مادرونه
_مامان میدونستی تو بهترین مامان دنیایی
و همانطور که تا مچ، دستش را توی مشمای پنیر پیتزا میکرد
خیلی ریز،
میان حرف هایش به کامش میگذاشت.
_مامان من هروقت به اسمت فکر میکنم یاد فرشته ها میفتم
وپنیر پیتزای دراز را با لبهایش به داخل دهانش هل میداد..
میگفت و میخورد
ومن مشغول کار نگاهش میکردم
یعنی سکوتم را،
ومنع کردنش از پنیر خام نخوردن را
الان،
پای این تعریف های منفعت طلبانه اش گذاشته؟
انقدر مرا سرگرم کرده که عیبش را نبینم؟
تذکر به جانش نخرد؟!
یعنی میدانست میبینم اما به رویش نیاوردم؟
میشنوم
حتی صدای خش خش کردن مشمای پنیرهارا؟!
بویش را میفهمم
بوی کلمات زیبای فریبنده اش را که حال طعم وبوی پنیر ممنوعه را داشت؟؟؟؛
لبخند به لب هایم نمی آمد
حسی که روز قبل موقع بغل کردنم و قربان صدقه رفتنم و رفتنش داشتم
امروز و الان اصلا حتی یک صدم درصد نداشتم,
منتها
حال خدایی را داشتم که باز بنده ی فراموشکارش
به طمع وحرص چیزی که ندارد و دل را به طمع داشتنش خوش کرده
کفش های آهنی به پایش کرده و روانه ی حضور خدایش کرده
گردن کج می کند و شیرین زبانی ..
حرف می زند و حرف می زند و حرف...
انقدر مشغول که حتی متوجه ی رزق وتوشه ی طلب شده ای که حال میان دستانش جاخوش کرده بود نبود
حتی آن لحظه که میان دهانش میگذاشت ..
وخدایی که باز خیره ی او بود....
#مامان بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
رضوان: خیلی بی حوصله بودن..
پسرا
منم اومدم همه ی ماشینای اسباب بازی رو یه گوشه ی پذیرایی گذاشتم
وصداشون کردم با ذوووق
بچه هااااا ماشین بازی
....
با ذوق انگار که تازه این ماشین ها و این بازی کشف شده
اومدن سروقتشون
گاهی به همین راحتی
یه سرنخ بزارین جلوی پاشون
و اجازه بدین خودشون هرطور دوست دارن بازی کنن☺️
مادرونه
شصت پایم قلقلکش آمد.
حس نرمی زیر پا را عمیقا که حس میکنم،
چشم میکشانم به پایین
نگاهم از سر وروجکی که پیش پایم،
پای ظرفشویی نشسته
رد که میشود
حیرت بغلم میکند!
خشم هوریز میکند در دلم؛
روغن به تمام انگشتان پایم که میرسد
انگار که یقه ی گیجیم را گرفته باشند و تکان بدهند،
اسکاج و لیوان در دستم را در سینک رها که نه
پرت میکنم
و با صدایی گیج و متحیر
کمی متمایل به فریاد
همونطور که اسمش را، زبانم روی هوای آشپزخانه میکوبد
ظرف چپ شده ی روغن را راست میکنم.
چشم هایم وا میدهند
و اشک گریه می شود
حالا ته مانده ی روغن طلایی را که همین امروز صبح باز کرده بودم،
مانند هاله ای از پشت چشم های آبگرفته ام می دیدم،
و قطعا توان و قدرت این را خواهم داشت با همین سیل جاری شده از چشمانم تا شب بنشینم
و این روغن را از روی تن فرش و سرامیک کف خانه بشویم.
میان بهت مطلقم!
دریاچه ی روغن از هر سمتش دایره وار پیشروی میکند؛
زیر ظرفشویی
زیرماشین لباسشویی
روی فرش
خیلی بی رحمانه
مثل پیشروی هزاران سرباز دشمن
به دژی که تنها یک امین و نگهبان داشت و بس
نگاهم تیر می کشد
دست هایم نیز
با چپ کردن ظرف روغن
انگار که همزمان چندین نارنجک و دینامیت را در حلق من فرو کرده باشد
نگاهش میکنم
با ابروهایی شکسته
و تنها یک نگاه معصوم میبینم.
دخترک وروجکی که مستاجر واحد اول گیج زدگی بود!!!!
ابرهای بارور شده ی چشمانم را با پشت دست هایم می ترکانم
با شتاب کاسه را از روی کابینت برمیدارم
دست هایم را کنار هم میان این جوی روغن میبرم بلند میکنم و در کاسه خالی میکنم
یک بار
سه بار
هفت بار
در دلم میگویم:
«یکی زنگ بزند به گینس
بگویدبیاید اینجا ..
میان بچه هایی که هربار آبستن یک اتفاق عجبیند»
*ما مادرها روزی چند بار جانمان در می رود؟
و باز دوباره با کدام حرف و لبخندشان،
با کدام حرکت و رفتارشان
جانی دوباره می گیریم و نفس تازه میکنیم؟؟؟..*
من روغن را میان دستانم جمع میکنم،
ودخترک همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت هویج میان دستش را به سمت دهانش می برد.
،#مامان_بچه ها
دعوتید
به اینجا ☺️
برای خط به خط مادرانگی هایی
که گاهی آمیخته میشود به طنز😋
....
از مادرانگی های من ....😊
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
مادرونه
_مامان میدونستی تو بهترین مامان دنیایی
و همانطور که تا مچ، دستش را توی مشمای پنیر پیتزا میکرد
خیلی ریز،
میان حرف هایش به کامش میگذاشت.
_مامان من هروقت به اسمت فکر میکنم یاد فرشته ها میفتم
وپنیر پیتزای دراز را با لبهایش به داخل دهانش هل میداد..
میگفت و میخورد
ومن مشغول کار نگاهش میکردم
یعنی سکوتم را،
ومنع کردنش از پنیر خام نخوردن را
الان،
پای این تعریف های منفعت طلبانه اش گذاشته؟
انقدر مرا سرگرم کرده که عیبش را نبینم؟
تذکر به جانش نخرد؟!
یعنی میدانست میبینم اما به رویش نیاوردم؟
میشنوم
حتی صدای خش خش کردن مشمای پنیرهارا؟!
بویش را میفهمم
بوی کلمات زیبای فریبنده اش را که حال طعم وبوی پنیر ممنوعه را داشت؟؟؟؛
لبخند به لب هایم نمی آمد
حسی که روز قبل موقع بغل کردنم و قربان صدقه رفتنم و رفتنش داشتم
امروز و الان اصلا حتی یک صدم درصد نداشتم,
منتها
حال خدایی را داشتم که باز بنده ی فراموشکارش
به طمع وحرص چیزی که ندارد و دل را به طمع داشتنش خوش کرده
کفش های آهنی به پایش کرده و روانه ی حضور خدایش کرده
گردن کج می کند و شیرین زبانی ..
حرف می زند و حرف می زند و حرف...
انقدر مشغول که حتی متوجه ی رزق وتوشه ی طلب شده ای که حال میان دستانش جاخوش کرده بود نبود
حتی آن لحظه که میان دهانش میگذاشت ..
وخدایی که باز خیره ی او بود....
#مامان بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
مادرونه
مخاطب که قرارم میدهند، خودم را بیشتر مچاله میکنم، به این امید که کمتر دیده شوم، و یا اصلا ناپدید...
خواب، بدنم را قبضه کرده بود.
وخدا شاهد و گواه بود چقدر دوست داشتم، حال یک گرد کوچک میان هزاران هزار گرد ریز دیگر که در فضای خانه معلق است، باشم ..
بروم بنشینم جایی
روی بلندی ها
به دور از دست و پای بچه ها
وحل شوم میان سکوت وغرق در فضای خواب..
اما..
_مامااان من ته دیگ میخوام
و با خودم فکر میکنم، از دومین تذکرم برای سکوت و مخاطب قرار ندادنم توسط همین فرد ته دیگ ویار کرده ی، عزیز
چقدر زمان میگذرد دو!, شاید هم سه دقیقه!؟
مگر دو بشقاب ماکارانی چهل دقیقه پیش دوا و جوابگوی گرسنگی این۱۸کیلو جسم نبود؟
چرا نمیتوانست این کلمه ی کمر شکسته ی مامان را دمی به کام بگیرد؟
پسرک میان مامان، مامان های برادرش
دراز میکشد زیر پای مبل
پاهایش را دراز میکند و میرساند به کوسن زیر سرم،
وهمانطور که زیر سرم تکانش میدهد
میگوید
ماماااان شربت شربت،
وقسم به همان خنکی و گوارایی سه لیوان شربت آبلیموی پر از یخ های مربعی ریز، که قبل از خواب سهمش شده بود که این عطش نیست جز هوس و عادت این روزهایش..
شاید هم البته، هنوز نتوانسته اند مغز بخارکرده اش را که در گرمای ظهر بیرون رفتنمان حاصل شده،
خنک کنند..
پلک هایم دل به ایستادگی نمی دهند، پس تمرکزم را نظم میدهم روی تکان نخوردن پلک ها و لب هایم
که دمی از هم وا نشوند
مبادا خلاف آداب چرت زدن از جایشان جم بخورند.
گوش تیز میکنم
به داد های توبیخ گرانه ی دخترم
هرچند خیلی تیز کردن هم نمیخواست
از اینکه نمیتواند جلوی جویدن و بلعیدن کارت های بازیش را، از دست وروجک خانه بگیرد عصبانی بود،
خیییلی عصبانی.
مثل خمیر
خودم را شکل میدهم
و هپروت زده
راست میشوم و مینشینم.
از شما چه پنهان
خدارا شکر میکنم
برای تمامییی ظهرهای گرم و نیمه گرم
وگاه بهاری خوزستان ..
آن زمان
که میان سکوت خانه
و بالشت و لحاف های اهل خانه غرررق در خواب
که تنها صدای کولر گازی ها سکوت فضا رامی جوید وبس..
من کودکی بودم که آهسته وبی صدا یک گوشه ی خانه بساط خاله بازی هایش را پهن میکرد و،
خودش را مهمان خانه ی خاله بازی های خودش.
یا توی حیاط سرگرم پیگیری و رد گیری مورچه های دانه به دست ..
از ذوب کردن پلاستیک توی لوله ی آب و...
که قطعا به لطف وجود حیاط
گزینه های خیلی بیشتری برای سرگرم کردن خودم داشتم
آن هم به تنهایی
به چرت خوابیه قضا شده فکر میکنم ..
مثل چای های خوش عطر مهمانی ها ..
که سرد میشوند از عطر می افتند
وهمینطور از دهن ...
اما از کنارش ساده میگذرم
چون اهل چای خوردن نبودم
مثل خواب های ظهر خوزستان
...
یک جای کار میلنگد...
حالا که راست راست از جلوی چشمشان رد میشوم
و در تکاپوی کارهای خانه هستم
انگار نه انگار..
ظاهرا از پسرک رفع ویار شده بودو ..
برادر هم از همان عطش، سیراب ..
خواهرهایی که تاچند دقیقه پیش درگیر جیغ و
دندان و کارت بودن
حالا بغل یکدیگر عروسکشان را نوازش میکردند...
ظاهرا
دراین خانه
برای اهلش
آن مادر خزیده روی مبل
بی تحرک و چشم بسته..
ناموزون ترین تراژدی دنیایشان بود ..
#مامان بچه ها
سلام 😍.
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
«مامان بهش شیر بده ..»
پسرک سه ساله ی من, درحالیکه، دست روی سر شیرخوار خانه یمان میکشید، بلکه گریه اش آرام شود، این را مدام میگفت،
دوا و درمان گریه اش را شیر میدانست ..
دست هایش را دور بدن خواهر کوچکش حائل قرار داد، و آرام روانه ی آغوشم کرد.
ومدام تکرار میکرد
«مامان بهش شیر بده
بهش شیر بده...»
روضه خوان رسیده بود به قلب ماجرای روضه.
و من گریز میزنم
به سفر اربعین گذشته ام ..
وقتی حوالی حرم
میان موکب
بی شیر شده بودم برای طفل پنج ماهه ام ..
با طفل روی دستانم، رو به حرم می ایستم.
صدایش میزنم
بانو....
میدانم که اینجایید
سرگردان و مبهوت ..
میان صحرا ...
در پی گمشده ی شش ماهه یتان ..
میدانم که میدانید..
هر دو مادریم و هم زبان ..
اصلا ما مادرها
بچه های هم سن و سال که داشته باشیم، بهم نزدیکتر هم میشویم
انگار که هر دو مادر طفل های همیم
و هردو خواهرانه با ذوق از کودک هایمان و عادت هایشان حرف میزنیم.
حتی نگاه همدیگر را نیز میخوانیم ..
بحثمان میشود خلق و خوی بچه هایمان
به ساعت های شیردادن هایمان
به کم و زیادی شیر خوردن هایشان
بله!
میدانم که میدانید..
بی رمقی و بی حالی، از بی شیری بچه را شما میدانید یعنی چه ..
بی تابی برای شیر
و بی رمقی از ناله سردادن را..
شما میدانید چنگ زدن به ضریح سینه ی مادری که درمانده شده از پاسخگویی..
رضا نباشید، اینجا دوباره مادری شرمنده ی دست های طفلی شود که چنگ می اندازد و کامش تر نشود ...
مگر گونه های کوچک و لطیفی که با اشک های دیده ی مادر تر می شود...
اما
بعد از آن دخیل از مادری که شرمندگی اش را توی دست هایش رو به بانو گرفته بود..
آن شب، پنج ماهه ی من
در نزدیکی حرم
سیراب شده از شیر خوابید..
صدای روضه خوان میکشاندم در دل روضه ..
او میخواند از دست رد زدن به سینه ی مادری که امید داشت به تر شدن لب های خشکیده ی طفل...
ولی....
من به فدای مادری شوم که ضریح ودخیل تمامی مادرانگی های ما مادرهاست...
هم زبان است...
و درد را میفهمد..
درست است که روزی دست رد به سینه اش زدند
اما هیچگاه به دامان ما مادرها دست رد نزد
بانو کام طفلانم با تربتی باز شده که شما رویش قدم زده اید
غم و مهر شما و اربابتان را با شیری مشق جان و روح بچه ها کرده ایم
که با اشک های پای روضه ی شما متبرک کرده ایم.
روضه ی شما که میشود
ما مادرها زندگیش میکنیم
دلمان میشود انار هزار تکه شده
خونش اشک میشود و از چشم هایمان جاری..
اشک غمتان را از روی گونه هایمان که میچینیم
به عنوان اشکی که متبرک شده به روضه یتان
میکشیم بر سرو وصورت فرزندانمان ...
همین اشک و روضه باشد میراث ما به فرزندانمان ...
*من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم....
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم*
#آه از روضه ای که راویش مادری باشد...
#مامان بچه ها
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eita
_مامان! تو, بی رحم ترین مادر دنیا هستی🤨😡
قطعا چشم هایش را از این بیشتر نمیتوانست گرد و درشت کند
اینقدر بی پروا و گستاخانه نگاه بدوزد..
وخیلی طلبکارانه نگاهش را نخ کند به نگاهم 🤨..
این ها همه عکس العمل های لحظه ای نسبت به خاموش کردن تلویزیون بود ..
بعد از هشدار تمام شدن ساعت تلویزیون دیدنشان..
خدارا شاکر بودم از اینکه چشم هایم از او بزرگتر بود
و قطعا، درشت کردنشان خیمه میزد روی درشتی چشم هایش
او طلبکار بود
ومن مادر طلبکار..
حس یک مادر آماده ی رزم را داشتم
وقتی بچه ام توی دعوای بین بچه ها به ناحق کتک خورده بود، وحالا من
چادر را به کمر گره میزدم و خیلی حق به جانب میرفتم پی حق پایمال شده ی فرزندم ..
اما اینبار خودم بودم در حالیکه دست های «مادریم»در دستانم بود
کمر خم میکنم به جلو
جوری که سایه ام بیفتد روی تن نشسته اش
ومی گویم:
_چرا اونوقت؟؟؟🤨🤨🤨🤨
همانطور که هنوز نگاهم میکند
پرده ی نگاهش کنار میرود
نگاهش گستاخی اول را ندارد
اما خودش را حفظ میکند
پر قدرت ادا میکند
_فعلا نمیدونم باید یکم بیشتر فکر کنم😐🤨
از این جواب و استدلالش
چشم هایم نمیدید اما صدای ترک خوردن های لایه های داخلی هسته ی مریخ را با هردو گوش هایم شنیدم
سقف پذیراییمان تا کنار قاب وان یکادمان یک ترک برداشت
و سوسک توی دستشویی از پشت روشویی سر خم کرده بود و همانطور که شاخک هایش از حیرت نبض میزد نگاهش را به قیافه ی دخترک دوخته بود
..
من حالا
خودم را بدون هیچ صحبت و دفاعی برنده ی ماجرا میدانستم
دست های مادریم را میان دستانم فشاری از اطمینان دادم و رها ...
وهمانطور که پیروزمندانه لبخند میزدم صحنه ی نبرد را ترک میکردم ..
شب روز نبرد هردو به آرامی کنار هم خوابیدیم
وقتی کنار گوشم آرام زمزمه میکرد..
«شب بخیر بهترین مامان دنیا»
#مامان بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
اومدم توی اتاق
دیدم تکیه زده به دیوار
مظلوووووووم
معصوووووم
باوقار
کتاب رو گرفته دستش و ورق میزنه
جوری که بقراط و انیشتن و سعدی انقدر متواضع کتاب ورق نمیزدن و نمیخوندن
تو دلم چهارتا قربون صدقه خرج وروجک کردم ..
بچه کتابخونم
بهت افتخار میکنم
از الان داری کتاب میخونی انیشتن مااااادر
نخواستم حواس بچم پرت بشه
آروم عقب گرد کردم رفتم پی کارهام
چند دقیقه بعد وقتی رفتم تو اتاق با این صحنه مواجه شدم😐😐😐😐😐
یعنی انرژی وجودی ارواح طیبه ی تمامی دانشمندان وشاعرانی که در دقایقی قبل دخترک رو بهشون نسبت دادم
ودر ردشون چپوندم
بالا سر این کتاب حس میکردم
درحالیکه همدیگرو از پشت میگرفتن
بغل دستیشون از فرط خنده غش نکنه🧐🥲😄🙁
بله تمامی کتاب هارو چپوندم طبقات بالا وروجک دیگه بقراط بازی در نیاره سرمون😄😐
#دیگه گول اون ورق زدن های شیکتو نمیخورم🤨
#هنری از هنرمندان قبیله ی خانه ی ما😄
#مامان بچه ها
#کارگران_مشغول_کارند😄
این کارآفرینان کوچک دمی استراحت ندارن که
حوصلشون از اسباب بازی هاشون سر که رفت
شکر خدا کشو آشپزخونه پر از خرت و پرت های جذاب هست
الحمدلله سبد سیب زمینی پیازی گوشه آشپزخونه هست...
🥲
#ممنونم که پوست پیازامو برام گرفتی😄🙁
کار آشپزی کردن منو راحت تر کردی اصلا مادر
#مامان_بچه ها
بوی جذاب لعنتیش، خیلی زودتر به مشامم خورد.
خیلی زودتر از صدا ی «بفرمایید» و تصویر دخترک مهربان، با روسری مشکی گل دارش.
وقتی ساندویچ کالباس را
از سمت راست صورتم،
درست در جهت باد
به سمتمان گرفت،
عطر تند دودیش را با دمی به جان،
و با بازدمی سراسر از تشکر بیرون دادم ..
درست همانجا به لطف عصب های چشمم و ،فعالیت بالای سلول های بینیم
خبر یک ساندویچ کالباس به معده ام رسید.
خیلی
زودتر از اینکه حتی خبر به مغز برسد.
هرچند ته سمت راست معده ام، کمی پکر وگرفته شد
از اینکه چرا سهممان همان یکدانه شد و به باقی اعضای لشکرم نرسیده بود ..
یک ساندویج به پنج نفر..
به راستی این ناعادلانه بود
راستش را بخواهید جنگ از همان جا شروع شد، میان من و عاطفه،
«عاطفه ی مادری»
خودم به یاد نیاورده بودم
تابه آن لحظه انقدر لطیف وروجک را صدا کرده باشم
نگاهم انقدر کیلو کیلو مهر داشت که نگاه وروجک را به صورتم میخ کرد
و همانطور که تلپاتی نگاهم را میانمان حفظ کرده بودم
دستم را آرام به سمت لقمه ی توی دستش بردم، و کشیدم.
حالم
حال سرباز دیده بانی لب مرز بود که نشانده بودنش لب اتاقکی با مهماتی اندک.
همانطور که لقمه را به سمت پر چادرم میکشیدم،
با احتیاط نگاهم را از وروجک به باقی بچه ها میکشانم
و یکی یکی رصدشان میکنم ..
صد رحمت و نور حواله ی اموات هر دوطرف هم پدری و هم مادری
برای آن بانی عزیزی که دقایقی قبل چهار اسمارتیز هم سهم بچه ها کرده بود ،میکنم.
و حالا هرکدام در قالب یک پزشک جراح مغز، افتاده بودند روی کندن پوست کاغذی اسمارتیزشان
بدون شکسته شدن دانه های رنگی
انگار که یک مغز را باید شسته رفته از توی کاسه ی جمجمه ی زیر دستشان در بیاورند.
حالا چادرم را سنگر میکنم
خودم را میکشانم به گوشه ترینش
آرام لقمه را بالا می آورم ..
ارزشش برایم به ارزشمندی کنسرو لوبیایی بود که بعد از سه روز گرسنگی و محاصره به دست سرباز رسیده بود.
به دندان نکشیده بودم که مهروعاطفه ی مادریم یقه ام را میگیرد،
«دلت میاد به بچه ها ندی»
با تردید دوباره نگاهشان میکنم، و مصمم نگاه میگیرم.
حق به جانب، دستهای مادر بچه ها را از یقه ی خودم میکشانم پایین.
«بله که دلم میاد
همونطور که اون خانوم دلش اومد چهارتا اسمارتیز بده به بچه ها و به من نداد»
توی ذهنم مرور میشود
درست مثل همان باری که بیسکوییت ها را تقسیم میکردم،
به همه دوتا رسید و من برای خودم سه تا برداشتم
همانطور که یکی را توی مشت دست چپم قایم کرده بودم.
یا آن باری که توی لقمه ی نان و سیب زمینی سرخ کرده ی خودم خیلی بیشتر سیب زمینی میچپاندم
و برای بچه ها....
گاز اول را که زدم، ورودی سنگر کنار رفت
پسرک درحالی که پر چادرم را به دستش گرفته بود، گفت:
«مامان داری چی میخوری؟»
و شما چه میدانید حس سرباز گرسنه ای که بعد از سه روز نگهبانی بایدغذایش را میبخشید، حتی اگر تکه ای نان وکنسرو لوبیای گرما خورده ای میبود.
با بغض دست هایم را جلو کشیدم
و پسرک خنده کنان، اشک هایم را گذاشت به پای روضه ی آخر سخنران.
بغضم را با لقمه ام قورت میدهم
یاد حرف دخترک می افتم وقتی سر سفره، بعد از لقمه کردن غذای لقمه ایمان،تاکیدوارانه میگوید؛
«مامان اول و آخر نونش رو خوب پر کردی؟ خالی نباشه ها!!! پنج دقیقه فقط بمونم سر نون خالی اولش😐🤨»
باز بغض میکنم،چرا گازم را عمیق تر نزده بودم
و فقط سهمم تیکه خشک وکمی ترد نان باگتش بود
با یک بند انگشت خیارشور و کمی آب کوجه لهیده شده!.
عاطفه ی مادریم کنج در ورودی قلبم به ریسه افتاده بود.
پسرک با دهان پر لبخند های مونالیزایی حواله ام میکرد.
ومن با دستهایی که بوی کالباس میداد نان های روی چادرم را می تکاندم.
#مامان_بچه ها
#توی متن جا نشد
#اما با هرلقمش منم یه لقمه ازش خوردم
#حتی جیغ جیغ کردن های پسرک و نگاه اطرافیان مانع نشد😁
#ما مادریم و پس نمیکشیم😎😎😎
.
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
_نخ رو کجا میبری، یکی اونو بگیره نخ رو بگیره ازش
_مامان دسته رو تکون نده، سوزن میره تو دستم
_میشه لطفا این رو بالا پایین نکنی، درجشو داری تغییر میدی
قطعا دوخت نوار روی یک لباس، وقت و زمان خیلی کمتری میبرد
تا برای منی که در محاصره ی طفلانی،
با چهار سر، و هشت چشم ذوق زده
با هشت دست در سایز بدن هایی بین یک تا هفت سال،
و چهل انگشتی
که هر سر انگشتش، یک جای چرخ ننه خانوم را نوک می زد
ومی کاوید.
نتیجه و ثمره ی پارچه ی گل دار،
با آستین های پفی
و دامنی پر از چین
هیچوقت به وسیله ی چرخ زانومه ی شیری رنگ خوشبوی گوشه ی اتاق خانه ام میسر نشد...
تا رسید به خانه ی پدری
زیر تنه ی چرخ ننه خانوم ...
و شد همان چیزی که میخواستم ..
آن شب که بی بی برای دیدنمان آمده بود.
دو و نیم دونگ حواسم را که برای نخ کردن سوزن چرخ دید،
در حالیکه سه ونیم دونگ باقی حواسم را
به اضافه ی تمامی حواس پنجگانه ام را بکار گرفته بودم، و دستم را روی دسته نگه داشته بودم که
مبادا بچه ها روی دسته را بچرخانند و انگشت من را با نخ باهم به کام سوزن بگیرند!.
قربان صدقه ای ضمیمه ی حرفش کرد و دلسوزانه گفت:
(خودتو اذیت میکنی
بااین بچه های کوچیک خیاطی چرا آخه بی بی.؟!)
نخ را از نوک سوزن میگیرم,
و همانطور که به پشت سوزن هدایتش میکنم
لبخند گشادی تحویلش میدهم،
دلم میخواهد بگویم؛
از ذوق مادرانه ام,
از ذوق دخترکی که در اعماق وجودم
شب ها،
وقتی سر روی دامان مادریش میگذاشت
آن شرلی وارانه به خیالاتش نقش میداد
رنگ میداد
میبافت
درست به مثال چین های لباس زیر دستانم
بی بی نمیدانست
اما من ، یکی از آرزوهایم را، حالا آرام چین میدادم
و آرام زیر تن چرخ کوک میدادم.
من این کار را برای آن بخش از احساسات وجودیم میکنم ..
که کمی سرپا شود،
ذوق کند
حظ ببرد
و دست های مادریم را بگیرد
به رویش لبخند بزند
و مثل دخترک
توی حیاط خانه
دست در دست برادرانش
با پیراهن گل دار پراز چینش
زیر نور خورشید
چرخ بخورد
و خودش را برای آن لحظه
خوشبخت ترین ببیند..
#مامان بچه ها
#حال_خوب
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
من خونه رو جمع میکنم
و پشت سرم، ارواح طیبه ی جاری در همه جای منزل،
خونه رو تزیئن میکنن😌..
کلا من هیچوقت تو خونمون جای وسائل تزیئنی رو خالی نمیبینم 😊
#طرح_حمایت_از_تولیدکنندگان_وسایل_تزئینی_خونه
...
حالا به چشم کسی قشنگ نیست
مرتب نیست
توی نظم و قوانین منزل خودشون نمیگنجه و .....
دلیل نمیشه من از این حال خونه لذت نبرم ..😊
#مامان بچه ها