شب ها وقت خواب که میشد،
روی رختخوابش که دراز میکشید؛
حتما یک آخ میگفت ..
آخی که آویزه ی دردهایش میشد.
همانطور که دست چپش را زیر بالشت، و دست راستش را از روی بالش، زیر سرش میگذاشت صدا میکرد:
(دختر بابا)
زنگ صدای خسته اش، فرصت هر معطلی و حرفی را از من میگرفت.
پایین پاهایش مینشستم.
از پشت زانوهایش، دست هایم را تا به پایین میکشیدم.
و از پایین، با نوک انگشت هایم عضلاتش را به بازی میگرفتم تا به گودی پشت زانویش.
آرام، دست هایم را روی هر دو کف پاهایش میکشیدم؛
و آرامتر، از دور، با نگاهم، هر دو پایش را میبوسیدم.
«گل بابا محکم تر»ش را که میشنیدم، بیشتر با دست هایم فشارشان میدادم.
آنقدر که درد تا پشت پلک چشم هایش را چنگ میزد، و آرام نجوا میکرد:
(گلی بابا، بسه )
بابا که میخوابید، انگار چادر شب تازه بر سر خانه یمان کشیده میشد.
ما میخوابیدیم؛
در هوای نفس های مردی که شب خسته ترین بود و،
روزها بابای قهرمانی که یک تنه بار زندگی را به دوش میکشید..
من، همان شب ها فهمیدم..
وقتی صدای تک تک استخوان های دست و پایش، و ناله های نیمه شبش از دست به دست کردن تنش، بند خواب هایمان را پاره می کرد،
فهمیدم؛
فهمیدمکه، قهرمان ها هم درد میکشند؛
آرام و بی صدا..
در زیر سنگینی سکوت شب ها.
#برای بابا
#مامان بچه ها
_مامان
_بله
_پوست درختات کجان؟
_چی؟😳
_پوستای درختت دیگههه آهاااا خودم پیداشون کردم ایناهاااااشون🤩🤩
حالا قیافه من🙄
پوستای درختای دم در خونمون همون لحظه ریختن
دراچینا هم با پای بی پای خودشون رفتن خودشونو انداختن تو قابلمه ها منتظر وعده قیمه ن
میگن شما رو به پوست همه درختا قسم مارو بپز بخووووور
😄😄😄
#مامان بچه ها
_بفرمایید اینم چایی گل پسرم
لبخندی بدرقه ی نگاهش میکنم و مینشینم رو به رویش کنارسفره.
همانطور که دستش را برای برداشتن قاشق دراز میکند،
به ناگاه به شدت کشش یک موج به سمت ساحل، ابروهای پهن و کشیده اش را میکشاند به سمت پلک هایش؛
و لب هایش را، مثل غنچه ی گلی که سه روز میشود شکفته شده، شکل میدهد.
نگاهش مانند نگاه توبیخ گرانه ی فرمانده ای بود برای سرباز تازه خدمتی، که در شیفت نگهبانی شبش، خرابکاری بزرگی رخ داده بود.
یک «ااااا» کشیده میچپاند توی دهانش. و همانطور که چشم از لیوان چایش برنمیدارد میگوید:
« ا من اینو نمیخوام، این چایی کپک زده!؟.»
و بدون منتظر ماندن هیچ حرکت و سخنی از جانب سرباز بخت برگشته ی ترسیده،
مانند خورشید دم ظهر خوزستان، از صورتش، عصبانی گرما می پاشید.
نگاهم را میکشانم به لیوان چایی، که بخاطر ریختن آب سرد املاح دار شیر آبمان. حباب های سفید ریزی دورتا دور لبه ی لیوان را بغل کرده بود.
باخنده ای میگویم:
«نه، این که کپک نیست بخاطر آب شیرمونه،
چون شکرم ریختم و سریع هم زدم حالا کف کرده.»
برای لحظه ای موج خشم ابروانش عقب گرد میکند، و برای هضم حرفم دهانش نیمه باز میماند و نگاهش، مینشیند توی لیوان چای.
چشم هایش کمی گرد میشود.
و انگار که توی ذهنش صحنه ی دلخراش و چندشی به تصویر کشیده میشد،
دوباره موج خشمگین عقب رفته ی ابروانش به ساحل پلک هایش نشست. و فریاد زنان گفت:
«من اینو نمیخوام، این کف کرده
چرا تو چاییم صابونم زدی
من صابون نمیخوام
من کف نمیخوام.»
حیرت توی بغلم جان میداد از فکرهای پسرک،
حالا نشسته کنار سفره، رگبار اشک هایش روی صورتش میریخت.
مثل فرمانده ی شکست خورده ی گردانی که تمامی سرباز های پادگانش، یک هو تمام امیدش را به باد داده بودند.
صدای گریه اش سکوت پر از حیرت من و خانه را می جوید.
و من با فکر چایی با عطرو طعم صابونی بارایحه ی گل های بهاری، چاییم را سر میکشم.
#مامان بچه ها
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
_مامان به منم یه لیوان دوغ آبعلی بده
پسرک نگاهی به لیوان توی دست برادرش میکند،
لیوانش را جلوتر می آورد و با اشاره ی انگشت و کلمه ی «منم میخوام منم میخوام»
لیوانش تا نصف پر میشود.
میرود مینشیند کنج کتابخانه
کنار لیوان نیم خورده ی آب نیم ساعت پیشش،
از هرکدام توی هم میریزدو کمی دانشمند بازیش گل میکند
لیوان را رو به نور لامپ توی هوا کمی چرخش میدهدو به قطراتی که روی دست و در کتابخانه میریزد اهمیتی نمیدهد
نمک آخر کار را میپاشد توی لیوان
لیوان را مثل جامی زرین بالای سرش میگیرد و
همانطور که شاهکار هنریش را به سمتم میگیرد
با لبخندی گشاده میگوید:
«مامان! مامان، برات دوغ امام علی درست کردم.»
میخندم
وباز میخندد..
راستش من دوغ امام علی را، از دوغ آبعلی بیشتر دوست داشتم..
#مامان بچه ها
#خوشحالی یعنی عاشق علی باشیییییییی
_سااااکت
#چرا
_چون حرف بزنی ما نمیتونیم بخوابیم
#چرا
_چون منو آجی فردا صبح باید بریم مدرسه
#چرا
_چه بدونم چرا خوب، اه
#چرا
_تا بریم چیز میز یاد بگیریم
#چرا
_دیگه نگو چرا
#چرا
..
الان منتظر یه پایان بندی رضایت بخش که نبودین🥲
چون همچنان چراها ادامه داره
کلا چراهای این پسرک چهارساله وصله به گوشه موشه های مخچه انیشتن و سقراط و بقراط و قانون جاذبه😐🫤
*مکالمه ی برادران در ایستگاه چرا*😄🥴
نمیدونم چرا اتوبوس خواب دیر کرده😢🥱😴