چشم که باز کردم همسر داشت لباس تیره اتو میکرد. بُهت زده پرسیدم: پیدا شد؟ بجای جواب سر تکان داد. دنیا روی سرم خراب شد. چقدر برایم مبهم و غیرباور است. زیرلب گفتم: پس تمام دیشب که ما دلشوره داشتیم، در آسمانها شور و شعف بود برای خیر مقدم به مردی که همیشه در حال خدمت بود. چقدر دلگرم بودیم از بودنت مرد، تازه خیالمان داشت راحت میشد از آینده. قدیمیها میگفتند از خانهی عزادار باید بوی حلوا بیاید. با بغض در گلو بساط حلوا را آماده میکنم. بوی آرد تفت داده شده که خانه را میگیرد بغض گلویم میشکند. بچهها را بیدار میکنم. دلم آشوب است و اشکم روانه. مستقیم نگاه نمیکنم. ظرف حلوا دست بچههاست، میدهند به خانم همسایه و من هم میگویم خدا رحمت کند. بعضیها با دست، صورتشان را پاک میکنند و بعضی که انگار باور ندارند با بهت خیره میشوند تا از راهرو خارج شویم. یک سینی بزرگتر آماده کردهام برای قرارمان در پارک محله برای برگزاری مراسمی کوچک و مادرانهای. وقتی میرسم همه زودتر آمدهاند. روی میز پارچه مشکی انداختهاند، خرما و حلوا چیده و عکس شهید را گذاشتهاند. چشمها قرمز و بارانی، یکدیگر را خواهرانه در آغوش میگیریم و میگرییم. سلام ما را به امام رضا علیهالسلام برسان خادم الرضا.
دعا کن برایمان سید، برای ایران و برای انقلابمان. برای همه آنچه که شبانه روز برایش در تلاش بودی و چهره و صدایت گواه این تلاشت بود.
#روایت_خدمت
#مادرانه_جنوبغرب
#مادرانه_محله_دکتر_هوشیار
*#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*