من مادرم و این روزها با طلوع فجر انقلاب و تقارن آن با تولد منجی عالم، مادریام رنگ و بوی دیگری گرفته است، رنگ ظهور، رنگ حضور، رنگ انقلاب، رنگ مقاومت.
با خودم فکر میکنم، من چه کاری میتوانم انجام بدهم که شهر نیز رنگ مقاومت بگیرد؟
به تنهایی نمیتوانم ولی اگر همهی ما، همت کنیم و هر کدام در مسجدمان موکبی برپا کنیم، شهر هم رنگ حضور و ظهور و انقلاب و مقاومت میگیرد.
▫️گذاشتن میز پذیرایی ورودی مساجد
▫️پخش آهنگهای انقلابی
▫️نصب تصاویر شهدا
بسم الله، شما هم با ما همراه شو و به نیّت بزرگداشت شهدای مقاومت و جشن پیروزی جبههی مقاومت قدمی بردار و برایمان روایت کن.
هر روز از ۲۱ بهمن تا ۲۶ بهمن منتظر هستیم.
@omefavatem
#مسجدی_میشویم
#تا_انقلاب_مهدی
#در_متن
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
در متن چیست؟
در متن، بخشی از فعالیت تشکل مادرانه است که در آن با استفاده از پویشها و کتاب ماه مادرانه، دایرهی دوستی خود در یک یا چند بستر از پنج بستر اصلی جامعه یعنی مسجد، مدرسه، پارک، همسایگان و اقوام را میسازیم. سپس با زیست مومنانه، پیوندهای مبتنی بر عاطفه و اعتماد را ساخته یا بازسازی میکنیم تا قدمی در ساخت جامعهی اسلامی و حرکت رو به قلهی انقلاب اسلامی برداشته و نقش خود را «در متنِ جامعه» ایفا کرده باشیم.
#در_متن
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
یک ماه مهمان سفرهی قرآن بودیم، همراه پویش مادرانه دست در دست دایرههای دوستیمان در بستر زیست مؤمنانه به مسجد رفتیم، قرآن خواندیم و تفسیری نو، در بستر نگاه اجتماعی به اسلام را از نگاه ولیّ امرمان مرور کردیم.
قرآن، نقطهی اشتراک بینظیری بود که دلهایمان را به هم نزدیکتر کرد و جوانههای مقاومت را در دلمان محکمتر رویاند و پیوند مؤمنانهمان را قویتر کرد.
اما عطشی که در وجودمان شعله کشید و پیوندی که نو شد، نیاز به قویتر و ماندگارتر شدن دارد و بودنمان باهم، نیاز به ارتباط مستمر برای ساخت اشتراکات بیشتر دارد.
نهجالبلاغه؛ تالی قرآن است و مثل مهجورِ اول، سالهاست که در سبک زندگیمان جایی نداشته است، در حالی که نقطهی اشتراک بزرگی است که با پیوند به آن، فاصلههایمان کم میشود، مجاهدتهایمان جهت میگیرد و قلبمان صیقل میخورد.
اکنون دست در دست جمعی که ساختیم مینشینیم سر سفرهی کلام قرآن ناطق و به مهمانی نهجالبلاغه درِ خانهی خدا میرویم. باشد که مونس مشترک فاصلههایمان بشود.
همراهیمان امتداد دارد...
برای دسترسی به محتوای پویش نهج البلاغه،
به کانال «بر مدار نصرالله» بپیوندید.
@manahademardomam
#در_متن
#مسجدی_شو
#پویش_نهج_البلاغه_خوانی
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
طعم شیرین خدا
«قسمت اول»
سیبزمینیها را داخل تابه ریختم، جلز و ولز روغن بلند شد. صدای همهمهی جنگ قزاقها در کتاب صوتی دن آرام جایش را به صدای زنگ خوردن گوشی داد، نگاهم روی صفحه ماند؛ زهره پارک. با تعجب گوشی را برداشتم؛
- سلام، خوبی؟ شناختی؟
- سلام، آره شمارتو داشتم.
- وقت داری یه چیزی بگم؟
صدایش پر از شک و دلهره بود، انگار رویش نمیشد راحت بگوید. باید آرام به او اطمینان میدادم.
- جونم، شیش دنگ حواسم مال تو!
نفس آرامی کشید: میشه بیام ازت اون کتابه رو بگیرم؟
- همین؟! فکر کردم الان یه صد میلیون پول می خوای! آره بابا، میخوای عصر بیام پارک برات بیارم؟
- وای آره، ساعت پنج خوبه؟
کارها را توی ذهنم مرتب کردم، ارزش رفتن داشت: آره عالیه پس میبینمت.
چند ماهی میشد یکدیگر را میشناختیم. عصرها که فاطمه را پارک میبردم تا با بچهها بازی کنند، روی نیمکت کنارش مینشستم. در ظاهر شبیه هم نبودیم اما نقطهی اشتراک بزرگی داشتیم؛ مادری.
اولین دیدارمان شش ماه پیش در یک عصر اردیبهشتی دلانگیز بود، چادرم را روی سرم مرتب کردم ظرفی را که میوههای خرد شده را باسلیقه در آن ردیف کرده بودم را برداشتم و تعارف کردم، باریکهی شالش را انداخت دور گردنش، با اکراه ممنونی گفت و حواسش رفت پی جست و خیزهای دختر کوچکش.
- تعارف نکنید، بردارید.
- ممنون، من خیلی از آدمایی مث شما خوشم نمیآد که تازه بخوام از دستشون چیزی هم بگیرم!
انگار تشت آب یخ را روی سرم خالی کردند، مگر ما چه شکلی بودیم که خوشش نمیآمد. تمام ته ماندهی انرژی بعد از انجمادم را تبدیل به لبخند کردم.
- ولی من حس مثبتی به شما دارم.
با حالت عجب گیری کردم خاصی گفت: معلومه دیگه من از شما بهترم!
پقی زدم زیر خنده واقعا جواب خوبی بود. گفتم: باشه دو هیچ به نفع شما، حالا بردی دهنتو شیرین کن.
گاردش ریخت. یک برش توت فرنگی کوچک برداشت، احتمالا میخواست با کمترین مقدار ممکن، میوه گیر بشود (بخوانید نمکگیر).
نگاهش لبریز بیقراری مادریهای عصر مدرن بود، گفتم: نگران نباشید اینجا پارک امنیه. من زیاد میآم اینجا، شما تازه اومدید؟
- آره تازه اومدیم اینجا ولی فرقی نداره اینقدر اوضاع جامعه خرابه که باید چار چشمی مراقب بچهها بود!
- اوهوم! باید مراقبشون باشیم ولی یه جوری که نفهمن خیلی نگرانیمونو. قبول دارین؟
_ مگه میشه؟ نگرانم دیگه، بعد هم اونم باید خطر رو حس کنه!
در مورد راهکارهایی که بتازگی در دوره ی تربیت فرزند یاد گرفته بودم چند جمله صحبت کردم، پیوند اولیه شکل گرفته بود. نگاهی به ساعتش کرد دخترش را صدا زد از روی نیمکت که بلند شد با خنده گفت: یه کم ازت خوشم اومد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم لطف کردی...
ادامه دارد.
#در_متن
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
طعم شیرین خدا
«قسمت دوم»
از کلهام دود بیرون میزد، یک ساعت بود که همهی راههای رفته به دیوار میخوردند و مثل توپ شیطانک با شدت بیشتر برمیگشتند به سمتم. از دندهی چپ بلند شده بود، فقط دلش جیغ و گریه میخواست. احساس عجز و بغض و خشم در وجودم هم میخورد و معلم وجدان هم بالای سرم ایستاده بود و میگفت: «صبر، سکوت، آرامش!» وای که دلم میخواست خفهاش کنم و داد بزنم: «خودت ساکت!»
تیر آخر را زدم، من دارم میرم پارک تو هم میای؟
- پس باید بستنی بخریا!
- باشه برو صورتتو بشور بیا بریم.
ملکهی لجباز درونش گر گرفت.
- نمیخوام، لباسمم عوض نمیکنم، با دمپایی هم میام تازه.
خون خونم را میخورد اما کاری هم از دستم برنمیآمد، باید کوتاه میآمدم.
لباس پوشیدم و چادرم را سر کردم.
- پاشو حرکت!!!
گرم بود. اصولا آن ساعت صبح کسی پارک نمیآمد. البته بهتر که کسی نبود تا دخترک با لباس خانگی و دمپایی و موی شانه نزدهی من را ببیند.
بردمش سمت سرسره، دختر کوچولوی موفرفری با شدت از تونل بیرون آمد، پایش خورد لبهی سرسرهی آبی و جیغش بلند شد. خدایااا دوباره صدای جیغ!!!
فاطمه گفت: «مامان اوخ شد بغلش کن.»
تا خواستم دستش را بگیرم صدای داد و هوار مادرش از پشت بلند شد: «بهش دست نزن! چی شدی پریا، الهی بمیرم چرا مواظب نبودی!»
سر چرخاندم آشنا بود، هفتهی پیش هم دیده بودمش سلام کردم سر تکان داد.
- چیزیش نشده بیشتر ترسیده انگار!
نگاهی عاقل اندرسفیه به من انداخت و شروع کرد به منبر رفتن برای دختر. «من تحمل ندارم هی سر خودت بلا بیاری یا مثل آدم بازی کن یا دیگه پارک نمیارمت.»
دخترک درد را فرو میخورد اما نمیخواست امتیاز پارک را از دست بدهد از توی کیفم شکلاتی درآوردم و گرفتم سمتش.
- ترسیده، یه چیز شیرین براش خوبه! البته اگه نمیگی از آدمایی مثل من چیزی نمیگیری!
لبخندی را چاشنی شکلات کردم.
برگشت به سمتم دقیقتر نگاهم کرد، انگار یادش آمد که مرا میشناسد شکلات را گرفت؛ «بیا پریا اینو بخور تو رو خدا مراقب باش وگرنه میریم خونهها! صبر کن خودم باز کنم دستت کثیفه!»
به سمتم برگشت: «ممنون اونقدر اذیت میکنه یادم رفت چیزی بردارم براش!»
حس کردم چه درد مشترکی!
به فاطمه گفتم من اینجا میشینم رو اون نیمکت سبزه برو با دوستت بازی کن.
- شما هم میاید بریم از اونجا مراقبشون باشیم. چیزی نگفت، در حال باد زدن خودش با شالش بود. دنبالم راه افتاد.
- گرمت نمیشه اینقدر پوشیدی من که دلم میخواد برم موهام رو مردونه بزنم توی این گرما، واقعا فکر میکنی مردا دنبالت میافتن؟ اینجوری که بیشتر نگات میکنن!
- به اونا کار ندارم خودم اینجوری حالم بهتره!
- بیخیال داری آبپز میشی حال چیت بهتره آخه! خوب این آخوندا گولت زدن!
کمی بلند خندیدم، «خوب همهمون دست به گول خوردنمون خوبه، گول خدا رو بخوریم بهتره تا آدما!
- خوب بیخیال! آبپز شو!
ادامه دادن بحث کار را خراب میکرد باید برمیگشتم سر اشتراکمان.
- از صبح چشم باز کرده جیغش بلند شده نگاش کن چجوری اومده، با لباس خونه و دمپایی و موهای ژولی پولی!
تازه توجهش به فاطمه جلب شد زد زیر خنده، «وای من این موقعها اصلا کوتاه نمیام آبروم میره.»
- دیگه خیلی داشت به دوتامون فشار میومد تو این گرما هم که کسی نبود پارک پس بیخیال!
بادی به موهایش داد، بوی عطرش پیچید در مشامم.
-پس من چی بودم؟!
خندیدم و گفتم: «یه مادر درمونده مثل من!»
خندید و گفت: «واقعا درمونده رو خوب اومدی، من که پشیمونم از بچهدار شدن، خودمو گرفتار کردم!»
- حالا من پشیمونم چرا یه دونه شیر به شیر واسه اینم نیاوردم که همبازی داشته باشه منو اذیت نکنه!
چشمهایش گرد شد.
-واقعا خون به مغزت نمیرسه. نگو که چند تا دیگه هم داری؟!
خندیدم و گفتم: آره این چهارمیه!
- برو، افغانی که نیستی!؟
- نه آریایی اصیلم!
زدم زیر خنده.
- خدا شفات بده!
خندیدم و گفتم: «نظرت چیه به بهونهی بستنی ببریمشون خونه واقعا گرمه!»
- موافقم.
- پس مهمون من!
- آخه...
- اینجوری بیشتر میچسبه. میدونم خیلی محتاطی ولی الان دیگه با هم دوست شدیم.
- چی بگم!
- پاشو بریم.
ادامه دارد...
#در_متن
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
طعم شیرین خدا
«قسمت سوم»
چند ماهی میشد هفتهای دو سه روز زهره را میدیدم. دیگر تکههایش به تیپ و ظاهرم، برایم آزاردهنده نبود. مشترکات مادری و درگیری با دخترکان سه سالهی لجباز پیوند ما را برقرار کرده بود. کتاب تربیت بدون فریاد را با هم خواندیم و در موردش حرف میزدیم. کمکم حس میکردم زهره حرفهایم را بدون توجه به اختلافهایمان میپذیرد، لابهلای حرفها گاهی سؤالاتی میپرسید. اوایل حالت تکه انداختن و متهم کردن داشت، اما سعی کردم با آرامش، مستند و منصفانه جواب بدهم. حتی گاهی میگفتم: «نمیدونم بیا با هم جستجو کنیم ببینیم درسته یا نه؟»
- بیخیال، من این بلاگره رو خیلی قبول دارم، کاردرسته واقعا!
- زهره جان دنیای امروز پر از حرفای راست و دروغه فقط به چیزی اعتماد کن که واقعا خودت تحقیق و فکر کردی در موردش. اینجوری اگه به فلان بلاگرم اعتماد کنی به خاطر صداقتشه نه چیزای دیگش.
سکوت کرد، به نظرم تیرم به هدف خورده بود. صفحات گوگل را باهم بالا و پایین کردیم. جواب حرف آن بلاگر با یک جستجوی ساده پیدا شد. حس کردم شرمی عمیق درون روحش جاری شد، تحمل ماندن نداشت. شالی که همیشه دور گردنش بود برای فرار از گیر دادن مأمورین، روی سرش مرتب کرد؛ از روی نیمکت بلند شد، پریا را صدا زد و خداحافظی کرد.
#در_متن
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
طعم شیرین خدا
«قسمت چهارم»
حالا دیگر اکثر اوقاتی که به پارک میرفتم زهره هم بود، سعی میکردم خیلی وارد حیطهی شخصیاش نشوم تا از من دور نشود. بیشتر در مورد بچه ها حرف میزدیم. البته گاهی به بهانههای مختلف تکه هایش را میپراند، من هم با لبخند و شوخی از زیر بارش در میرفتم.
نزدیک ظهر پنجشنبه بود که فاطمه هوای پارک کرد، به هیچ صراطی مستقیم نمیشد. چارهای نبود. قلقل آبگوشت ناهار را با بقیهی بچهها به جناب همسر سپردم و راهی پارک شدیم.
از فاطمه قول گرفتم که نیم ساعت بیشتر نشود چون سر راه باید نان میگرفتیم. یک ربع که گذشت حس کردم صدای زهره را شنیدم او هم عادت نداشت این موقع پریا را پارک بیاورد.
شالش نامرتب بود و موهایش برخلاف همیشه شانه نشده، صورتش پف داشت و چشمانش سرخ بود.
سلام کرد و نشست. چیزی نگفتم ولی دل و مغزم پر از سوال بود.
-علیک سلام خوبی؟
همان خوبی ساده کار خودش را کرد، اشکهایش بی امان میریخت.
دستش را گرفتم و اجازه دادم آرام شود.
- تو که با خدایی میدونی چطور میشه به خدا گفت یه نفر نَمیره؟
جا خوردم، باید در این شرایط سخت چه میگفتم که نه سیخ بسوزد نه کباب!!!
- میشه براش دعا کرد گاهی با دعا تقدیر برمیگرده!
-چجوری دعا میکنی؟ من خیلی بلد نیستم. یعنی هیچ وقت فکر نکردم کارم گیر خدا بیوفته! اما حالا کاری از خودمو بقیه بر نمیاد من مامانمو خیلی دوست دارم دکتر گفته جز معجزه کاری نمیشه براش کرد.
صدای گریه اش بلند شد، نمیشد فلسفی برایش حرف بزنم، مستاصل بود و از من نسخهی شفا میخواست. بغلش کردم و گذاشتم روی شانههایم اشک بریزد.
- الان از خدا فقط شفای مادرتو میخوای زهره میفهمم من هر چی بلدم بهت یاد میدم، إن شاالله که حالش بهتر میشه. میخوای براش سفرهی ام البنین نذر کنی؟ منم کمکت میکنم.
احساس کردم جان تازهای گرفت،خون دوید توی رگهایش، دستهایم را محکم فشار داد.
- بگو باید چه کار کنم هر کاری باشه میکنم.
چیزی درونم میگفت نکنه الکی امیدوارش کنی و بدتر از خدا بِبُره!!! ولی نمیشد ناامیدش کنم شاید همین باعث میشد به خدا برگرده!
- من باید برم دیرم شده ولی بهت زنگ میزنم براش برنامه بریزی. فعلا از ته دلت نذر کن که برای شفای مادرت به همین زودی یه سفرهی ام البنین بندازی. إن شاالله که حالشون بهتر میشه. منم بعد نمازام براشون حمد میخونم. خودتم براش بخون. به غذا و آب و هر چی بهش میدی بخوره قبلش هفت تا حمد بخون.
سرش را پایین انداخت و گفت: بلند نیستم آخه.
- تو نت بزن چند بار که بخونی و صوتشو گوش بدی یاد میگیری.
فاطمه را صدا زدم چادرم را مرتب کردم پیشانی زهره را بوسیدم و به طرف نانوایی به راه افتادم.
ادامه دارد...
#در_متن
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
بذر همدلی و ایستادگی در باغچهی همسایه
دست در دست همسایهمان بگذاریم و باغبان کاشت بذرهای مهربانی و استقامت در قلب یکدیگر باشیم. در این روزهای پرفراز و نشیب، دلهایی ممکن است در تنهایی به دنبال قوت قلبی باشند. به دنبال هموطنی که ایستادگی را معنا میکند تا همراهیاش کند.
«الجار ثم الدار» را معنای جدیدی ببخشیم، ما ریشههای مقاومتمان در این خاک به اندازهی عمر زمین است. با هم دعا کنیم برای پیروزی حق بر باطل، با هم بمانیم پای محو باطل.
منتظر روایتهای زیبا از همدلیها و ایستادگیهای شما هستیم.
@omefavatem
#در_متن
#بذر_همدلی
#پویش_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
تعدادی آلو و زردآلو را در بشقاب چیدم و به طرف آسانسور رفتم. دکمه آسانسور را زدم، صفحه دیجیتال آسانسور طبقه سوم را نشان میداد. گفتم: «پس ساکنان طبقه سوم خانه هستند.»
طبقه سوم، زنگ واحد پنج را زدم. آقای همسایه در را باز کرد، همان همسایهای که ماشینش را توی پارکینگ کنار ماشین ما پارک میکند. احوالپرسی کردم، بشقاب میوه را دادم و گفتم: «ما این روزها خانه هستیم، اگر خانواده کاری داشتند یا کمکی نیاز داشتند یا وسیلهای خواستند ما در خدمت هستیم.» مرد همسایه خیلی تشکر کرد و او هم متقابلاً همینها را گفت. از بقیه همسایهها پرسیدم گفت: «فکر میکنم طبقه چهارم و پنجم هم خانه باشند.» تشکر کردم و به سمت طبقه چهارم و پنجم رفتم. طبقه چهارم از تعداد کفشها مشخص بود تهران هستند، اما سرکار یا بیرون از خانه بودند. خانم همسایه طبقه پنجم که در را باز کرد، با خنده و رویباز احوالپرسی کردیم. دستش را به گرمی فشردم. کمی صحبت کردیم. گفت: «ما هم خونه هستیم و جایی نمیریم، انشاالله به زودی بقیه هم برمیگردند.» به او هم تاکید کردم که ما هستیم هر کاری داشتید روی ما حساب کنید.
#در_متن
#بذر_همدلی
#پویش_مادرانه
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
با پنج تا از همسایهمان قرار گذاشتیم به جای ماندن در خانه شام مشترک درست کنیم و خانوادگی دور هم جمع شویم.
بعد از نماز مغرب و عشا و دعای کمیل مسجد، به سمت پارک محل رفتیم و کنار وسایل بازی بچهها نشستیم. بچهها خوشحال بودند، یکی سمت سرسره و دیگری سوار بر تاب بود.
بساط شام و بازی بچهها در کنار تماشای آسمان و تقابل پهپاد و پدافند، لحظات خوبی برایمان رقم زد. بعد از هربار اصابت پدافند به وجود نیروهای مسلح کشور عزیزمان افتخار میکردیم و همگی برایشان دعا میخواندیم.
🌴 منتظر روایتهای زیبای شما از همدلی با همسایهها هستیم:
@omefavatem
#در_متن
#بذر_همدلی
#پویش_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
بذر همدلی و ایستادگی در باغچهی همسایه دست در دست همسایهمان بگذاریم و باغبان کاشت بذرهای مهربانی
هوالحق
اکنون وقت نقش آفرینی است.
امیدوار باش و حال دلت را با داشتههای معنوی و پشتوانهی هویت شیعی و ایرانیات خوب کن و با استقامت برخیز و به سراغ همسایگانت برو.
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست...
قلبت میتپد، برای شهرَت، برای روشنایی و شلوغی خیابانهایش برای روح جاری زندگی در کالبد این روزهای سختش، پس برخیز. هم، سنگر خانه را حفظ کن هم به سراغ سنگرداران همسایه برو تا دست در دست هم محلهی خویش را زنده نگه دارید.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔴 گام اول به سراغ همسایگانی برویم که از قبل با آنها ارتباط داشتیم و بنا بر نوع ارتباط، مخاطب و شرایطش، توان و وسع و شرایط خودمان پیشنهادهای زیر را عملی کنیم:
🔷 همدلی کردن و قوت قلب دادن به کسانی که در شهر ماندهاند.
🔷 اعلام حضور و کمکرسانی به آنها در وقت لزوم.
🔷 اگر مخاطب دارای کودک است، قرار گذاشتن در پارکینگ و حیاط خانه و رفتن به پارک برای بازی بچهها، حتی تبادل اسباببازی و کتاب.
🔷 پیشنهاد انجام کارها و خریدها با هم مثل نانوایی، ترهبار و ... در کنار همدلی با صاحبان کسب و کار محله و تشکر از آنها.
🔷 برگزاری جلسات روضه خانگی و جلسات قرآن، دعا و توسل در ساختمان و بین همسایگان.
🔷 نذری ساده درست کردن و پخش کردن بین سایر همسایگان، مسجد و...
🔷 کتابخوانی باهم مخصوصا کتابهای داستانی متناسب با ادبیات مقاومت و... بسته به علاقه و سلیقهی مخاطب.
🔷 رفتن به مسجد باهم و انجام پیشنهادات زیر متناسب با همراهی و شرایط مخاطب و خودمان:
▪️رفتن به مسجد برای نماز جماعت ظهر یا مغرب.
▪️ارتباط گرفتن با سایر افراد محله و صحبت پیرامون مسائل مختلف و کمک به پویایی محله.
▪️تقاضا از امام جماعت:
🔸 برای پخش سرود حماسی قبل اذان یا بعد نماز و ساعاتی در طول روز.
🔸 بلند شعار دادن بعد نماز.
🔸 برگزاری جلسات تبیینی و امیدآفرینی برای مردم.
🔸 برگزاری جلسات دعا و توسل.
🔸 آماده کردن مسجد برای محرم.
🔴 ارتباط گیری با اهالی محله و همسایگانی که تا الآن مرتبط نبودیم بسته به وسعت وقت و ظرفیت و توانایی خودمان.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ.
ای مؤمنان! اگر خدا را یاری کنید، خدا هم شما را یاری می کند.
به امید پیروزی جبههی حق✌️
روایتهای خود را جهت انتشار برای ما بفرستید:
@omefavatem
#در_متن
#بذر_همدلی
#پویش_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
قرار بود روز عید غدیر به مخاطبینمان که هممحلهایهایمان هستند عیدی بدهیم. عیدی هم یک ظرف از محصولاتمان بود.
قضایای جنگ که پیش آمد، تصمیممان را با با تاخیر انجام دادیم و به جای آن قرار گذاشتیم، وسط ماجرای جنگ با یک تیر دو نشان بزنیم! هم عیدی عید غدیر را به نام و مدد امیرالمومنین اجرا کنیم، هم با دادن این عیدی ناقابل، برای هممحلهایها حال خوب ایجاد کنیم. طرح را در کانال گذاشتیم و سریعا پنج نفر دستشان را بالا گرفتند. ما هم با پنج همسایهی عزیزمان در محله آشنا شدیم و بابت این آشنایی خوشحال گشتیم. جالبتر این بود که دو نفر در کوچهمان ساکن بودند و یکی از آنها ساختمان کناریمان بود. این کار باعث شد هم خودمان حسابی خشنود شدیم، هم امیدواریم این عیدی بامزه همسایههای عزیزمان را خوشحال کرده باشد و البته نمکگیر!
#در_متن
#بذر_همدلی
#پویش_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary