#داستان_شب 💫
✅شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
▫️حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
▪️شیطان گفت :مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :
1️⃣عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند
2️⃣دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
3️⃣ دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ؛
اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند .
ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجهاش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرندهایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهی بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر ، عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه شو گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب حاکم را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم. مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
چندين سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خردهکاریهای پایانی بودند.
پیرزنی از آنجا رد میشد. ناگهان ایستاد و گفت به نظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم فشار دهید. فشار! و مرتب از پیرزن میپرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد.
کارگران گفتند مگر میشود مناره را با فشار صاف کرد؟
معمار گفت: نه! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت! اگر پیرزن میرفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم!
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
✍عارفی می گوید :
که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد
به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمیشوی؟
گفت : من امروز روزه ام،
🔹گفتم :
دزدی و روزه گرفتن عجب هست.
گفت : اي مرد!
این راه، راه صلح هست که با خدای خود واگذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.
🔸آن عارف می گوید که سال دیگر وی را در مسجد الحرام دیدم که طواف میکند و آثار توبه از وی دیدن کردم؛
رو به من کرد و گفت :
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !!
✍حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
شاهی دو غلام میخرد، یکی از آنان را بسیار خوشسخن، شیرین جواب، با رخساره زیبا و ظاهری زیبا مییابد و آن دیگری را کثیف، بد بو و زشت رو.
با خود میگوید: باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پردههای درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوشسخن را به حمام میفرستد.
در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و میگوید :«این غلام که هم زیباست و هم خوشسخن، درباره تو بدگویی میکند و میگوید که تو دزد، خیانتکار و نامرد هستی. بگو ببینم نظر تو چیست؟» غلام زشترو میگوید:«او جز راست نمیگوید، من از او دروغ نشنیدهام. بهعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی میکند و صفات نیکوی بسیار دارد. هر چه هم درباره من گفته است راست است؛ من پر از عیب !»
شاه میگوید:«بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمیآیم، آنگاه میبینی که رسوایی به بار میآورد و تو شرمگین میشوی.»
چیزی نمیگذرد که آن غلام زیبا از حمام برمیگردد. شاه غلام پیشین را پی کاری میفرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف میکند و سپس میگوید:«آن غلام میگوید که تو دورو هستی؛ پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و گفت:«او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست میخورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا. شاه گفت:«بس است، دانستم که:«از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»
پس بدان که صورت ِخوب و نکو
با خصال ِبد نیرزد یک تَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر
چون بود خُلقش نکو در پاش میر
مثنوی معنوی
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت.
افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست.
هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند.
مقنی اظهار داشت :" تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد."
حاجی گفت:" به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. "
چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد.
مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:" قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید."
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:" حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود."
حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد:
" احمق بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد."
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد:" البته که دوست دارم."
روغن چطور؟ نه!
و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟
جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت:قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
سعدی می گوید؛ در روزگار جواني، من در مدرسه ي نظاميه درس مي خواندم، شب و روز مشغول مطالعه و تحقيق بودم.
يکي از دوستانم به من حسادت مي کرد،
اين قضيه را براي استادم تعريف کردم،
او تا سخن مرا شنيد با عصبانيت گفت : عجب! تو حسد را از دوست خود نمي پسندي، آن وقت غيبت کردن را روا مي داني؟!
اگر او با حسادت به سوي آتش دوزخ مي رود تو با غيبت در همان راه حرکت مي کني !
@madarkodaak
#داستان_شب 💫
😀مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد.
روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.»
بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟»
مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!».
چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟
قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟
@madarkodaak