eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
19.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
(ره):🌿 اگر انسان‌ در مواقع‌ شدت و خطر در صحنه‌های‌ گناه خدا را یاد کند و آنرا بر فعل‌حرام ترجیح‌ دهد خدا می داند کـه چه‌ لذتی نصیبش‌ می‌شود. 💕❤️💕
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺻﻮﺗﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آن‌ها را ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دل‌ها را ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺑﺎن‌ها ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ... 💕💙💕
شهید حامد بافنده ✍راوی:همسرِ برادر شهید 🔸محبوبه فیاض، زمانی که حامد بافنده تنها 11 سال سن داشت عروس این خانواده شده به همین خاطر او را برادر کوچک خود تلقی می‌کند، او می‌گوید: 🔹حامد دوم خرداد سال 1366 متولد شد و زمانی که من عروس این خانواده شدم حامد خیلی کوچک بود. 🔸حامد با نام جهادی علیرضا امینی سه بار به عنوان رزمنده فاطمیون عازم سوریه شد، این را فیاض گفته و ادامه می‌دهد: اوایل که ایران به جبهه مقاومت نیرو می‌فرستاد حامد آرزو داشت بتواند شرکت داشته باشد از این رو چون به سربازی نرفته بود با مشخصات جعلی سه ماه در دوره های آموزشی یزد شرکت کرد سپس به تهران رفت و با بچه های تیپ فاطمیون و زینبیون آشنا شد تا شاید بتواند با کمک آنها به سوریه اعزام شود؛ سرانجام 17 فروردین 95 با مشخصات اتباع افغانستان از تهران به سوریه اعزام شد. 🔹او می‌گوید: 13 فروردین 96 چهارمین و آخرین دوره بود که حامد به سوریه می‌رفت و او در تاریخ سوم خرداد در منطقه عملیاتی سوبین (ریف حماء) دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمان شهیدش پیوست. 🔸 حامد در سن سه سالگی پدر خود را از دست داد از این رو در تمام کارهایش به حضرت رقیه(س) توسل می‌کرد، همچنین از حضرت علی اصغر(ع) نیز استمداد می‌گرفت.   🔹 حامد از 15 سالگی در هیئت علی اصغر(ع) واقع در آزاد شهر مداحی می‌کرد، او واقعا صدای خوشی داشت که بسیار به دل می‌نشست با این وجود برای هیئات مذهبی به صورت رایگان مداحی می‌کرد شاید همین امر موجب شد برای شهادت برگزیده شود. 💕💙💕
●رفتاری که برپایهٔ مهرو محبت واستقلال ووابستگی سالم باشد، رفتارمتعادل است •استقلال •عزت نفس •اعتماد به نفس •خودکفایی •مسئولیت و... همگی ازسن زیر سه سال شروع می شود. 💕❤️💕
🌿 انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند 💫 و خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند 💫یاد بگیریم که گاهی مثل خدا باشیم ‌‌ ــــــــ🌱ــــــــ 💕💜💕
توقع زیاد در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد. به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید. در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید. آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید. تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید. دستی بر سر و روی خود كشید. چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند: چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن. 💕🧡💕
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و چهارم در سکوتی ساده، طوری نگاهم می‌کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می‌کنم که منتظر شد خطابه‌ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: «فکر می‌کنی ما برای چی گریه می‌کنیم؟ برای چی عزاداری می‌کنیم؟ فکر می‌کنی برای چه مشکی می‌پوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش می‌کنیم؟ فکر می‌کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه‌ای نداریم؟» به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه‌اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش‌هایش را داد: «گریه می‌کنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی می‌پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی‌کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می‌زنیم و غذای نذری پخش می‌کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می‌گیریم و توی هیئت‌هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت می‌کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!» و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: «فکر می‌کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمی‌کنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی‌خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!» برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سِحر کرده است! بی‌آنکه بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می‌گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می‌کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: «وقتی داری به عشقش گریه می‌کنی و باهاش حرف می‌زنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات می‌کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!» و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه‌ام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: «آره خیلی خوب جواب میده...» مجید همانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خلاصم را زدم: «الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته...» و پیش از آنکه قلب پلک‌هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی‌توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم می‌پیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست‌هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه‌ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی‌توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را می‌زد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: «برو عقب!» در ایوان چشمان کشیده‌اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری‌ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه‌ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. نویسنده :ولی نژارد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و پنجم سرم به قدری گیج می‌رفت که تمام آشپزخانه و کابینت‌ها دور نگاهم می‌چرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه‌ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینت‌های پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس می‌کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه‌ام نیز از ترس به خودش می‌لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُرده‌های ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می‌درخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان می‌لرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمی‌خورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می‌کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده‌ام. حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونه‌های گندمگونش گل انداخته و بی‌آنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می‌کرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بی‌رمق و نگاه بی‌رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر می‌آمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) که در هر صفحه‌ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم می‌سوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم می‌کردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمی‌دانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمی‌دانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشه‌ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الهه‌ای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و می‌خواست به هر شکلی که می‌تواند، قطره‌ای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی می‌کرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: «مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و ششم و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه‌ام را به کلامی شیرین داد: «می‌دونم الهه جان!» و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل می‌کردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا می‌ترسم! بخدا منم امام حسین (علیه‌السلام) رو دوست دارم!» اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم می‌خندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار می‌کرد: «می‌دونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!» نمی‌دانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته‌ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: «الهه جان...» مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم می‌کرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجاده‌اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکی‌اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (علیه‌السلام) شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش می‌دانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد. نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: «دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.» و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن می‌ریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: «گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.» و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: «الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.» مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «من که همه مکمل‌ها و قرص ویتامین‌هایی که دکتر برام نوشته، می‌خورم!» سری جنباند و مثل اینکه صحنه‌های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: «الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو می‌دیدی! حالت خیلی بد بود!» و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره‌ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: «الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!» و من هم دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی‌‌هایش را دادم: «چَشم! از امروز نمی‌ذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!» از اشاره پُر شیطنتم خنده‌اش گرفت و همانطور که لقمه‌ای برایم آماده می‌کرد، با زیرکی جواب داد: «حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، می‌بینی دخترم چقدر خوشگله!» از جواب رندانه‌اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم. نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
من تمام سال را با اربعینت زنده ام ادعایی هم ندارم، عاشقی یعنی همین تا 🏴 💚
کانال امام حسین (_۲۰۲۱_۰۹_۱۶_۱۰_۳۰_۵۰_۹۸۴.mp3
4.71M
🖤 🎙حمید علیمی‌ خوشا بحال زائرای کربلا 😭 حرم پناه قلب تنهای منه💔 🏴
🌷 گداے تو از هرڪسے ڪه پا بخورد تورا ڪه داشتہ باشد غمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ‌اش حسرٺ همین جملہ‌سٺ خداڪند ڪه مسیرم بہ بخورد 🌺 💚
29.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جان من به فدای حسین و کربلای حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلـــــــواپـــــسـمــــــ این اربــــــعـــــینــــ اگــه حــرم نــرمــ مـــــیــــــمـــیـــــرمــــــ😓
هرکی می‌خواهد باپای دل همراه ما شود کوله بارش را جمع کند و خود را آماده سفر عشق کند سفری که با پای دل آغاز می شود
کربلایی شدنم دست شماست آقاجان پاس و ویزا و گذر ، بازی بین المللی ست…
خدایا... درانتهای شب قلبهای مهربان دوستانم رابه تو می سپارم، باشد که با یادتو به آرامش رسیده وفارغ از دردها و رنجها طلوع صبحی زیبا رابه نظاره بنشینند "شبتون پر از عطر خدا"
برنامه‌ریزی کنیم در حقیقت برنامه‌ریزی به زندگی خانوادگی نظم و سامان می‌بخشد. 💕💚💕
ᘜ🦋⃟ᭂ❄ᘝ ‹⚠️‼️› 🖐🏻🙂 میگفت↓ -و‌َخدا‌نکنه‌تو‌مجازی‌ حق‌الناس‌کنیم.! با‌چت‌‌نامحرم‌!✖️ بایه‌پروفایل‌‌که‌به‌گناه‌میندازه‌! با‌یه‌کانال‌مبتذل🚫 بایه‌کپی‌کردن‌که‌راضی‌نیستن‌! با‌یه‌مزاحمت‌! باایجاد‌گروه‌مختلط‌|: با‌تبرج‌🖐🏻 با‌یه‌لایک‌و‌کامنت‼️ -حواست‌باشه‌همش‌نوشته‌میشه‌‌ مؤمن!(: 💕💚💕
ملا نصرالدين كمونيست شده بود! از او پرسيدند: ملا ميدونى كمونيسم يعنى چه؟ گفت: بله ميدانم. گفتند: ميدانى اگر دو تا اتومبيل داشته باشى و يكى ديگر اتومبيل نداشته باشد، ناچار خواهى بود يكى از آن دو را بدهى؟ گفت: بله كاملاً حاضرم همين حالا این کار را بکنم. گفتند: ميدانى اگر دو تا الاغ داشته باشى بايد يكى را بدهى به كسى كه الاغ ندارد! گفت: نه! با اين مخالفم! اين كار را نمى توانم انجام دهم. گفتند: چرا اين كه همان منطق است و همان نتيجه؟ گفت: نه اين همان نيست؛ چون من الان دو تا الاغ دارم ولى دو تا اتومبيل که ندارم! بسيارى از مردم تا زمانى به شعارهاى زيبايشان پایبند هستند كه منافع خودشان در خطر نباشد. آنها قشنگ حرف ميزنند اما در مقام عمل، هرگز بر اساس آنچه ميگويند رفتار نمى كنند. 💕❤️💕
‌ ‌ ✨دستوراتی برای سحرخیزی و خواندن نماز شب مكرّرا خدمت حضرت علامه طهرانی عرض مى‌كردند: گاهى بيدار مى‌شويم ولى همّت برخاستن نداريم، برايمان دعا كنيد تا توفيق نماز شب پيدا كنيم. مى‌فرمودند: توفيق يعنى مهيّاشدن أسباب و مقدّمات امور و براى نماز شب خود سالك بايد همّت كند و أسباب و مقدّمات بيدارى خود را فراهم نمايد. و إلّا اگر به دعا باشد اين توفيق نيز خود دعا مى‌خواهد و هَلُمَّ جرّا و تسلسل لازم مى‌آيد. توضيح اينكه: عمده مقدّماتى كه سالك بايد تحصيل كند از اين قرار است: ✅أوّل: مراقبه در طول روز و پرهيز از گناه؛ چه اينكه گناه، سالك را از خلوت و بهره‌مندشدن از نفحات سحر محروم ميكند. مردى به خدمت أميرالمؤمنين عليه‌السّلام رسيد و عرض كرد: از نماز شب محروم شده‌ام! حضرت فرمودند: «تو مردى هستى كه گناهانت تو را دربند كشيده است!» ✅و دوّم: رعايت مقدار طعام در شب؛ زيرا پرخورى و غذاى سنگين و چرب مانع از بيدارى سحر مى‌شود. ✅و سوّم: سالك طبق سيره رسول‌خدا صلّى‌اللـه‌عليه‌وآله‌وسلّم أوّل شب بخوابد و نيز با استراحت كافى و خواب قيلوله براى بيدارى در شب مهيّا گردد. روشن‌است سالكى كه تا نزديكى‌هاى نيمه‌شب بيدار است، سحر يا بيدار نمى‌شود و يا اگر بيدار شود، با بدن خسته و ملال‌خاطر كارى از پيش نمى‌برد. 💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای اهل سنتی که متخصص زبان عربی بود و شیعه شد از زبان خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عمامه‌ی نجات‌بخش ⭕️ مهدی شیخ‌معینی یک روحانی است که در کوه صفه با استفاده از عمامه خود، فردی که در حال سقوط از پرتگاه بود را نجات داد. ⭕️ او می‌گوید که هفته‌ی گذشته پس از صعود به قله، یکی از دوستانمان که قرار بود به جمع ما بپیوندند در طی صعود، راه را گم کرد و در حال سقوط بود. چون وسایل امدادی در دسترس نبود، با عمامه خود او را نجات دادم.