شب ها وقت خواب که میشد،
روی رختخوابش که دراز میکشید؛
حتما یک آخ میگفت ..
آخی که آویزه ی دردهایش میشد.
همانطور که دست چپش را زیر بالشت، و دست راستش را از روی بالش، زیر سرش میگذاشت صدا میکرد:
(دختر بابا)
زنگ صدای خسته اش، فرصت هر معطلی و حرفی را از من میگرفت.
پایین پاهایش مینشستم.
از پشت زانوهایش، دست هایم را تا به پایین میکشیدم.
و از پایین، با نوک انگشت هایم عضلاتش را به بازی میگرفتم تا به گودی پشت زانویش.
آرام، دست هایم را روی هر دو کف پاهایش میکشیدم؛
و آرامتر، از دور، با نگاهم، هر دو پایش را میبوسیدم.
«گل بابا محکم تر»ش را که میشنیدم، بیشتر با دست هایم فشارشان میدادم.
آنقدر که درد تا پشت پلک چشم هایش را چنگ میزد، و آرام نجوا میکرد:
(گلی بابا، بسه )
بابا که میخوابید، انگار چادر شب تازه بر سر خانه یمان کشیده میشد.
ما میخوابیدیم؛
در هوای نفس های مردی که شب خسته ترین بود و،
روزها بابای قهرمانی که یک تنه بار زندگی را به دوش میکشید..
من، همان شب ها فهمیدم..
وقتی صدای تک تک استخوان های دست و پایش، و ناله های نیمه شبش از دست به دست کردن تنش، بند خواب هایمان را پاره می کرد،
فهمیدم؛
فهمیدمکه، قهرمان ها هم درد میکشند؛
آرام و بی صدا..
در زیر سنگینی سکوت شب ها.
#برای بابا
#مامان بچه ها