5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خواب عجیب امام خامنه ای
#ظهور_نزدیک_است
✍#تلنگر
انسان که غرق شود قطعا می میرد....
چه در دریا چه در رویا
چه در دروغ چه در گناه ....
چه در خوشی چه در قدرت
چه در جهل چه در انکار....
چه در حسد چه در بخل
چه در کینه چه در انتقام ....
👈مواظب باشیم غرق نشویم ...
🍂انسان بودن خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد ...
👤 ماهاتما گاندی
💕💙💕💙
⚠️ #تـــݪنگـــر
🔔 از جنس خودتان
🕋 وَمِنۡ ءَايَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَيۡهَا وَجَعَلَ بَيۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَأٓيَٰتٖ لِّقَوۡمٖ يَتَفَكَّرُون
(روم/۲۱)
⚡️ترجمه:
و از نشانههای او (این) استکه همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید؛ تا به آنها آرام گیرید، و در میانتان مودت و #رحمت قرار داد، بیگمان در این (امر) نشانههای است برای گروهیکه تفکر میکنند.
💕💛💕💛
امر به معروف و نهی از منکر{۴۳}
1) «ان الامر بالمعروف و النهی المنکر لا یقربان من اجل و لا ینقصان من رزق: امر به معروف و نهی از منکر نه مرگی را نزدیک میکند و نه موجب کاستی رزق و روزی میگردد». این کلام امیرالمؤمنین گویا در جواب یک سؤال مطرح شده است و آن اینکه «آیا امر به معروف و نهی از منکر موجب ضرر جانی و یا مالی میگردد؟» که حضرت عقیدهای برخلاف آن را مطرح مینمایند. این معنا مجموعاً سهبار دیگر در قول آن حضرت(با اندکی تفاوت)، بیان گردیده است.[64] بنابراین مهمترین عامل بازدارنده مسلمانان از اجرای فریضه مقدس امر به معروف و نهی از منکر از نظر روانی براساس دیدگاه امام علی علیهالسلام، عبارت از «بیم و خوف جانی و ترس از ضرر مالی» است.
امام علی (ع) فرمودند :
اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح کنید
خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند:
🌸🌱باطنت را اصلاح کن
خداوندظاهرت را اصلاح میکند و خوبیات
را سر زبانها می اندازد
🌸🌱رابطه ات را با خدا اصلاح کن
خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح میکند
و باعث احترام خلق به تو میشود ..
🌸🌱آخرتت را اصلاح کن
خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند ...
"خصال شیخ صدوق"
💕💛💕💛
به زندگی فکرکن!
ولی برای زندگی غصه نخور
دیدن حقیقت است
ولی درست دیدن،فضلیت..
ادب خرجی ندارد
ولی همه چیزرامیخرد،
با شروع هرروز فکرکن تازه بدنیاآمدی
مهربان باش ودوست بداروعاشق باش,
💕💗💕💗
واقعا این متن زیباس
هیچکس برای آدم نمیمونه آخر آخرش خودتی قبول دارین.؟
وقتی می گم هیچ کس، یعنی دقیقا هیچ کس.
روزای زیادی باید بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش. تا باورش بشه از بقیه به جز یه اسم و چندتا خاطره ی کوچیک چیزی براش نمی مونه.
بیست سال! چهل سال! هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار کردن اسم روی اسمه. برای جایگزین کردن خاطره جای خاطره. اما حاصل جمع همشون می شه صفر.
یه روز می شینی عمرت رو ورق می زنی،
سیر تا پیازت رو واسه خودت تعریف می کنی.
اینجاس که می فهمی، چقدر برای «هیچ کس» نگران شدی.
چقدر برای «هیچ کس» غصه خوردی.
چقدر برای «هیچ کس» دلتنگ شدی.
چقدر برای «هیچ کس» دعا کردی.
چقدر با تمام وجود برای «هیچ کس» بودی.
یه روز به خودت میای و به اطرافت نگاه می کنی.. «هیچ کس» نیست.
دقیقا «هیچ کس».
#مرتضی_خدام
💕💗💕💗
#درسهایی_از_حضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صدوپنجــــــــاه💎
اما بعد جهاد دری است از درهای بهشت که خدا به روی گزیده دوستان خود گشوده است و جامعه تقوی است که بر تن آنان پوشیده است. زره استوار الهی است که آسیب نبیند و سپر محکم اوست که تیر در آن نشیند هرکه جهاد را واگذارد و ناخوشایند داند خدا جامه خواری بر تن پوشاند و فوج بنا بر سرش کشاند و در زبونی و فرومایگی بماند. دل او در پردههای راهی نهان و حق از روی گردان. به خواری محکوم و از عدالت محروم خواهد شد.
یکی از مسلمانان رسول خدا صلی الله علیه و آله به نام انس بن نضر در جنگ بدر حاضر نبود بعداً که آگاه شد خیلی ناراحت گردید که چرا نبوده و در آن جنگ شرکت نکرده است با خود و احد و پیمان بست که اگر جنگ دیگری رخ داد حتماً شرکت کند و تا سرحد شهادت جانبازی نماید تا اینکه جنگ پیشامدها به عهد خود وفا کرده در آن جنگ شرکت نمود و هنگامی که گروهی فرار کردند همچنان ایستادگی کرد و جنگید تا به شهادت رسید آنگاه در ارزش کار این شخص فداکار این آیه معروف نازل گردید:
ادامه دارد...
#کلام_بزرگان
#حاجاسماعیلدولابی
⇠هر وقت رزقت کم شد
⇠ خواستی زیادتر بشود،
⇠ از همان اندکی که داری انفاق کن!
⇠وقت نداری، پول نداری، بدهکاری،
⇠اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش،
#باصدقدلوخدایی.
❪یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد.
خدا بیش و کم را کاری ندارد،
☝با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند.❫
💕💙💕💙
🗒 #وصیتنامه سردار شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_اول »
"بسم الله الرحمن الرحیم"
🌷 شهادت میدهم به اصول دین؛
اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.
💢شهادت میدهم که «قیامت» حق است، قرآن حق است...
«بهشت و جهنّم» حق است...
«سوال و جواب» حق است
«معاد، عدل، امامت، نبوّت» حق است...!!
▪️خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمتهایت🤲
▫️خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن،
از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت، خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.🌹
💠اگر توفیق صحابه رسول اعظمت، محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.✨
🌷 خداوندا!
تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی....
❣️🍃🌸🍃❣️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت22
#هوالعشـــق❤
🌹
همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی... هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم!
_ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟
_ چی!!!...تو!...کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب!تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.!
_ چراپیاده شم؟...یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکاتو!
دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد....
#ادامه_دارد...
.
غروری داری ازجنس سیاسیون آمریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت وپابرجا
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت23
#هوالعشـــق❤
🌹
نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و محکم ترنگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم ومرا سمت خود میکشد.ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روی شانه هایم لیز میخورد.ازترس زبانم بنده می آیدو تنم به رعشه مےافتد.نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد.پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ
دستش رادرجیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است.دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم.میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند وسریع ازکوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود.قلبم طوری میکوبد که هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم.رد خون طوریست که گویـےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر!دست سالمم رابه دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم رابزور بجلو میکشم.چادرم دوباره ازسرم میفتد.یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..."
باحرص دندانهایم راروی هم فشار میدهم.حس میکنم ازتو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشود.بزور خودم را نگه میدارم.چشمهایم راریز میکنم..... یعنی هنوز نرفتی!!
ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان باموتور ایستاده ای.میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود.خفگی به سینه ام چنگ میزند و بادوزانو روی زمین میفتم.میبینم که نگاهت سمت من میچرخدویکدفعه صدای فریاد"یاحسینِ" تو! سمتم میدوی ومن باچشم صدایت میکنم..
بمن میرسی و خودت راروی زمین میندازی.گوشهایم درست نمیشنودکلماتت راگنگ ونیمه میشنوم..
_ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
" داری گریه میکنی!؟"
#ادامه_دارد
.
حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست
یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹