{🌸💓}
•
•
سکوت را به حرف زدن ترجیح دهید!
قبل از گفتن حرفی با خود فکر کنید
که آیا ضرورت دارد یاخیر...
چه بسا حرفها و سخنانی که بهزبان
آوردیم و به دروغ و غیبتو..ختمشد🌱!
- شهید محمد هادی ذوالفقاری
•
•
{💓🌸} ☜ #تلنگرانه
{💓🌸} ☜ #یازینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مهدی 💚🙏
دنیا تشنه یک نگاه توست💚🌼
ای صاحب دنیای امروز 🌼
بدون تو 💚
هوا و حال دنیا هیچ خوب نیست😔
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪐رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
( سوره آلِ عِمْرَان ٨)
آن عالمان دعا میکنند: «... خدایا، بعد از آنکه راهنماییمان کردی، دلهایمان را از حق منحرف نکن و خودت توفیق شناخت قرآن را به ما بده. آخر، تنها تو بخشندهای.
#استادعالی
#رَبَّنَالَاتُزِغْقُلُوبَنَابَعْدَإِذْهَدَيْتَنَا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاجعه جدید🌚
هم میخوان مادر سگ باشند هم نمازشون رو بخونند👩🦯
هرچی از دین دوست دارن انجام میدن هرچی نه پشت گوش میندازن😏...
۹۱_۹۲ سوره حجر:
همانها كه قرآن را تقسيم كردند؛ آنچه را به سودشان بود پذيرفتند و آنچه بر خلاف میلشان بود رد کردندبهپروردگارت سوگند از همه آنهاسؤال خواهيم كرد..
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋
📖داستانک
ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ! ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ! ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ؛ ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛دﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ. ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ؛ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ.. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ! ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ. اخلاق بد همه را فراری میدهد.
#تلنگر
یہبزرگیبهممیگفت:
هروقتخواستیبفهمی
خداصداتومیشنوهیانه
ببینوقتیگناهمیکنی
عذابوجداندارییانه...!
ساعت به وقت دلتنگی
یا امام رضا سلام ...
💎 قرار عاشقے #ساعت ۸💎
السلام_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا_ع
دستمبهرویسینهبرایارادتاست
اینبارگاهقدسامامڪرامتاست
فرقینمیڪندزڪجامیدهے سلام
اومیدهدجوابتورا،اصلنیتاست
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفدهم 🎬: آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هجدهم 🎬:
آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند زیباتر شد و در حالیکه دندان های سفید و درخشانش زیبایی خاصی به چهره ملکوتی اش می داد، گفت: جناب فرمانروا! چند روزی بود از اینکه بچه ای ندارم که به جنابتان تقدیم کنم و شرمنده شما نباشم تا شما هم ولیعهدی در روی زمین داشته باشید، بسیار اندوهگین بودم و هر لحظه دعا می کردم تا این سعادت نصیبم شود و فرزندی داشته باشم که آن را به شما ارزانی دارم، گویا اینک دعاهایم مستجاب شده و پسری به زیبایی ماه به ما عنایت شده!
آسیه که می دانست ممکن است فرعون دستور قتل این نوزاد را بدهد، چون واضح بود این نوزاد از سبطیان است که مادرش برای نجات جان او، فرزندش را به نیل انداخته، پس باید کاری می کرد که فرعون دستور کشتن نوزاد را ندهد پس بلافاصله گفت: این پسر آنقدر زیباست که به گمانم از الهه ی معبد خدایان باشد که نیل آن را به ما هدیه کرده و ما نباید عنایت خدایان و هدیه نیل را نادیده بگیریم.
آسیه آنقدر حرفهای زیبا و دلنشین زد که فرعون به میان حرفش دوید وگفت: کمتر سخن بگو ملکه! مرا بی تاب دیدارش کردی، نشانم بده این موجود زیبا را که هوش از سر ملکه ی مصر برده است، تو الان اینجا بودی پس این پسر از کجا به دست تو رسید؟
آسیه اشاره ای به صندوقچه چوبی کرد و سپس درب صندوق را گشود و موسی را که مثل فرشته های آسمان در خواب خوش فرو رفته بود بیرون آورد و گفت: این صندوقچه که من ناخواسته به سمتش رفتم، همان هدیه ی غیبی ست.
فرعون با اولین نگاه جذب موسی شد و دانست که تعریف های آسیه بی جا نبوده است، او دست نرم و لطیف موسی را در دست گرفت و در این هنگام موسی چشمان درشت و زیبایش را گشود.
آسیه که از دیدن چشمان باز موسی هیجان زده شده بود خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت وموسی خنده ی نمکینی کرد.
انگار همین لبخند کوچک، دل فرعون را نیز اسیر خود کرد، فرعون همانطور که دستانش را جلو می برد تا موسی را در آغوش بگیرد گفت: ای ملکه! همانا شادی تو شادی من است و بی شک این پسر، هدیه ی خدایان به خدایگان مصر، فرعون است.
آسیه خوشحال از این حرف فرعون، موسی را در آغوش فرعون گذاشت، او باید کاری می کرد که فرزند خواندگی این پسر، همینجا تصویب شود چون فرعون در دربارش وزیری داشت به نام «هامان» اگر آن وزیر این واقعه را می شنید به دلیل اینکه نماینده مترفین و کاهنان در دربار بود و سخت با سبطیان و بنی اسرائیل دشمن بود، آنقدر در گوش فرعون می خواند که او را منصرف می کرد.
پس آسیه زیر لب بسم اللهی گفت و نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدای یکتا کمک خواست و رو به فرعون که اینکه غرق بازی با سرانگشتان موسی و دلبری های این نوزاد شده بود کرد و گفت: سرورم! آیا نمی خواهی این هدیه ی غیبی را به فرزند خواندگی خود قبول کنی؟!
فرعون لبخندی زد و نگاهش را از چهره ی موسی گرفت و به چهره ی آسیه چشم دوخت و گفت:...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_نوزدهم🎬:
فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازمانش گفت: هم اکنون کاتب دربار را فراخوانید، او را به ساحل نیل بیاورید، باید اینجا را آذین بست، باید از نیل تشکر کرد.
آسیه در دل خوشحال بود از این پیشامد و خیلی سریع کاتب حاضر شد و فرعون دستور داد تا کاتب ثبت کند که در این روز فرعون پسری را که هدیه ی نیل بود به فرزندخواندگی قبول کرده و اینک مصر هم ولیعهد دارد.
کاتب حکم را نوشت و جارچیان مأمور شدند که این قضیه را با ساز و دهل و آواز به گوش تمام مردم مصر برسانند.
از آن طرف، کلثم خواهر موسی که او را تا نزدیکی قصر و ساحل نیل دنبال کرده بود متوجه قضیه شد، کلثم لبخندی زد و خدا را شکر کرد و زیر لب گفت: بی شک وعده ی خدا حق است، خودم شنیدم که مادرم زیر لب می گفت: خدایا طبق حکم شما، موسی را به آب سپردم و او را به من بازگردان که تو بهترین وعده دهندگانی...
کلثم دوست داشت این خبر را به مادرش یوکابد بدهد و او را از نگرانی در بیاورد، اما باید می ماند و مطمئن میشد که دیگر هیچ خطری موسی را تهدید نمی کند.
بعد از اینکه حکم ولایتعهدی موسی نوشته شد، این زوج به همراه فرزنده خوانده نورسیده شان به قصر رفتند.
قضیه به گوش هامان رسید، هامان که مردی زیرک بود و تمام عمرش در خدمت کاهنان و مترفین و ابلیس بود، به این قضیه مشکوک شد، خصوصا وقتی فهمید که آسیه آن نوزاد را از آب گرفته، اینک زمان برای تحریک فرعون نبود، چرا حکم فرعون صادر شده بود و مخالفت با حکم فرعون، بسیار خطرناک بود، پس هامان می بایست از راهی وارد شود و این قضیه را که از نظر او بیشتر شبیه یک توطئه بود برملا می کرد، اما چه راهی؟! نمی دانست.
فرعون و آسیه در قصر مستقر شدند، حالا بی تابی های موسی شروع شد، کودک گرسنه شده بود و شیر می خواست.
پس فرعون دستور داد زنان بزرگ زاده قبطی که می توانند نوزاد را شیر دهند به قصر بیایند تا دایه ای خوب و نیرومند برای ولیعهد برگزیند.
این خبر مانند باد در کوی و برزن شهر پیچید و هنوز دقایقی از پخش این خبر نگذشته بود که....
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیستم🎬:
زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیری داشتند، گروه گروه وارد قصر می شدند، خبر فرزندخواندگی موسی توسط فرعون در همه جا پیچیده بود و هر کسی تلاش می کرد تا این گوی با ارزش را از دیگری برباید،زیرا پای ولیعهد در میان بود و هر کس می توانست به آن نوزاد شیر دهد، دایه ی ولیعهد میشد.
بزرگان و مترفین شهر با عجله به خانه شان می رفتند و از همسرشان می خواستند تا نوزاد خود را وانهد و به سمت قصر برود چرا ولیعهد خداوندگار مصر گرسنه بود و این واجب تر بود تا نوزاد خودشان...
این خبر به هامان هم رسید، هامان با عصبانیتی شدید وارد قصر شد، او به سربازانش گفته بود که این نوزاد، نوزادی سبطی ست و توطيه بنی اسرائیل است تا به درگاه فرمانروای مصر راه یابند پس عزمش را جزم کرده بود تا این توطئه را کشف کند و بانیان این توطئه را رسوا و این نوزاد بنی اسرائیلی را در همان قصر فرعون با شمشیر از وسط دو نیم کند.
صدای گریه ی موسی کل قصر را فرا گرفته بود، زنهای قبطی و بزرگ زادگان مصر به صف شده بودند و هر کدام که به سمت موسی می آمد، موسی آنها را نمی پذیرفت و سینه ی آنها را نمی گرفت و گریه اش شدید تر می شد، از گریه ی موسی، آسیه هم به گریه افتاده بود.
فرعون که شاهد این صحنه بود و دلش نمی خواست همسر محبوبش اینچنین ناراحت و اندوهگین باشد پس دستور داد زودتر زنی را پیدا کنید که ولیعهد را سیر و آرام کند.
زنها تند تند جلومی آمدند اما نوزاد در بغل هیچ کس آرام نمی شد، حالا تمام زنهای شیرده مصر به قصر هجوم آورده بودند تا شانس خود را امتحان کنند، اما انگار که نوزاد از هیچ زن قبطی خوشش نمی آمد.
فرعون که حال نوزاد و ملکه را چنین ملتهب دید با عصبانیت فریاد زد، آیا کسی یافت نمی شود که ولیعهد ما را آرام کند؟!
در این هنگام کلثم که در بین زنان در حیاط قصر حضور داشت و اخبار لحظه به لحظه موسی را از زبان خدمتکاران می شنید، خود را جلو انداخت و گفت: من می دانم آن نوزاد چگونه آرام می شود، من زنی را میشناسم که حتما کودک را آرام می کند.
در این زمان که پادشاه و ملکه از شدت بی قراری ولیعهد اندوهگین بودند، این حرف کلثم مورد توجه سربازان قرار گرفت، سربازی او را داخل تالار بزرگ قصر که اینک گوش تا گوش آن زنان مصری ایستاده بودند شد و مستقیما به حضور آسیه و فرعون رسید و سرباز حرف کلثم را با صدای بلند گفت.
فرعون از جا نیم خیز شد و رو به کلثم گفت: ای دخترک، آیا به راستی تو زنی را میشناسی که پسر مرا آرام کند؟! اگر تو راست بگویی، من هدیه ای گرانبها به تو خواهم داد.
در این هنگام که هامان گوشه ای کنار تخت فرعون ایستاده بود و اوضاع را رصد می کرد قدمی جلو نهاد و انگشتش را به سمت کلثم گرفت و با نیشخندی گفت: بی شک تو از خانواده و آشنایان این نوزادی و برای همین با اطمینان چنین حرفی زدی پس تو و خانواده ات توطيه کردید تا بچه ای از ایل و تبار خودتان که بی شک سبطی است را در دربار قبطیان وارد نمایید.
در این هنگام فرعون که با دقت به حرفهای هامان گوش می کرد، انگار با این حرف از خواب غفلت بیدار شده باشد رو به کلثم گفت: وزیر ما راست می گوید، حتما تو این نوزاد را می شناسی وگرنه چه دلیلی داشت به اینجا بیایی و چنین بگویی، حالا بگو برای چه چنین گفتی؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨