eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفدهم: وصیت داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... - هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ... - یه خانم؟ کی هست؟ ... - هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... - نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ... - شما اینجا چه کار می کنید؟ ... چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... - آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ... نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... - آخرین ... خواسته ... ؟ ... دو هفته قبل از اینکه ... بغضش ترکید ... - میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم .. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هجدهم: باور نمی کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم ... - با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... - سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم ... - سوار شو ... مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... - آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... - تو عقل داری؟ ... اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... - من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... پس شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ... گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم ... - از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد ... - اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... - دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... . پی نوشت: نویسنده داستان از زبان آقای بوگان اشاره کردند که در زندان های امریکا، قتل های زیادی اتفاق می افته که برای فرار از زیر بار مسئولیت و پیگیری قتل، به اسم خودکشی اعلام میشه و قطعا مرگ حنیف یکی از اونها بوده بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♨️ای غروب جمعه مولایم چه شد ؟ یوسف گم گشته آقایم چه شد ؟
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب: من شنیدم گفته شده که نامزدها در مناظرات و در گفتگوها نظر خودشان را در باب فضای مجازی بگویند یا در باب سیاست خارجی بگویند؛ نه آقا، مسئله‌ی اصلی مردم و سیاست خارجی و ارتباط با این دولت و آن دولت نیست؛ مسئله‌ی اصلی مردم چیزهای دیگر است؛ مسئله‌ی اصلی مردم است، مسئله‌ی اصلی مردم طبقات ضعیف جامعه است، مسئله‌ی اصلی مردم است که کمر تولید داخلی را میشکند، مسئله‌ی اصلی مردم سیاستهای غلطی است که فلان را که میتواند کار انجام بدهد مأیوس میکند. ۱۴۰۰/۳/۶
مداومت بر خواندن سوره واقعه قبل از خواب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم: هر کس سوره واقعه را هر شب بخواند هرگز فقیر نخواهد شد امام باقر(ع) : هر کس سوره واقعه را هر شب قبل از خواب بخواند، خداوند را دیدار میکند در حالیکه چهره اش همچون ماه شب چهارده میدرخشد. آیت‌الله حسن‌زاده آملۍ: غنۍ ( ) را بخوانیدتا غنۍدر و بعداً هم چیزهای دیگری‌شوید
این پست هر شب تکرار می شود یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این انقلاب چگونه به دست ما رسید؟ 🔺نماهنگ بسیار زیبای برپاخیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رای من فایده نداره!!! من اعتراض دارم!! هیچ فرقی نمیکنه...!
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شما‌ از‌ بهشت‌، یک پیغام‌ دارید! برای « ۲۸ خرداد ۱۴۰۰»
😱شهیدی که بعداز۱۷سال زنده شد... 💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... 🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به وهمراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه... 🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم. 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم. 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، 🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.. وسط بازار ازحال رفتم. 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹