12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرینی پفکی گردوی🥰🤩
شیرینی مورد علاقه خودمه🙈
آرد و روغنم نداره
زرده تخم مرغ ۳ عدد
پودر قند ۷۵ گرم
گردو ۸۰ گرم
وانیل نوک ق چ
هل نوک ق چ
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوفته😋😍😋
این کوفته بدون آرد نخودچیه و اصلا وا نمیره 😋
هر جای ایران کوفته رو یه جور میپزن ولی کوفته تبریزی معروفترینشه 😍
مواد لازم برای ۴ عدد کوفته🔻
گوشت چرخکرده ۳۰۰ گرم
پیاز رنده شده ۱ عدد اب گرفته شده
لپه ۱ پیمانه
برنج ۱ پیمانه
سبزی خشک معطر شامل🔻
ریحان ، نعنا ، گشنیز ، شوید ، جعفری
نمک ، فلفل ، زرد چوبه
تخم مرغ ۱ عدد
اب لیمو ۳ ق غ
سرکه ۱ ق غ
رب گوجه ۲ ق غ
گردو و الو
زرشک
💠آیا می توانیم در حین روزه غذا را بچشیم یا آن را برای بچه بجویم؟
🌸جویدن غذا برای کودک و چشیدن غذا و مانند آن که معمولاً به حلق نمیرسد، روزه را باطل نمیکند؛ هرچند اتفاقی و بی اختیار به حلق برسد و فرو رود؛ ولی اگر از اوّل بداند که به حلق میرسد، در صورت فرو رفتن، روزه باطل می شود.
📚پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅برای دلت در بساز که غیر خدا توی دلت نره!
🔰#استاد_مجتهدی
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
✨﷽✨
#توکــل
🌷پیامبر اعظم(ص):
✅هر که میخواهد قوی ترین مردم باشد،
به خدا توکل کند.(جامع الاخبار،۱۱۷)
✨نبی اکرم(ص):
👈توکل یعنی :انسان بداند مخلوق خدا، نه زیان میرساند و نه نفع، و نه عطا میکند و نه منع، چشم امید از خلق برداشتن (و به خالق دوختن )؛هنگامی که چنین شود، انسان جز برای خدا کار نمیکند، به غیر او امیدی ندارد، از غیر او نمیترسد و دل به کسی جز او نمیبندد، این است روح و حقیقت توکل."
📚:معانی الاخبار، ص۲۶۱
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
✨﷽✨
#شـاه_کـلـیـد
🌸امام باقر(علیه السلام) فرمودند:
اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع
هستید؛ اگر خواهان گشایش در هر امرے
هستید؛اگر خواهان جلب رضایت خداوند
مے باشید؛ توجّه به دو امر الزامے است:
1⃣ --> شناخت امام زمان(عج)
2⃣ --> اطاعت ازامام زمان(عج)
👈🏻 اگر شاه کلید معرفت امام در دست
باشد، تمام قفل ها باز مے شود.
📚| مکیال المکارم، ج۲، ص۱۸
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتیامامزمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
💠 خاطرهای کوتاه از سبک زندگی آیتالله بهجت (ره) :
✍از کانادا آمده بود آقا را ببیند، از پدر و مادری لبنانی و کانادایی بود. چیزهایی شنیده بود و کنجکاو بود. دلهره و شک در چهرهاش پیدا بود. وارد اتاق شد، دید آقا دارد تسبیح میچرخاند. به لبهای آقا خیره شد، دید تکان نمیخورند. با خود گفت: «این چه عالمی است که تسبیح میگرداند و ذکر نمیگوید؟!»
هنوز ننشسته بود که آقا فرمود: «بله! ذکری از امام سجاد علیهالسلام روایت شده است که هر کس آن ذکر را بعد از نماز صبح بخواند، تا غروب هر چه تسبیح بگرداند، برای او ذکر مینویسند.» رنگش پرید. فقط سکوت کرد. آنهایی که نشسته بودند، چیزی نفهمیدند؛ نمیدانستند چه خبر است؟! بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
📚 این بهشت، آن بهشت، ص۵۶
🍃🌸🌺🌸🍃
#کنترل_شهوت
✅شیخ رجبعلی خیاط:
✍در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان
دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت،
مرا به دام انداخت، با خود گفتم:
رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند،
بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام
آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند عرضه داشتم:"خدایا! من این
گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای
خودت تربیت کن!"
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه
ترک این گناه، باز شدن دید برزخی او می شود،
به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و
نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار
برای او کشف می شود.
🍃🌸🌺🌸🍃
#ولایت 51
🔷 چرا امام ، تسهیل کننده مبارزه با هوای نفس هست؟
👈 چون خوبه... زیباست...😌💞
تا حالا با یه "آدمِ خوب" نشست و برخواست کردی که دلت رو ببره؟💘
"آدم حسابی" دیدی؟!
⭕️ یه عالمی بود سال ها قبل که کتاب نوشته بود در این مورد که امام حسین علیه السلام خبر نداشت که شهید میشه!
😒
🚫 با اینکه مثلا عالِم بود همچین حرفی رو زده بود!
✅ در حالی که ما در زمان دفاع مقدس جوانان بسیجی رو می دیدیم که توی وصیت نامه شون حتی" نوع شهادتشون" رو هم مینوشتن....
✍ که مثلاً مادر جان فلان روز جنازم بدون سر برات میاد... بی قراری نکن و....🌷
🌟 از این دست نمونه ها فراوان داشتیم....
🌺
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_شانزدهم
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت :
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک
یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم
با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد
دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم
ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خو ب من چه
اصن بهتر شد
ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین
.........
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر عاشقی !!
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه ....
@