eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
577 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
146 ویدیو
67 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. 🔰 از طریق شناسه‌ی زیر @madaremadari در «پیام‌رسان‌ بله» با ما مرتبط شوید. ble.ir/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
*در حد توان* ده‌هزار تومانی‌ها را روی هم دسته کردم. پنجاه‌هزاری و صدهزاری‌ها را هم روی دسته‌‌شان چیدم. با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم. چشمم که به حاصل جمع افتاد، دست‌هایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم. فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشت‌سرشان به سمتم آمد. بچه‌ها با دیدن ِاسکناس‌ها، آن‌ها را برداشته بودند و الکی می‌شمردند‌. پول‌ها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حد توان مادرهای چند فرزندی و خانه‌دار، تقدیمِ مقاومت، به فرمان جهادِ رهبرم" توی گروه محله‌مان نوشتم: "بچه‌ها باورتون نمی‌شه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟" زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت. سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آش‌ها کیلویی صد تومن و کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه می‌شه. گفت: ما آش‌خور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت." صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیش‌تون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرما خوردن، تب داشتن. خوش به‌حالتون. بهتون حسودیم شد." علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم." صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رساند‌ه بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم. کشک و ظرف یکبار مصرف‌های نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم. وارد آشپزخانه که شدم، زینب و نسترن آش را بار گذاشته و منتظر باقی وسایل بودند. نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو می‌دم بهت بذار رو پولی که شب جمع می‌شه." زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچه‌ها خیلی پای کار بودن. فکر نمی‌کردم تو یه بعداز ظهر، هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برای وسایل آش و هم حاج‌آقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم." ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همین‌جا جلوی در مردونه و زنونه آش‌ها رو بفروشید." گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم. سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس می‌فروخت چی بهت گفت؟" یاد آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک می‌شود، کنار میزِ آش‌ها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچه‌های غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه." در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط می‌کنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچه‌ها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش می‌خوره؟ و شکل‌ک‌های خنده را یک خط ردیف کردم." بالای صفحه‌ی گروه نشان می‌داد که رضوان درحال نوشتن است. پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی." فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد. گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه ساله‌ام. وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانه‌گیری می‌کرد. آخر شب دیگر نمی‌توانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد. با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم. آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچه‌ها حتما زهره رفته دنبال کار بچه‌هاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد می‌گه چقدر پول جمع شده و کلی حال می‌کنیم." تند تند با چشم‌های نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بنده‌های خوب خدا. با عزم و اراده شما‌ها و خواست خدای مهربون، سه میلیون رو کردیم سی و پنچ میلیون. فردا می‌برم دفتر رهبری و تحویل می‌دم. الحمدالله" 🖊 مهدیه مقدم "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary