eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 راه رسیدن به خدا داشتن آدم‌هاست!! اگرچه نتونی‌کاری‌برای آنها انجام بدهی همین که دلسـوز دیگران‌ باشی به‌خدا مقرب میشوی و خـدا به تو مـهربان تر! 🍂🍁🍂🍁
انسانی که دم از خدا می‌زند و شبانه روز یک میلیون بار می‌گوید، اما رفتارش نشان می‌دهد آدمی است سخت ، خدایش از لفظ تجاوز نکرده است! 🌿 🍂🍁🍂🍁
🦋﷽🦋 🌹 دوستش‌ می‌گفتـــــ : توی‌ مدتی که عراق‌ بود وقتی‌ می‌خواست‌ به کربلا‌ بره روی‌ صورتش‌ چفیه می‌انداختـــــ و‌ می‌گفتـــــ : اگر‌ به نا‌محرم‌ نگاه‌ کنی‌؛‌ راه‌ شھادتـــــ بسته میشه ... 🌹 🤲 🍁🍂🍁🍂
آیت‌اللہ‌مجتھدے(ره): اگردیدےنمازت‌به‌شُمالذت‌نمی دهد، قبل‌ازتکبیروشروع‌بہ‌نمازبگویید: 《صلےاللہ‌علیک‌یااباعبداللہ‌الحسین》 آن‌نمازدیگرعالےمیشود🍃 🍂🍁🍂🍁
حاجۍمیگفت🌿 - همیشہ‌یہ‌مداحۍتویِ‌گوشیت‌داشتہ‌باش‌ چون‌گاهےاوقات ‌همون‌مداحـے‌تمام‌چیزیِ‌کہ‌توبھـش ‌احتیاج‌دارۍ:))))) 🍁🍂🍁🍂
در "" حسرت گذشته "" ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛ تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ... یكبار *سی ساله* ... یكبار *چهل ساله* ... و یكبار *هفتاد ساله* ... در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه *زندگی كردن* را بلد باشی 🍂🍁🍂🍁
📚 👈 با چه کسی همنشین باشیم حضرت عیسی علیه السلام به اصحابش فرمود: یاران! بکوشید خود را دوست خدا کنید و به او نزدیک شوید. یاران گفتند: یا روح الله! به چه وسیله خود را دوست خدا کنیم و به او نزدیک شویم؟ فرمود: به وسیله دشمن داشتن گنهکاران، با خشم بر آنان خشنودی خدا را بجویید. گفتند: در این صورت با چه کسی همنشین باشیم؟ فرمود: با آن کس که دیدنش شما را به یاد خدا اندازد. و گفتارش به اعمالتان بیفزاید. و اعمالش شما را به یاد آخرت سوق دهد. 📗 ، ج 14، ص 330 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🍁🍂🍁🍂
🌠☫﷽☫🌠 🔻 ارائه مدارک واکسن برکت به سازمان جهانی بهداشت 🔹محمدرضا شانه ساز، رئیس سازمان غذا و دارو: مقدمات کار واکسن برکت برای دریافت تاییدیه سازمان جهانی بهداشت انجام شده و مدارک را کامل کردند و برای اخذ مجوز از سازمان جهانی بهداشت کاندید شده‌اند. 🔹وی در پاسخ به شایعات تازه در مورد افزایش قیمت کوو برکت به ۸۰۰ هزار تومان درب کارخانه آن هم به دلالان گفت: چنین خبری که واکسن کوو برکت تا ۸۰۰هزار تومان افزایش قیمت داشته حقیقت ندارد. قیمت واکسن برکت مشخص است و خوشبختانه واکسن مذکور به طور مستقیم به دولت و زیر قیمت ۲۰۰ هزارتومان فروخته می‌شود. 🔹فقط دولت و وزارت بهداشت و درمان واکسن برکت را خریداری می کند تا هیچ واسطه‌ای در مسیر عرضه وجود نداشته باشد و بدنه درمان گرفتار مسائلی همچون دلالی و افزایش قیمت نشود. 📍رضایت شامل حالتان ان شاء الله بحول و قوه الهی خنثی خواهد شد ✌🏻 🍂🍁🍁🍂
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!! حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد. بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان می‌کنند ٬ بعضی ها در لبخندشان! خنده را معنی به سر مستی مکن آنکه میخندد غمش بی انتهاست نه سفیدی بیانگر زیبایی ست. و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید ٬ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است. انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش. 👤 دکتر الهی قمشه‌‌ای 🍂🍁🍂🍁🍂
📚 👈 عمر گرانمایه دو برادر بودند که یکی خدمتگزار پادشاه بود و دیگری با زحمت و نیروی بازو، روزی خود را در می آورد. یک بار برادر ثروتمند به برادر فقیر گفت: چرا خدمت پادشاه را نمی کنی تا از سختی و زحمت کار کردن رها شوی؟ برادر فقیر گفت: تو چرا کار نمی کنی تا از خواری و حقارت خدمت کردن رها شوی؟ زیرا افراد فرزانه گفته اند: اگر نان خود را بخوری و گوشه ای بنشینی از این که کمربندی از جنس طلا ببندی و خدمت دیگران را کنی بهتر است. 🍂به دست آهن تفته کردن خمیر 🍂به از دست بر سینه پیش امیر 🍂عمر گرانمایه در این صرف شد 🍂تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا 🍂ای شکم خیره به تایی بساز 🍂تا نکنی پشت به خدمت دو تا 📗 ، باب اول ✍ سعدی 🍁🍂🍂🍁
درسهایی از حضرت زهرا سلام الله علیها 9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم💎 یگانه دختر رسالت که خداوند با عناوین کوثر، مشکاة، و از مصادیق عبادتگران نیمه شب، صالحین، به شمار آورده است از منظر حضرت خاتم الانبیا صلی الله علیه وآله وسلم منزلت برجسته ای دارد. نقطه اوج عظمت فاطمه سلام الله علیها زمانی است که از کلام گهربار رسول خدا بشنویم که خداوند متعال وجود حضرت زهرا سلام الله علیها را علت و فلسفه خلقت قرار داده است. جابربن عبدالله انصاری از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نقل می کند که آن حضرت یکی از احادیث قدسی را که خداوند متعال به پیامبر خاتم نازل کرده بود چنین نقل می کند:«ای احمد اگر تو نبودی هستی را خلق نمی کردم و اگر علی نبود ترا نمی آفریدم و اگر فاطمه نبود، شما دو نفر را خلق نمی کردم.» ادامه دارد...
18 پیامبر اکرم طی روایتی به امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید: 🔸🔹 یا على "یک ساعت" خدمت کردن در خانه از عبادت هزار ساله و هزار حج و هزار عمره بهتر است. ✅ خدمت کردن به عیال از آزاد کردن هزار بنده و هزار جهاد و عیادت هزار بیمار و شرکت در هزار نماز جمعه و شرکت در هزار تشییع جنازه و سیر کردن هزار گرسنه و پوشاندن هزار برهنه گرفتن هزار اسیر در راه خدا بهتر است ... 🔸 کتاب جامع الاخبار ص 102 🌺 یا در روایت دیگه ای میفرماید انسان مومن به خاطر هر لقمه غذایی که در دهان همسر خودش میذاره ثواب فراوانی میبره و هزاران روایت دیگه ای که بر این موضوع تاکید میکنند. ❇️ البته این موضوع دو طرفه هست. هم خانم و هم آقا در خونه باید برای همدیگه وقت بذارن و این وقت گذاشتن رو اصلا تلف کردن عمرشون ندونند.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیستم بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرین‌ترین خاطره زندگی‌ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواج‌مان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا می‌داند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل‌انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته‌ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری‌ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم می‌شد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته‌داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت می‌کردم. با پولی که از فروش طلاهایم دست‌مان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه‌ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه‌ای داده باشیم. همانطور که دلم می‌خواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسک‌های قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت‌های خالی‌اش به تدریج با سرویس‌های پذیرایی و دم دستی پُر می‌شد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته‌ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه‌هایم به اینجا ختم نمی‌شد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده‌ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمی‌کردند و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده‌اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. عبدالله افسرده‌تر از گذشته، کمتر سری به ما می‌زد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه‌ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی‌ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه‌ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگین‌مان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمی‌کردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزل‌مان می‌آمد و هفته‌ای یکی دو بار تماس می‌گرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می‌گرفت. حالا در پسِ همه این بی‌وفایی‌ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم می‌داد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری‌ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگی‌مان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر می‌کردیم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و یکم ساعت از هفت گذشته بود که بلاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی‌مان چیزی کم نداشته باشد و نمی‌دانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و می‌خواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم هدیه‌ای خریده باشد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره‌انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم می‌داد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغ‌های لب دریا، روی ماسه‌های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفری‌مان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش می‌کردیم که شب‌های بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شده‌ای را از کیفش بیرون می‌آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «شرمنده الهه جان! می‌خواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.» سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: «اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! ان شاءالله جبران می‌کنم!» و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی‌اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: «مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!» می‌دیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: «وای مجید! خیلی قشنگه!» باورش نمی‌شد و خیال کرد می‌خواهم دلش را خوش کنم که گوشه‌ای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا می‌شوم و با خوشحالی ادامه دادم: «ببین چقدر قشنگه!» و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: «خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!» چادر را روی دستم مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: «الهه! خیلی دوستت دارم!» سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی‌اش را تعبیر کرد: «نمی‌دونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط می‌دونم بهترین نعمت زندگی‌ام تویی!» و شاید نتوانستم هجوم بی‌پروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: «وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه‌ای هستم؟!!!» و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: «تحفه؟!!! تو همه زندگی مَنی الهه! نمی‌تونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!» و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم می‌کرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و دوم شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت می‌کشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمی‌خواست بخوابم و دلم نمی‌آمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: «این دخترت خیلی اذیت می‌کنه! یه لحظه آروم نمی‌گیره! یا لگد می‌زنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!» و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم: «مستقیم که نمی‌گه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد می‌گیره که می‌فهمم باید برم خونه!» از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد: «خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین می‌گیرم.» و من دلم نمی‌خواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم: «نه! نمی‌خواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.» از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد: «خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.» نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم: «نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟» و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت: «چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، می‌شینیم.» و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم: «فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت می‌کنه!» چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید می‌خواهم سر به سرش بگذارم که با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشه‌ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم: «مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت می‌کنی؟» و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان‌زده ادامه دادم: «بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد می‌زنه که بگه به بابام رفتم!» از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید: «مگه من لگد می‌زنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟» و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد: «داره لگد می‌زنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!» و مسابقه داشت هیجانی می‌شد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «شرط می‌بندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!» که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می‌آمد، جواب شرط بندی‌ام را داد: «اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط می‌بندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!» و درست دست روی نقطه‌ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده‌ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: «من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت می‌بینی!» و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و می‌ترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته‌ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟» و درد من چیز دیگری بود و حیا می‌کردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: «می‌خوای بریم خونه؟» نمی‌توانستم درد دلم را پیش محرم غم‌هایم رو نکنم و نمی‌خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: «مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می‌گیری؟» که بی‌معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: «مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟» همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی‌ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: «یعنی واقعاً دلت نمی‌خواد حوریه شیعه بشه؟» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عليكَ يا وَجهَ اللَّهِ الَّذي لا يَهْلِكُ وَ لا يَبْلَى إِلَى يَومِ الدِّين سلام بر تو اى وجه خدا كه تا روز قیامت نه نابودى دارد و نه كهنه مى شود.✋🏻 ظهور اگرچه، نیست اما حضور که هست! به بهانه غیبتت دست از دامنت نمی‌کشم آقا در کنار تو با تو کوچه‌های غیبت را یک به یک گذر می‌کنم مولا.... جاده هر قدر هم طولانی، دیر یا زود به آخر می‌رسد... هر شبی به صبح می رسد.... وشما می‌آیید! أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐بیستم مهرماه روز بزرگداشت 🌸لسان الغیب شیرازی "حافظ" 💐شاعری پرآوازه که در بسیاری از اوقات 🌸برای دانستن حال و احوال‌مان، 💐دیوانش را می‌گشاییم 🌸و شرح اوضاع روزگارمان را 💐از او می خواهیم 🌸و حتی در کهن‌ترین مراسم‌مان، 💐همچون شب یلدا 🌸و نوروز، اشعار این شاعر را 💐جزیی جدایی نشدنی می‌پنداریم. 🌸🍃
ازشهیدبابایی پرسیدند : عباس چه خبر ؟! چه کار می‌کنی ؟! گفت : به‌نگهبانی‌دل‌مشغولیم تا کسی جزخدا وارد نشود!!♥️•° 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجبوس محبوب ترین غذای هم وطنان عرب جنوب ایران و حاشیه خلیج فارس که با گوشت، ماهی، میگو و یا مرغ درست میشه، برنج، شوید، پیاز، سیب زمینی، لپه و ادویه مخصوص به اضافه هل، میخک و دارچین، البته در مناطق مختلف متاثر از سبک زندگی و فرهنگ بومی و محلی روش پخت متفاوته، مثلا در این منطقه مردم غیر عرب بومی هستند که به زبان اَچُمی صحبت می کنند اما این غذا رو درست می کنند و بیشتر از مرغ و یا گوشت استفاده می کنند، میهمان خانواده محترم احمدی در بندر پارسیان بودیم، دِی حسن با کمک بُوای حسن و بچه ها این مجبوس خوشمزه با مرغ رو آماده کردند، مرغ هم اول پخته بودند بعد سرخ کردند و روی چلو گذاشتند تا دم بکشه، خیلی عالی شده بود به خصوص عطر خاصی که به خاطر ادویه و هل و میخک و دارچین پیدا کرده بود. راستی سیب زمینی و لپه خیس کرده هم جدا سرخ کردند برای تزئینات دور دیس. «ایران با همه زیبائی هایش از شما دورنیست»
26.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃 ڪلیپــ آموزشے 😋
🌼ســلام امام زمانم 🌼چشمـــان تـو 🕊پایان پـریشانی هاست 🌼دست تـو کلید قفـل زنـدانی هاست 🌼ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟ 🕊دیــدار تــو آرزوی کنعـــانی هاست 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🍃
19.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃 ڪلیپــ آموزشے (بدون فر)
:🌿 بچه‌ها حواس‌تان باشد، یک لحظه رفتم خار از پا کشم راهم صد سال دور شد. از در هیئت بیرون‌تان می‌اندازند از پنجره بیایید. شیطان زمینت می‌زند پاشو. یاعلی بگو و پاشو. چطو بچه زمین می‌خورد یاعلی می‌گوید پا می‌شود. از هیئت، جلسه، دوست خوب جدا نشویدا. 🍂🍁🍂🍁
🌸🍃 🌱دعا بکن ولی اگر مستجاب نشد⚡️ با خدا ❤️دعوا نکن🥀، میانه‌ات با خدا❤️ به هم نخورد؛ چون تو جاهلی و او عالم و خبیر...💫 راضی باش😇 به رضای خدا❤️ ☘حاج‌اسماعیل‌دولابی 💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفـَرَج💚 🍁🍂🍁🍂
⬆️ شیخ حسنعلی نخودکی فرمودند: ((من هر چه دارم از عمل کردن به این ۵ مورد بعد از هر نماز دارم)) 🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام پهلوانان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «شماها با قهرمانیِ خودتان اثبات میکنید که کارهایی که بظاهر نشدنی است، در واقع شدنی است؛ این برای کشور ما خیلی آورده‌ی مهمّی است؛ این پیام برای دوران ما بسیار ارزشمند است.» ۱۴۰۰/۰۶/۲۷
🌼سه تا"خ" را فراموش نکنيم "خـدا، خـوبی، خنـده " 🌼تو زندگی عاشق سه تا "ص" باشيم . " صداقت، صلح ،صمیمیت " 🌼سه تا "ش" تو زندگی خیلی تأثیرداره : "شکرخدا، شجاعت، شهامت " بهترینهای دنیا تقدیم شما 🌼🍃 🌼🍃
🖤͜͡🥀 یا‌سکینه‌بنت‌الحسین قلب‌حسین‌و‌چشم‌وچراغ‌مدینه‌ای سرتا‌قدم‌جلال‌وقار‌سکینه‌ای 🖤¦⇠ 🥀¦⇠
🌸 پيامبر صلي الله عليه و آله : 🔹«بهترين شما صاحبان عقل هستند». گفته شد: «اى رسول خدا! صاحبان عقل، چه كسانى اند؟». 🌸 حضرت فرمودند: 🔹آنان كه داراى اخلاق خوب اند، بردبار و باوقارند، صله رحم مى نمايند، به پدران و مادران نيكى مى كنند، 🔹به فقرا، همسايگان و يتيمان رسيدگی مى نمايند، اطعام مى كنند، آشكارا به همه سلام مى كنند 📚 كافى، ج 2، ص 240 ─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
🔸با زرد شدن وضعیت کرونایی مشهد مسیرهای تازه‌ای برای تشرف زائران به روضه منوره رضوی ایجاد شده و زائران امکان زیارت از یک قدمی و لمس ضریح مطهر علیه‌السلام را پیدا کرده‌اند. امیدوارم با زدن عموم مردم ریشه کرونا خشکانده شود و در نطفه خفه شود.