eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 ضمانت بهشت ابوبصیر می گوید: من همسایه ای داشتم که پیرو سلطان بود و از راه رشوه و غصب و حرام، ثروت اندوخته بود. او مجلسی برای زنان آوازه خوان آماده می ساخت و همگی نزدش جمع می شوند و خودش نیز شراب می نوشید. من بارها به خودش شکایت بردم و گله کردم؛ ولی او دست برنداشت. چون زیاد پا فشاری کردم. به من گفت: من مردی گرفتارم و تو مردی بر کنار و با عافیت، اگر حال مرا به صاحبت (امام صادق علیه السلام) عرضه کنی، امیدوارم خدا، مرا هم به وسیله تو نجات بخشد. گفتار او در دلم تاثیر کرد و چون خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، حال او را بیان کردم. حضرت به من فرمود: چون به کوفه باز گردی، او نزد تو می آید، به او بگو: جعفر بن محمد گفت: تو آن چه را بر سرش هستی، واگذار، من نیز بهشت را از خداوند برای تو ضمانت می کنم. من چون به کوفه باز گشتم، او و دیگران نزد من آمدند. من او را نزد خود نگاهداشتم، تا منزل خلوت شد، آن گاه به او گفتم: ای مرد! من حال تو را به امام صادق علیه السلام گزارش کردم، او گریست و گفت: تو را به خدا! امام صادق علیه السلام به تو چنین گفت. من سوگند یاد کردم که او به من چنین گفت. آن مرد گفت: مرا بس است و سپس رفت. او پس از چند روز، پیغام فرستاد و مرا خواست. وقتی به دیدارش رفتم، دیدم، پشت در خانه اش برهنه نشسته! به من گفت: ابا بصیر! هر چه در منزل داشتم، به صاحبانش رساندم و در راه خدا دادم؛ حتی لباس هایم را و اکنون آنم که می بینی! ابو بصیر گفت: من نزد دوستانم رفتم و برایش لباس تهیه کردم. چند روز دیگر گذشت و او دنبالم فرستاد که من بیمارم، نزد من بیا! من نزدش رفتم و برای معالجه او در تلاش بودم، تا این که زمان مرگش فرا رسید. نزدش نشسته بودم که جان می داد. در این میان، لحظه ای بیهوش شد و سپس به هوش آمد و گفت: ابو بصیر! صاحبت به قولش وفا کرد و سپس در گذشت. من چون حجم به پایان رسید، نزد امام صادق علیه السلام رسیدم و اجازه خواستم. چون خدمتش رفتم، هنوز یک پایم در صحن خانه و یک پایم در راهرو بود که حضرت از داخل اتاق، بی آن که چیزی بگویم، فرمود: ای ابو بصیر! ما به رفیقت وفا کردیم. 📗 ، ج 2، ص 247 ✍ حاج شیخ عباس قمى 🍂🍁🍂🍁
(بوشهری) 🍛 😋 ▫️بادمجان ۴عدد ▫️پیاز یک عدد ▫️لوبیا چشم بلبلی یک پیمانه ▫️آب تمبر هندی نصف لیوان ▫️نمک، فلفل و زردچوبه به میزان لازم ▫️آب ١/٢ ليوان ▫️روغن به ميزان لازم 🔸لوبیا چشم بلبلی را بپزید. در حین پخت دو بار آب آن را عوض کنید تا خاصیت نفاخ بودن حبوبات از آن گرفته شود. حالا در یک تابه، پیاز را خرد کرده و حرارت دهید تا وقتی که سبک شود. در این زمان بادمجان‌ها را پوست کنده و در آب نمک بگذارید تا تلخی آن از بین برود. سپس آنها را شسته و به صورت مکعبی خرد کنید. بادمجان را به پیازداغ اضافه کنید و به آن نمک، فلفل، زردچوبه بزنید. اجازه دهید بادمجان‌ها کمی در روغن تفت بخورند. 🔸سپس یک لیوان آب به مواد اضافه کرده و به مدت نیم ساعت حرارت دهید تا بادمجان‌ها نرم شوند. نصف یک بسته کوچک تمبر هندی را در نصف لیوان آب خیس کنید و بعد از نیم ساعت از صافی رد کنید. لوبیا چشم بلبلی را روی بادمجان‌ها ریخته و آب تمبر هندی را هم اضافه کنید. دقت کنید که چون تمبر هندی شور است، در اضافه کردن نمک غذا کمی احتیاط به خرج دهید.
🦪 😋 ‌ ▫️۴، ۵ تکه ماهی سالمون‌ ▫️۷، ۸ عدد سیب زمینی متوسط‌‌ 🔸برای سس ▫️۷، ۸ شاخه جعفری‌ ▫️۱ حبه سیر(اگر کوچک بود ۲ حبه)‌ ▫️نصف لیوان روغن زیتون‌ ▫️۱ قاشق چای‌خوری پر نمک‌ ▫️فلفل سیاه‌ ▫️۱ عدد لیمو ترش‌ ‌ 🔸ابتدا سیب زمینی‌ها را خوب بشورید، آنها را با پوست داخل قابلمه بگذارید و با آب پر کنید تا جایی که تمام سیب زمینی‌ها داخل آب باشند.‌ تقریبا ۱۰ دقیقه بگذارید بپزند(سیب زمینی‌ها باید نیم پز شوند).‌‌ روی ظرف را کمی روغن بمالید و تکه‌های ماهی را وسط آن قرار دهید. سیب زمینی ها را هم مانند تصویر برش دهید و کنار ماهی‌ها بچینید.‌ درست کردن سس : جعفری‌ها را ریز خرد کنید، سیر رنده شده، نمک و فلفل سیاه را به آن اضافه کنید. آبِ نصف لیمو را هم روی آنها بریزید و هم بزنید. حالا سس را روی سیب زمینی‌ها و ماهی‌ها بمالید و در فر از قبل گرم شده با دمای ۲۰۰ درجه به مدت تقریبی ۳۰ دقیقه(تا وقتی روی آنها سرخ شود) بپزید. این غذا را به صورت گرم و در کنار سالاد سبزیجات سرو کنید.
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و همدیگر را حفظ کنند. وقتی به هم نزدیکتر بودند بدنشان گرمتر میشد ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد، تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما میمردند. مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند و گرم بمانند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است گردهم آیند و آموختند که با زخمهای کوچکی که همزیستی بوجود می آورد زندگی کنند، و این چنین توانستند زنده بمانند. بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبیهای آنان را تحسین نماید. 🍂🍁🍂🍁
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش یه برگر جذاب و خفن مواد لازم -800 گرم گوشت گاو -2 قاشق غذاخوری آرد ذرت (از بلغور قابل استفاده است). -3 قطعه پیاز -800 گرم سیب زمینی. -2 هویج. -200 گرم پنیرچدار رنده شده یا پنیر پیتزا -150 گرم خامه ترش. -نمک ، فلفل (به مزه). آماده سازی: 1 پیاز رنده یا میکس شده ، آرد ذرت ، نمک ، فلفل را به گوشت اضافه کنید و کاملاً با دست مخلوط کنید. سیب زمینی ، نمک را رنده کرده و آب اضافی آن را بگیرید. 2 عدد پیاز را خرد کرده ، هویج را رنده کنید ، کمی تفت دهید. گوشت ها رو فرم بدین روی هر برگر ، لایه لایه بزارید ، حدود 50 دقیقه در فر میپزیم.
⚠️ میگفت: انسان اگر برای وقتش برنامه ریزی نکند شیطان برایش برنامه ریزی میکند؛ این غیبت ها تهمت ها دروغ ها همه نشانه نداشتن برنامه است! 🍁🍂🍁🍂
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 5⃣4⃣ قسمت چهل و پنجم💎 فاطمه سلام الله علیها همان لحظه از سیمای پدر، ناراحتی او را فهمید و سریعاً تمام لوازمی را که تهیه کرده بود، به حضور پدر فرستاد. فاطمه سلام الله علیها چنان به پیامبر دل بسته بود که جدایی از آن حضرت برایش غیر قابل تحمل بود. به همین جهت، بعد از رسول خدا صلی الله علیه وآله دیگر کسی شادی و لبخند فاطمه سلام الله علیها را مشاهده نکرد. آخرین لبخند آن گرامی زمانی بود که پیامبر صلی الله علیه وآله در حال احتضار افتاده بود و اعضای خانواده اش دور بسترش را گرفته بودند. از همه بیشتر، فاطمه سلام الله علیها بی تابی می کرد و فراق پیامبر صلی الله علیه وآله را نمی توانست تصور و تحمل کند. روایت زیر، گوشه هایی از ارتباط تنگاتنگ این فرزند و پدر را بیان می کند: عایشه می گوید: من کسی را به پیامبر شبیه تر از فاطمه سلام الله علیها ندیدم؛ سخن گفتن و سایر حرکاتش یادآور شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله بود. هرگاه فاطمه سلام الله علیها به حضور رسول خدا وارد می شد، پیامبر به احترام او تمام قد بلند می شد، برایش جا باز می کرد، با کمال خوشحالی به او خوشامد و مرحبا می گفت، دستش را می بوسید و در کنار خود می نشاند. ادامه دارد...
38 ✅ وقتی آدم ارزش زمان خودش رو خیلی زیاد بدونه دیگه برای هر کاری نمیذاره. پای هر فیلمی نمیذاره! گفتیم فیلم! بهتره یکمی در موردش صحبت کنیم. در مورد فیلم دیدن دو تا نکته هست 💢 یکی اینکه هر کسی نباید پای فیلم بشینه! 💢 یکی اینکه پای هر فیلمی هم نباید نشست! ماهواره که دیگه هیچ! اصلا حرفش رو نزن! آیا واقعا لازمه که ما همه فیلم و سریال ها رو ببینیم؟ 🤔 مثلا به طرف میگی شما فلان سریال رو برای چی میبینی؟ میگه والا توی این فیلم داره نشون میده که مال حروم خوردن خیلی بده! - خب ببخشید! مگه شما اهل مال مردم خوردن هستید؟ - نه خدا نکنه! من اصلا به فکرمم نمیرسه این چیزا!😢 - خب برادر من! شما که اهل این چیزا نیستی خب نیاز نیست که پای این فیلم بشینی!😊 - والا از این زاویه نگاه نکرده بودم! راست میگیا! من چرا پای اون فیلم مینشستم!....😬
🔹بزرگی گوید: ✨ شخصی را دیدم که یک صد و بیست سال عمر کرده بود. 🌱گفتم: چه طولانی است، عمر تو. 🗣گفت: 🥀 حسد را ترک کردم، عمرم طولانی شد. 🍂🍁🍂🍁
مواظب زبونمـون باشیم دروغ هایی که به شـوخے میگیم و اسمشو گذاشتیم خـالی بندی گناه کبیــره است ❌دروغ دروغــه ❗️ چه جدی و چه شوخی ❗️ بپا شوخی شوخی، گناه نکنی❗️  🍂🍁🍂🍁
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتادم نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می‌شدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان‌هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمی‌خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه‌ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟» که با دل نگرانی سؤال کرد: «شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟» و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: «تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟» صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: «الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...» و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: «دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟» که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش!» و عبدالله از آنطرف التماسم می‌کرد: «الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی‌فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می‌کنم! من خودم میام از دلش در میارم!» باز محبت خواهری‌ام به جوشش افتاده و دلم نمی‌آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره می‌کرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم‌تر پاسخ دادم: «نمی‌خواد بیای اینجا!» ولی دست بردار نبود و با بی‌تابی سؤال کرد: «آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟» دلم نمی‌خواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزه‌ای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: «دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!» سر در نمی‌آورد چه می‌گویم و می‌دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: «عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!» و به هر زبانی بود، سعی می‌کردم راضی‌اش کنم و راضی نمی‌شد که اصرار می‌کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: «سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!» و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می‌کرد که به آرامی خندید و گفت: «نه بابا! بی‌خیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می‌فهمیدم تو هم نگران الهه‌ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!» و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و می‌دیدم از لحظه‌ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه‌اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدت‌ها می‌خواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه‌ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه‌انگیزی‌های شیطانی‌اش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی‌هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب‌کشی که امشب می‌خواستیم در خانه‌ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی‌هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشم‌هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و یکم لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هر بهاری دلپذیر‌تر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی می‌کردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بی‌قراری می‌کرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه‌های حکیمانه مامان خدیجه و محبت‌های مادرانه‌اش، وضع جسمی‌ام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی‌ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمی‌توانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد می‌کشید. حالا یکی دو روزی هم می‌شد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که می‌گیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره‌ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمی‌شد که هر روز به هر بهانه‌ای برایمان تحفه‌ای می‌آورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر می‌زد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر می‌گذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمی‌گرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه می‌ترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمی‌توانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهان‌مان که اجر شکیبایی عاشقانه‌مان را از خدا گرفته‌ایم و نمی‌دانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم تهِ دل من می‌لرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمی‌دانستند و اینچنین بی‌منت به ما محبت می‌کردند. می‌ترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگِ نام پدر وهابی‌ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری‌ام می‌داد و تأکید می‌کرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد: «قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیه‌السلام)!» و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی‌ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب‌سادات رفت. شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیه‌السلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب‌های قدر، شبی به فضیلت آن نمی‌رسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه‌های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار می‌شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می‌کرد و اینها همه غیر از برنامه‌های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه‌ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی‌ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش می‌کنم.