان نازل نشده. سعی کردم، بی‌توجه به آسمان که دلش گرفته بود، به امورات بچه‌ها رسیدگی کنم. پرده‌ها را کنار زدم تا خانه‌ را از این فضای غم‌بار ، بیرون بکشم. نور ضعیفی از پشت ابرها، خودش را روی فرش‌ها پهن کرد. حال و هوای خانه کمی بهتر شد اما من... نمی‌دانم چه دردی به جانم افتاده بود. دلشوره داشتم. از۳۰ اردیبهشت به بعد، آسمان اینطور نباریده بود. اسباب‌بازی‌ها و لباس های بچه‌ها را تند تند از دور خانه جمع کردم. ظرف‌ها را شستم. لباس های روی رخت‌آویز را جمع کردم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و برای خودم کار جور می‌کردم. تلاشی ناموفق جهت فکر نکردن به خبرهای ضد و نقیض. باران هر چند دقیقه شدت می‌گرفت و باز آرام می‌شد. آسمان مثل کسی شده بود که داغی دیده و با دلداری دیگران ساکت می‌شد، بعد چیزی نمی‌گذشت که به یاد عزیز از دست رفته‌اش، دوباره شیون سر می‌داد. برای رهایی از فکر و خیال، پشت سیستم نشستم. کارهای عقب افتاده‌ی دانشگاه را پیگیری کردم. قطعی چندباره‌ی برق، سرعت لاک پشتی اینترنت و تقاضاهای پی‌درپی بچه‌ها، حسابی توی روزمرگی غرقم کرد. وقتی به خودم آمدم که زندگی از جریان افتاده بود. از قاب گوشی به چهره‌ی محجوب‌اش، که می‌خندید، خیره ماندم. رشته‌ی ترس‌ها و افکارم از دستم در رفت. انگشت‌هایم روی صفحه‌ی گوشی ضربه می‌زدند و چیزهایی تایپ می‌کردند. فقط من نبودم. مادرهای دیگر هم حالشان دست کمی از من نداشت. تا چند دقیقه قبل، داشتیم برنامه می‌چیدیم، آش نذری برای سلامتی سید بپزیم. دست به دعا برداریم و خدا را به معصومیت طفل‌هایمان قسم بدهیم، که قهرمان کودکی‌هایمان و تکیه‌گاه جوانیمان را از ما نگیر. به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم. آدم ناامید و وارفته‌ای بودم که باید با کاردک از زمین تراشیده می‌شد. پاهایم را دنبال خودم کشاندم تا اتاق. بچه‌ها خواب بودند. یادم آمد، می‌خواستم کنارشان بخوابم. خوب شد نخوابیدم. والا باز هم خودم را نمی بخشیدم. مثل ساعت۱:۲۰ که در خواب راحت بودم. پهلوی بچه‌ها دراز کشیدم. ولی گوشی را کنار نگذاشتم. از ترس اینکه خبر تازه‌ای شود و من بی‌خبر بمانم. مثلاً پیامی بیاید که شهادت سید مقاومت، کذب بوده برای فریب دشمن. زنده است و من در هوایی نفس می‌کشم که او هم در آن نفس می‌کشد. ناامیدی قالب‌ترین حسی بود که داشتم تا قبل از دیدن آن فیلم. همان که سید خوش سیمای ما، با صدای گرم و گیرا اش می‌گفت:« کشته شدن، باعث بیداری و استواری و عزم بیشتر می‌شود و محاصره باعث زیادتر شدن اعتماد و توکل و اتصال به قدرت حقیقی...» عزاداری ام بعد از شنیدن کلمات سید جور دیگری شد. داغ همان‌قدر سوزان بود و غم همان اندازه سنگین. اما ایستادم. باید ایستاده عزاداری می‌کردم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم. غذا را بار گذاشتم. برای سرباز های کوچک خانه‌ام و رزمنده‌ی بیرون خانه که زمانی به آمدنش نمانده بود. باید زندگی را به جریان می‌انداختم. کارهای انجام نشده را توی لیست فعالیت‌های فردا نوشتم. کاغذ و قلمم را دست گرفتم تا روایت کنم چه ظلم‌ها به ما شد، اما ما با مشت‌هایی محکم، همچنان ایستاده‌ایم. ف. محمدی https://eitaa.com/madare_madari
دنیا با تمام لحظات سختش هنوز هم قشنگیهاش رو داره با تمام رفتن ها آمدن هایی هم هست قدم های کوچک،شیرین وپر امید دستهای کوچکی که پر از برکت‌است ورحمت،قلبهای کوچکی که پر از امید هست آمدنهایی که امید دارند به آماده بودن در رکاب بودن آمدنهایی که میچشند طعم شیرین ظهور را واین یعنی انتظار امید و قطعا آمدنهایی که چاشنی تربیتشان انتقام هست وآمدنهایی که بانگ اشهدان امیرالمومنین را با افتخار فریاد میزنند.... https://eitaa.com/madare_madari