فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روانشناسان اثر شش « میم » را
در رسیدن به موفقیت
بسیار موثر می دانند :
🔹اول : تو محبوبی
🔹دوم : تو محترمی
🔹سوم : تو میتوانی
🔹چهارم : تو مهمی
🔹پنجم : تو مفیدی
🔹ششم : تو میفهمی
اگر ما در رفتار و گفتارمان
این 6 «میم» را با خودمان
تکرار و تلقین کنیم ...
« میم هفتم» که موفقیت است
خود به خود خواهد آمد ...
یعنی باتری روانی انرژی دهنده ما
شارژ خواهد شد ...!!
🌸🍃
❤️قسمت نود❤️
.
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و یک❤️ از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
رمان های عاشقانه مذهبی
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و دو❤️
.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و سه❤️ جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد.
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه.
صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😦
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و چهار❤️
.
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار می داد.
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد: "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.😢
"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.
قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها خجالت می کشید. 😔
#ادامہ_دارد ❤️قسمت نود و پنج❤️
.
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه
گفت: "شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.😄
آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم."
خیلی جدی نگاهم کرد.
_ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد."
+ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم"
صورتش را نیشگون گرفتم
+ "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت😀
"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است"
می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد.
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. ☺
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و شش❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد.
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦
#ادامہ_دارد ❤️قسمت نود و هفت❤️ + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم."
برایت پایش را توی کفشش کرد
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم"
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد
نشستم روی زمین
_الو ...مامان
#شهیدایوب_بلندی
. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
اگر انسان آدابِ ماه رجب را رعایت کند، درهای باطنِ این ماه به رویش گشوده میشود.
استاد سید محمدمهدی میرباقری:
◀️ ماه رجب، ماه شعبان و ماه رمضان، غیر از این ظاهری که دارند و مورد توجه همه ماست، یک باطن و ملکوتی هم دارند. و مهم این است که انسان به آن باطن ماه راه پیدا کند؛ راه پیدا کردن به آن باطن راهگشا است.
مثلاً در مورد ماه رمضان گفته شده است که درهای بهشت در این ماه باز و درهای جهنم بسته است. در ظاهر، این ماه با ماههای دیگر فرقی ندارد اما حقیقتاً در ماه رمضان درهای بهشت به روی ما باز است و سیر به عالم جنت برای ما آسانتر است و درهای جهنم بسته است و شهوات بهنسبتِ زیادی تعطیل میشود.
بنابراین، این ماهها باطنی دارند که ما باید سعی کنیم به این باطن راه پیدا کنیم و این عباداتی که در این ماه ها دستور داده میشود برای این است که درهای باطنی این ماهها به روی انسان گشوده شود و انسان وارد این ماهها شود.
◀️ در روایت معروف ملک داعی، حضرت فرمودند خداوند در آسمان هفتم ملکی گمارده است که از آن تعبیر به ملک دعوتکننده شده است، و هر شب از آسمان هفتم ندا میدهد. یعنی ما از آسمان هفتم دعوت می شویم. گویا سیر ما بهسوی آن آسمان هفتم _ با هر معنایی که دارد _ در این ماه ممکن است. هر شب این ملک از آسمان هفتم تا صبح ندا میدهد و ندا میدهد که «طُوبَى لِلذَّاكِرِينَ طُوبَى لِلطَّائِعِين...»؛ این ماه و لحظات آن برای کسانی که اهل ذکر و بندگی در این ماه هستند گوارا باد. بعد، این ملک از جانب خدای متعال نقل میکند که «أَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنِي»؛ خداوند میفرماید هر کس در این ماه به یاد من باشد، من همنشین او هستم و اگر اطاعتم کنید من هم خواستههای شما را برآورده میکنم تا این که میفرماید این شهر، رشتهای بین من و بندگان من است: «جَعَلْتُ هَذَا الشَّهْرَ حَبْلًا بَيْنِي وَ بَيْنَ عِبَادِي»؛ رشتهای بین خود و بندگانم قرار دادم که این ماه رجب است.
ظاهر ماه با بقیه ماهها فرق نمیکند. خورشید در همه آنها طلوع و غروب میکند. شبهایش هم همینطور است. ولی باطن این ماه رشتهای است که بین خدا و بندگانش کشیده شده است: «فَمَنِ اعْتَصَمَ بِهِ وَصَلَ إِلَيَّ»؛ اگر کسی متوسل و معتصم به این ماه شود به من میرسد. بنابراین، باید به باطن این ماهها راه پیدا کنیم و ماه رجب رشته میان بندگان و خدای متعال است.
◀️ در روایات آمده است که رجب نهری است در بهشت که چنین و چنان است. یک باطنی است که ما باید به آن باطن برسیم. این، مَجاز هم نیست. ممکن است کسی به ماه رجب راه پیدا کند و از آن نهر به او بخورانند و باب توحید به روی وی باز شود. خداوند در سورۀ «هل أتی» که داستان شفاعت حضرت امیر علیه السلام را نقل میکند میفرماید: «إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً»؛ ابرار در بهشت از جامهایی مینوشند که آمیخته با کافور است. کافور چیست؟ «عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّه»؛ چشمهای است که عباد خدا آن را میجوشانند و به ابرار میخورانند. هر کسی به اندازۀ خودش مینوشد؛ تعبیر این است که از جامی میخورند که آمیخته است. نمیتوان کافور را در جام ریخت بلکه از کافور در آن جامی که به ما میدهند میریزند. کافور آن چشمهای است که به دست حضرت امیر میجوشد و حضرت از آن چشمه بهاندازۀ ظرف ابرار و شیعیان به ایشان میخورانند.
ماه رجب هم همینگونه است. رجب، نهری در بهشت است؛ هر کس به ماه رجب رسید گویا از آن چشمهها به او مینوشانند و حقیقتاً با نوشیدن آن درها باز و طهارت حاصل میشود. اینها مَجاز نیست بلکه حقیقت است، اینها حقایقی است که پشتپرده این ظواهر است. اگر انسان ظواهر و آداب این ماه را رعایت کند طبیعتاً درهای باطن ماه به رویش گشوده میشود، آنگاه میتواند وارد ضیافت ماه خدا یا ماه رجب شود، به ولایت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ورود پیدا کند و بهواسطه امیرالمؤمنین (علیه السلام) از جامهای نورانی و طهور بنوشد و به حقیقت، طهارت و وارستگی ماه رجب دست پیدا کند.
آن گشایشهایی که در ماه رجب، ماه شعبان و ماه رمضان حاصل میشود و حقایقی که در این ماهها در اختیار انسان قرار میگیرد، را باید بیشتر در ادعیه این ماهها جستجو کرد. دعاها به ما میآموزد که در این ماه از خدا چه چیزی باید خواست. کأنّه درها برای کسب مقاماتی که در این دعاها آمده است گشوده میشود. این دعاها به ما نشان میدهد که چه اسراری در این ماهها هست.»
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش هفت سین با سی دی های بلا استفاده
قسمت دوم
✨﷽✨
🌼عدم استجابت دعا
✍شخصی نزد امیرالمومنین (علیه السلام) از عدم اجابت دعاهایش شکوه کرد . حضرت علت آن را چنین بیان فرمودند :دلهای شما در #هشت چیز خیانت کرده اند؛ لذا دعایتان مستجاب نمی شود.
1⃣ خدا را شناختید ولی حق او را چنان که باید ادا نکردید.
2⃣ به رسول او ایمان آوردید، سپس با سنتش مخالفت کردید.
3⃣ کتاب خدا را خواندید ولی بدان عمل نکردید.
4⃣ می گوئید از کیفر و عقاب خدا می ترسید، اما همواره اعمالی مرتکب می شوید که شما را به آن (کیفر و عقاب ) نزدیک می کند.
5⃣ می گوئید به پاداش الهی مشتاقید، لکن همواره کاری می کنید که شما را از آن (پاداش الهی ) دور می سازد.
6⃣ از نعمتهای خدا بهره می برید و شکر او را به جا نمی آورید.
7⃣ به شما گفته شده که دشمن شیطان باشید، ولی شما با او دوستی می کنید.
8⃣ عیوب مردم را نصب العین خود کرده اید و از عیوب خود غافلید..
با این همه چگونه انتظار دارید دعایتان مستجاب شود در حالی که خود درهای آن را بسته اید
🌹سپس فرمودند:
👈تقوا پیشه کنید.
👈اعمال خود را اصلاح کنید.
👈نیات خود را صادق گردانید.
👈امر به معروف و نهی از منکر کنید
✨تا دعای شما مستجاب شود.
📚 بحارالانوار-جلد93-صفحه376
❄️🌨☃🌨❄️
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: باز شدن گرههای زندگی