#پندانه
دوستی میگفت
سمیناری دعوت شدم که هنگام ورودبه هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند
سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودندخواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند
و خود در سمت چپ جمع شوند
سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بردارند و بیاورند.من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم ...همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود
مهلت ۵ دقیقه ای ،با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید.
اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
این بار سخنرانهمه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهدبدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند
سخنران ادامه داد این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد.
دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش
به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که
*سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است...
👌 #داستان_کوتاه_آموزنده
✰ سنــــگــــ ریــــزه ✰
✍ شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال
زندگی اش به راحتی می گذشت. با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد، بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند... اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما می ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این بار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
⇱نکته : مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد... 👌👌👌
#تلنگر
#پندانـــــــه
https://eitaa.com/madarefaravani