eitaa logo
روانشناسی مادر و کودک
204 دنبال‌کننده
388 عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
روانشناسی کودک ، بازی های کودکانه ، کاردستی هایی که هیچ جا پیدا نمیکنی😊✌️+ شعر و قصه و... برای کودکان❤️ 💥به همراه آموزش آشپزی های خفن و خوشمزه برای مادرهای عزیز 👩‍🍳 👈تیم تبلیغات ساخت بنر و استیکر @itagerafist 👈ارسال عکس و تبلیغات @Sarhangi313
مشاهده در ایتا
دانلود
سیر تنها 🧄 گلنار خانم که مقداری سیر خریده بود، وارد آشپزخانه شد. بعد سیرها را به هم بافت و به دیوار آویزان کرد. سیر از آنجا می توانست همه ی آشپزخانه را ببیند، برای همین خیلی خوشحال بود. قابلمه و ماهی تابه را دید. یک کدو حلوایی زیر پایش دید. روبرویش هم، سبد پیاز و سیب زمینی بود. سیر به آنها گفت: «چه جای بدی دارید، نمی توانید جایی را ببینید.» پیاز گفت: بالا و پایین ندارد. همه ی ما برای استفاده در غذا هستیم. سیر خندید و گفت:« این قدر بزرگی که نمیشه تو را به دیوار زد. » سیر هر روز می دید که چه طور گلنار خانم با سبزیجات غذا درست می کند. یک روز بادمجان ها را دید که خورشت بادمجان شدند. روز بعد سیب زمینی ها را دید که کوکو شدند. پیاز هم در همه ی غذاها بود. سیر خیال کرد او را در یک غذای مهم می خواهند بریزند، برای همین منتظر آن روز بود. روزها گذشت، اما کسی با او کاری نداشت. یک روز با خودش گفت: پس چرا از من استفاده نمی کنند؟ سیر دیگر خوشحال نبود. یک روز گلنار خانم سبد گوجه ها را روی کابینت گذاشت. سیر از گوجه فرنگی پرسید: تو می دانی گلنار خانم چرا از من استفاده نمی کند؟ گوجه گفت: شاید به خاطر این است که بو می دهی. سیر گفت: خوب پیاز هم بو می دهد. گوجه گفت: نمی دانم. بالاخره یک دلیلی دارد. شاید برای قشنگی تو را به دیوار زدند. سیر ناراحت شد و دیگر با کسی حرف نزد، پوستش از ناراحتی خشک شده بود. کدو حلوایی که زیر پای سیر بود، متوجه شد که سیر دیگر مثل همیشه نیست و با کسی حرف نمی زند. به او گفت: سیر کوچولو چرا ناراحتی؟ سیر گفت: فکر کنم من به درد نخور هستم. کدو حلوایی گفت: « از من هم در غذایی استفاده نکرده اند اما بخاطر این نیست که بدمزه و بدرد نخورم.» سیر چیزی نگفت و چشم هایش را بست. گلنار خانم وارد آشپزخانه شد و سیرها را از دیوار برداشت و به حیاط برد. سیر که تعجب کرده بود، به این طرف و آن طرف نگاه کرد. حیاط خیلی شلوغ بود. چند تا خانم سبزی پاک می کردند. چند نفر هم پیازهای خرد شده را سرخ می کردند. گلنار خانم سیرها را داخل سینی جلوی دخترش نرگس گذاشت و گفت:«سیرها را پوست بکن و خرد کن برای سیر داغ روی آش نذری می خواهم.» وقتی نرگس پوست اولین سیر را کند، یکی از همسایه ها گفت: «چه سیر خوش عطر و بویی. آش رشته با این سیر ها خیلی خوشمزه می شود.» گلنار خانم گفت:«بله سیر خوبی است برای آش نذری نگهش داشته بودم» 🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال مادروکودک ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @madarvakooodak ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
بادکنک صورتی مناسب پنج تا شش سال {اهداف قصه: آشنایی با دو حیوان حلزون و جوجه تیغی، ارائه حس همدلی و نوع‌دوستی.} روزی در جنگلی سرسبز 🌳🌳🌳و زیبا یک جوجه تیغی🦔 و حلزون 🐌زندگی می‌کردند. آنها هرروز با دوستان‌شان در جنگل بازی می‌کردند و دامنه‌های کوه‌ها ⛰⛰را بالا و پایین می‌پریدند. حلزون خیلی آهسته حرکت می‌کرد چون خانه‌ی کوچکش را در پشت خود حمل می‌کرد. جوجه تیغی 🦔اما بر پشت خود خارهای بلند و تیز داشت و وقتی از چیزی می‌ترسید خودش را گرد می‌کرد و خارها را نشان می‌داد. آنها در جنگل🌳🌳 دوستان زیادی داشتند و در پایین درختی در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. روزی وقتی جوجه تیغی 🦔به کنار رودخانه رفته بود تا آب تنی کند، حلزون در کنار درخت 🌳قدم می‌زد که یکدفعه چشمش به یک بادکنک صورتی در بالای سرش افتاد. بادکنک سرگردان 🎈و نگران بود. باد او را به کنار حلزون آورد. حلزون🐌 گفت: سلام بادکنک صورتی. تو اینجا چکار می‌کنی؟ بادکنک صورتی گفت: صاحب من یک دخترک کوچک بود، اما وقتی داشت بازی می‌کرد، نخ من را رها کرد و باد مرا به جنگل 🌳🌳🌳آورد. حالا من تنها شدم و کسی را ندارم. حلزون 🐌گفت: آااه… پس این طور. ناگهان سر و کله جوجه تیغی🦔 پیدا شد. از دور نگاهش به بادکنک 🎈صورتی و حلزون افتاد که با هم حرف می‌زدند. کلی خوشحال شد و گفت: سلام. من برگشتم. ااوووه..این بادکنک صورتی اینجا چکار می‌کند؟ دوست دارم با او بازی کنم. حلزون🐌 که می‌دانست اگر یکی از تیغ‌های جوجه تیغی🦔 به بادکنک بخورد، بادکنک می‌ترکد، ناگهان از جا پرید و گفت: آااه جوجه تیغی 🦔جان این بادکنک🎈 صورتی صاحبش را گم کرده و ما می‌توانیم به او کمک کنیم. به نظر من او را بفرستیم برود بالای درخت تا صاحبش بیاید و او را ببیند و ببرد به خانه خودش. حلزون 🐌همین‌طور که حرف می‌زد و حواس جوجه تیغی🦔 را پرت می‌کرد، نخ بادکنک🎈 را گرفت و سریع به بالای درخت فرستاد. او خیلی آرام در گوش بادکنک 🎈گفت: سعی کن نخ خودت را به شاخه درخت آویزان کنی و از آن بالا حواست به همه جا باشد که صاحبت را پیدا کنی. جوجه تیغی🦔 با نگاهش بادکنک🎈 صورتی را تعقیب کرد و گفت: آااه ولی من دوست داشتم با بادکنک بازی کنم. حلزون🐌 که می‌دانست بازی جوجه تیغی 🦔با بادکنک باعث ترکیدن بادکنک می‌شود، به جوجه تیغی🦔 پیشنهاد داد که به جای بازی با بادکنک🎈 برای او شعر بخوانند. آنها همگی با هم شروع به شعر خواندن کردند. مدتی بعد بادکنک🎈 صورتی از دور دخترک صاحبش را دید که با شنیدن صدای شعرخوانی آنها و دیدن بادکنک 🎈بالای درخت، به طرف آنها می‌دود. بادکنک با شادی فریاد زد: من اینجام. من اینجام… زود بیا پیش من دخترک. 🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال مادروکودک ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @madarvakooodak ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
🌺داستان متنی فیل کوچولو و بهداشت فردی🐘🧼🛁 زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!🙁 فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.🧹 یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.🌧 فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!😲 فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود. باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.😩 همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.⛰ حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.⛱ فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود. فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.😥 فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند. زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم.🤩 وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.😤 فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم.🤨 خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود. فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.🤩 از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال مادروکودک ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @madarvakooodak ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.