_مامان مامان
وروجک زودتر از همه از سفره پاشد ..
توی اتاق مشغول بازی ..
صدایش را که میشنوم،نه تنها من،
چشم تمام اعضا زوم میشود روی گوینده ی کوچک خانه.
عروسکش را، با ذوق وخنده ای که تمامی دندان های ریز سفیدش را نشان میدهد، دو دستی می کشاند جلوی رویم.
زیادی هیجان دارد،چشم هایش مثل دو ماهی توی تنگ صورتش می رقصیدند،
از لب هایش خنده می پاشد،
انگار توی صورتش حباب های ذوق می پکاند،
برای چه،
برای پوشک کردن خرگوش کوچولویش
او برای اولین بار یکی از عروسک هایش را پوشک کرده بود
صدای خنده ی بچه ها هوا را بغل میکند.
بغلش میکنند و میبوسند
او یکی از اولین هارا انجام داده، مثل
اولین لقمه کردن
اولین بوسیدنش
اولین شلوار پوشیدنش
اولین خط خطی کردنش
اولین هایی که حسابی سر ذوقمان می اورد.
سرخوشمان میکرد، امید را نبض میکرد در قلبمان،
و عشق را مثل خون، توی رگ های اعضای قبیله ی خانه یمان پمپاژ میکرد.
او کوچکترین نهال خانه بود
اما گاهی موقعیتش درست مثل خورشیدست.
خورشیدی که نگاه تمام گل های افتابگردان به سمت او گشوده میشود
درست مثل خنده هایمان، که انعکاس لبخنده های اوست
خانه ی ما هیچگاه شورو شوق و انرژیش را از دست نخواهد داد.
اینجا همه چیز به صدای خنده ها ولبخندهایشان زنده است..
#صدای_زندگی
#مامان_بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
_بنداز اینور
_باریکلا حالا یه شوت عااااالی میکنم ببین
تتتتتتتتتتتتتتتتتق...و صدای مهیب غرش شکستن گلدان.
از این فاصله ی حدود سه متری، بین دروازه ی خیالی پسرها تا محل اصابت که بگذریم
و این فاصله ی حدود دومتری عمودی نیز،چطور شوتش با این حد از خطا به گلدان بالای کتابخانه ی دومتری خورد، بماند.
گردن میکشم به تماشا،فاجعه بیخ پیدا کرده،
پا میشوم،درست مثل یک انسان دینامیت قورت داده ،پسرها فرار میکنند،
دخترک پشت سرم می ایستد، دستش را، روی کمرم میگذارد.
باکمی هیجان، خطاب به من میگوید:
«مامان قرآن بخون
مامان قرآن بخون
مامان نفس عمیق بکش
نفس عمیق.»
حرف هایش، همین دوجمله ی دوبار تکرار شده ی معمولی، خلع سلاحم میکند.
در دلم میخندم
ولی بر چهره چیزی بروز نمیدهم.
دست میبرم به جمع کردن خرده شیشه ها ،ناراحت میشوم
بیش از ده سال بود داشتمش
یک هدیه و یادگاری از رفیق ..
دخترک دوباره صدا میدهد:
«مامان خوبی؟»
خودم را به صدایی لبریز از بشارت میسپرم
او کی اینقدر بزرگ شده بود؟
و لبخند غرقم میکند.
#زودتر از آنچه که فکر میکنیم بزرگ میشوند..
#مامان بچه ها
.
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
یه
«خداااااااااااا»ی
خییییلی خاصی تو طول عرض دهن باز این دایناسور مشاهده میکنید؟؟
من خیلی عالی از این فاصله و زاویه مشاهده میکنم🤪
یه «خداااا غلط کردم» خاصی هم میبینم
یه «خدایا منو ذوب بکن»
یه«خدا منو مارمولک ریز بکن برم بالای لای در دستشویی دست کسی بهم نرسه»خیییلی خاص تری هم
😄😄
بیچاره دست های مضطر و ناامیدش رو با چه مشقتی
رو به آسمون بلند کرده
ودرحالیکه
به اون ذلت گیره سر آبی فکر میکنه
خودش، خودشو نازی جون صدا میکنه توخونه
و از تمامی نسل های دایناسوری آبا و اجدادیش برائت جسته😆😆😆...
نکته ی قابل عرض دیگش
این دقیقااا حال و روز بعضی آخر شبای ماماناست
با همین اضطرار
و همین حجم فشار و لهیدگی🥲😶🌫🫤🙄😬😄😄😄
مدیونین فکر کنین دارم اشاره ی کامل مستقیمی به خودم میکنم🥹🤨😒😐
شبتون خوش ..
فارغ از لهیدگی ها
#مامان بچه ها
دعوتید به اینجا
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
*۲ساله، با کاپشن صورتی، گوشواره قلبی*
ما مادرها که تاب این کارها را نداریم.
حتما برای آن روزی که قرار بر سوراخ کردن گوش هایش بود، با بابای خانه شرط کرده بودی، نگه داشتن دخترک موقع کار دکتر، سهم تو باشد.
هر دو لاله ی گوش هایش که به لطافت و نرمی گل هاست، سوراخ که شد،
بغض که کرد، گریه اش که گرفت،
من در آغوش میگیرمش، من آرامش میکنم.
و حتما، آن لحظه دلت مثل اناری ترکید.
و از حجم بغض و گریه اش؛ بغضی پرید بیخ گلویت.
حتما مدت ها بود به فکر خرید گوشواره ی طلا بوده ای.
چند ماهی از سروته حقوق و دخل و خرج ها زده بودی. برای خرید گوشواره های دخترک.
و آن روز، با ذوق چشم میگرداندی پشت شیشه هایی، که در زرد و سفید هایی چشم نواز می درخشیدند.
آن روز حتما خسته شده بودی،
طاقتش را نداشته ای دخترک را باخودت هم قدم کنی، پاهایش جان قدم زدن طولانی را نداشته اند.
پس بیشتر مسیر، در آغوشت پناهش داده ای،
تا درخشش یک جفت گوشواره، به شکل قلب هایی کوچک، لبخندی مهمان لب هایت کرده بود.
حتما گوشواره هارا که به دستت داده اند،
با ذوق کنار صورت دخترک نگه میداری.
با صدایی لبریز از زنگ خوشحالی،
لحن صدایت را کودکانه کرده ای، و رو به چشم های خندانش گفته ای:
«ببین مامان، چقدر قشنگه
ببین چقدر نازن»
و خندان، دست های کوچکش را دراز میکند به تمنای لمس قلب هایش.
شب در خانه،
کنار بابا آرام و بااحتیاط
با بازی و خنده، گوشواره ها را گوشش کرده اید.
هر دو به ذوق کودکانه اش خندیده اید.
درست شده بود شبیه ماه شب چهارده.
*ماهی با گوشواره های قلبی.*
حتما تا چندروز بعد از پوشیدنشان با ذوق، صورتش را دالی کنان میکشاند رو به صورتتان.
و به طرز بانمکی درحالیکه دست هایش بر لاله ی گوشش بوسه میزد کلمه ی گوشواره را نامفهوم و بامزه ادا میکرد، و حبه حبه قند در دلتان آب.
آن روز از توی کشوی لباس هایش، ژاکت صورتیش را انتخاب کرده بودی.
همراه کاپشن صورتی رنگی که به تازگی، با ذوق یک سایز بزرگتر گرفته بودی، که تا سه سالگی اش هم تنش را مهمان گرمایش بکند.
و همان لحظه، که آرام دست های کوچکش را به امانت، از گزند سرما، به دست کاپشنش میدادی، زمزمه میکردی:
«قربون دختر نازم برم کاپشنشو حالا بپوشه که بریم زیارت حاج قاسم.»
بعد هم بوسه ای زده بودی به صورتش..
حالا
اما..
از دخترک دوساله ی ماه رویشان
یک خط مانده با نشانه ای روی دری شیشه ای.
شما بگویید مگر غنچه ها را نیز پر پرمیکنند؟
#کربلای_کرمان
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
صدای مرد پشت بلندگو، هنوز توی سرم روی دور تند، تکرار می شود.
«یک هفت ساله ی نامعلوم
یک هفت ساله ی نامعلوم ...»
نمیدانم!
امروز کدام تابوت برای طفل هفت ساله ی گمشده بوده.
نمیدانم کنار تابوتش، پدر و مادری بوده ؟
پدر و مادری مانده؟
که اشک هایشان، چون رگباری از گلوله ها
روان شده باشند روی صحرای صورتشان.
درست شبیه رگبار ترکش هایی، که جای جای تن طفلشان را پر کرده بود از رد اشک هایی به رنگ خون!.
همان محل زخم هایی که تا دیروز، محل و بوسه گاهی برای چیدن عطر تنش بوده.
جایی مثل مسح سرش، لابه لای خرمن موهایش.
او حتما عزیز کرده ی دل عمه ای بوده.
یا رفیق و پایه ی تمام بازی، و شیطنت های کودکانه ی دخترها و پسرخاله هایش.
او، حتما رفیق مهربان دوست بغل دستی اش بوده.
راستی، او باید تا به امشب مشق های روز شنبه اش را مینوشت.
دانش آموز هفت ساله ی کلاس اولیمان.
و بعد، مامان صبح فردا وقتی لقمه هایش را کنار دفتر مشقش میگذاشت، صفحه ی دفترش را ورقی میزد و با دیدن دست خطش یاد اولین نامه ی «مامان من تو را دوست دارم»ش می افتاد،
و ردپای لبخندی از سر ذوق خط می انداخت روی لب هایش
راستی، آخرین حرفی از الفبایی که آموختند کدام بود.؟
باید حالا روی درس (ش) توقف داشته باشند.
شاید وقتی معلم میگفت:
«ش مثل ..؟!!!»
و بعد صدای پر از ذوق و بلند بچه ها، که هوای کلاس را پر کرده بود، یک صدا گفته بودند:
«ش مثل شهید
ش مثل شهید قاسم سلیمانی»
ش مثل آرشام ...
ش مثل شاهچراغ
حروف الفبا ی کلاس اولی های کشور هنوز به نیمه نرسیده است. تا ۳۲ومین حرف هنوز مانده است.
اما، آرام بخواب جان وطن.
آرام بخواب طفلک هفت ساله ی من ..
تو حروف الفبایت را به پایان رسانده ای.
کامل ترین حروف الفبای این مکتب انقلاب را.
تو، نخستین شاگرد اول کلاست که نه، دبستان که نه،
یک عمر زندگی شده ای.
تو کامل ترین حروف الفبارا از بر شده ای.
الفبایی که پایانش حرف «ش» بود.
*ش مثل شهادت*
#نمیدانم در بین نام های توی تصویر
کدامین نام از آن توست.
ولی من زین پس، کنار نام کودکی هفت ساله این را خواهم نوشت.
در چهارماه تحصیلی توانست، بعد از خواندن درس «شین» فارغ التحصیل شود.
فارغ از تمامی هیاهو ها
او برگزیده ی دانشگاه شهادت شد.
تحت نظر استاد یارش
*سردار شهید قاسم سلیمانی*
#کربلای_کرمان
_
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh
#عصایی_کوچیک
درد، مثل پمپاژ شدن خون در رگ ها،
در تک تک سلول های استخوان های بدنش، می پیچید و شبیه به ناله ای از میان لب هایش بیرون می آمد.
حس دست های کوچکی روی کمرش، هوشیارش کرد؛ که به صورت دایره ای ناشیانه، در مرکز کمرش تاب میخورد.
صدای آخ درد آلود، همراه با لحنی آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانش که بیرون آمد؛
بچه های دیگر دوره اش کردند.
روی کمرمش را، دست های کوچک وکوچکتری پر کرده بود.
گرمای دست هایشان مثل شال گردنی بود که دور سرمای وجودش، پیچیده میشد.
دست هایشان با زیر صدای خندهای کوچکشان،
که زیباترین موسیقی جهان مادرانه اش بود؛ اثرش را روی لب هایش می کاشت، و برداشتش خنده ای میشد در چشم های بچه ها.
سرش را به گوشه ی بالشت سپرد.
رد نگاهش روی زمین، تن جارو نخورده ی فرش ها را دنبال کرد، دهنش تلخ شد
کمی دورتر، صحنه ی پرتقال هایی برش خورده، وارونه شده، توی دیس و دور دیس، با شکم هایی پوک شده
دور ظرف آبمیوه گیری کوچک دستیش، با پنج لیوان و پنج نی واژگون شده را که دید؛
مزه ی شیرینی آب پرتقال نیم ساعت پیش بچه ها را، که از صفر تا صدش را جلوی چشم هایش به تنهایی گرفته بودند،
روی مزه ی تلخ بهم ریختگی خانه،
بر روی زبانش فرش کرد.
_مامان، مامان من عصات میشم، من عصات میشم
میان حالت رکوع و قامت راست کردن جسمش، یک دستش را به دیوار
و دیگری را روی گودی پهلویش می گذارد.
درد چون قطره ی اشکی در چشم هایش حلقه زد.
دستش را از روی دیوار سفت و سخت و سرد،
روی گردن و شانه های نرم و گرم پسرک میگذارد.
پسرک دست های مادرش را دور شانه و گردنش، چون گیسویی به هم بافت.
قد مادر چند درجه به ذوق و احترام پسرک خم تر میشود.
نه مادر دل انداختن بار حتی، نیمی از جسمش را روی دوش پسرک کوچکش داشت؛ نه پسرک تاب و توان به دوش کشیدن این حجم سنگینی مریضی مادر را.
مادر طوری که انگار، نه تنها تمام وزن بلکه تمام دردهایش را هم، پسرک به دوش کشیده بود، قربان صدقه اش می رفت؛ با همان صدایی که انگار از لابه لای یک کتاب لوله شده خارج میشد قربان صدقه ی پسرک می رفت.
از توی یخچال پماد را برداشت،
شاید التیامی میشد برای بینی های ملتهب قرمز شده یشان،
از شدت کشیدگی دستمال ها.
رو به پسرک لبخندی زد و گفت:( من اگه شماهارو نداشتم چیکار میکردم آخه.)
پسرک به ذوقی، گوشه ی ابروی راستش را بالا داد، جوری خندید که ردیف دندان هایش زودتر ازکلماتش نمایان شد. فین فینی کرد و دست های مادرش را روی شانه اش گذاشت.
و تکرار میکرد.
(من خودم عصات میشم،
من عصات میشم.)
#مامان_بچه ها
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
در ایتا
https://eitaa.com/madaroneh