#داستان
#حسادت
#بخش_پنجم
👇👇👇👇
پرنده درحالیکه پرهایش را تکان میداد گفت: «یک کرم خوشمزه» و ادامه داد: «کرم کوچولو، بپر پایین.» اما چیزی در آنجا نبود. این بار، این پدر بود که دستپاچه شده بود و جوجههایش به او میخندیدند.
پدر گفت: «حتماً توی راه انداختمش. تا حالا از این کارها نکرده بودم.» پرنده از لانه پرواز کرد تا کرم را پیدا کند، اما هیچ جا اثری از او نبود. البته چشمش به بستهی کاغذی قهوهایرنگی روی برگی افتاد. ولی بدون اینکه غذایی به منقار داشته باشد به لانهاش برگشت.
چند روز بعد، کرم از خواب بیدار شد. سعی کرد راهی برای بیرون آمدن پیدا کند. با خودش میگفت: «باید از این بستهی تنگ خارج بشوم.» روی برگ ایستاد و کشوقوسی به بدنش داد و خمیازه کشید. ناگهان متوجه دو بال زیبایی شد که از دو طرف بدنش بیرون آمده بود. با تعجب از خودش پرسید: «آیا اینها واقعاً مال من هستند؟» آنها را تکان داد. بله میتوانست آنها را تکان بدهد.
خودش را در قطرهی شبنمی نگاه کرد. پروانهی زیبایی را دید که به او خیره شده است. فریاد زد: «کفشدوزک و زنبور راست گفته بودند، چه قدر نادان بودم که به دیگران حسادت میکردم» و رو کرد به مورچهای که ازآنجا رد میشد و گفت: «از این به بعد، من قشنگترین پروانه خواهم بود.»
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#کودک_مهدوی
محتوای مهدوی/آذربايجان شرقی
https://eitaa.com/madares_mahdavy