یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷
💎 يقين را چهار شاخه است :
🔶 بینش هوشمندانه
🔶 دریافت حکیمانه
🔶 پندپذیری از امور عبرت آمیز
🔶توجه به روش پیشینیان
💎 پس هر که هوشمندانه نگرد ،
حکمت بر وی آشکار گردد
و هر که حکمت بر وی آشکار شود
آثار و حوداث عبرت آمیر را بشناسد
و هر که عبرت شناس شد
راه و روش زندگی کردن را شناخته
و گویی با گذشتگان ،
در گذشته زندگی کرده است .
《 سخنرانی امیرالمومنین علی
علیه السلام در بیان ایمان و کفر و ریشه ها
و شاخه های آن دو 》
📗 تخف العقول : ص ۳۷۱
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستان جالب شفای چشم برادر بازیگر سینما و تلویزیون در مجلس سینهزنی سیدالشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥در حالی که بعضی بیحجابیها و بدحجابیها چهرهی برخی از شهرهای ایران اسلامی را نازیبا کرده است، ما شاهد مانور #حجاب در قلب اروپا [لندن] هستیم و این شاید یکی از مصادیق غربال مردم آخرالزمان باشد!!!
#آخرالزمان
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خصوصیات زنان آخرالزمانی درکلام اميرالمومنين علی (علیه السلام)
#آنتی_فتنه
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اعتراف بزرگان صهیونیسم به نزدیک بودن ظهور فرزند پیامبر اسلام
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی عجیب از بانویی که اعتقادی به اهل بیت نداشت
#آنتی_فتنه
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوان غربی:
حجاب در انجیل وجود داره ولی در مسیحیت امروز نیست. حالا چه کسانی اینکار رو انجام میدن؟
-مسلمانان امروزی
من دارم بیدار میشم!!
#قسمت_سوم
روشنا
صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم مامان پشت خط بود
سلام مامان جان
روشنک خودت برسون
چی شده 😱
بابات ،بابات حالش بد شده بردیم بیمارستان
باشه مامان جان آرام باش
کدام بیمارستان
باشه الان میان
تماس را قطع کردم به سمت صندوق رفتم که لیلی دنبالم آمد و کیفم را کشید چی شده
چرا یهو رنگت پرید ؟!
بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان سعدی
لیلی نگاهی به من کرد بیا بریم من میرسونمت
با عجله از سلف خارج شدیم و به سمت در دانشگاه رفتیم
دانشجویانی که در اطراف ما بودند از رفتار ما تعجب کردند
بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدیم
عجله کن لیلی
باشه چشم حالا کدام خیابان هست
برو تا بهت بگویم
در حالی دلشوره ی فراوان داشتم سعی می کردم تمرکز کنم تا به او نشانی درست بدهم بعد از حدود بیست دقیقه ماشین جلوی در بیمارستان جلوی پذیرش خانم پرستار مشغول صحبت با تلفن بود
ببخشید یک لحظه
پرستار با اشاره گفت صبر کنید
که مامان را ته راهرو دیدم ،به سمتش دویدم
چی شده
وای روشنک از دست بابات یک ماه بیماری قلبی داشته بهش می گویم برو دکتر گوش نمی کند تا این که آخرش
آرام باش مامان حالا اتفاقی نیفتاده ،که به طرف صندلی ها رفتم شما بنشید اینجا ببینم دکتر کجاست
دوباره به سمت پذیرش رفتم
پرستار هنوز مشغول صحبت با تلفن بود
دکتر از اتاق مجاور بیرون آمد
آقای دکتر حالش چطوره ؟!
کی
آقای حسام درخشنده
سکته خفیفی کردند اما باید تحت نظر باشند سابقه بیماری قلبی در خانواده داشتید
مصرف دخانیات یا استعمال سیگار چی ؟
سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم
بله ...
نویسنده :تمنا🍀🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 12
🌷 مهم ترین وظیفه ای که زن و شوهر ها و فرزندانشون نسبت به همدیگه دارن اینه که بهم آرامش بدن.
✅ توی خونه تمرین کنید هر طور شده آرامش همدیگه رو از بین نبرید.
💖 کاری کن که هر کی تو رو میبینه احساس آرامش کنه.
همه ی ما دوست داریم که مومن باشیم. درسته؟
🔶 خب مومن به کی میگن؟
💗 مومن کسی هست که همه کنارش احساس امنیت کنن.😌
⛔️ چقدر زشته که یه نفر اهل هیئت و بسیج و مسجد باشه
بعد تا میاد خونه، زن و بچش ازش بترسن!😳
💢 این دیگه چجورشه؟!
😒
مثلا تو اسم خودت رو گذاشتی مومن؟!
عجیبه!
🔶 مومن باید به دیگران و خصوصا اهل خونه آرامش بده...
🔹اگه خواستی ببینی چقدر مومن هستی، نگاه کن ببین که دیگران چقدر از بودن کنارت احساس ارامش میکنن...
🌺
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و پنجم: به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدن
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و ششم:
زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود.
نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند.
همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند.
دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند.
انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند.
گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند.
سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید.
سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه.
سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست..
سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد وگفت: این..این دختر ایرانی هست؟
الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید وگفت: نه این یه دختر فلسطینی هست..
سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟
الی خنده ریزی کرد وگفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم..
سحر نگاهی به زهرا کرد وگفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟!
الی آه کوتاهی کشید وگفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو..
سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟!
یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟
تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون..
الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟
سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم..
الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم...
سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن ،زندگی، آزادی
قسمت چهل و هفتم:
ماشین ها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و دامن سورمه ای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند.
خانم ها به طرف جمع پیش رو آمدند، لیست های کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را می خواندند.
کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را می خواند و افرادی که نام می برد، پشت سرش قرار می گرفتند.
هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: احتمالا ما را از هم جدا می کنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچ وقت همدیگه را نبینیم..
سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد وگفت: پس...پس من چکار کنم؟! الی من می خوام با تو بیام.
الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت: انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت، اینو از خودت جدا نکن...به هیچ وجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن ، بازم میگم به هیچ وجه از خودت جداش نکن..
سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:اوه نه!! این یادگار مادرت هست..نمی تونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فک میکنی روزی بتونم بفروشمش و..
الی به میان حرف سحر پرید و گفت: وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه..
سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست.
در همین حین یکی از خانم ها اسم الی را خواند...
الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد.
بالاخره هر گروه مشخص شد، الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سنی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند.
سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند.
و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر ،بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همه شان دختر بودند و پسری در این گروه نبود.
سحر که بغض گلویش را می فشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خدا حافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند.
زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد .
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ادامه قسمت۴۷
سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و آن خانم هم که گوییا به نوعی سرپرست و مراقب آنها بود حرکت کردند.
ان خانم کوچکترین حرفی نمیزد که سحر بداند به کدام زبان مسلط هست .
سحر با خود فکر می کرد ، به راستی جولیا کجای این ماجرا قرار دارد؟! و آنهمه حرفهای رؤیایی که میزد چطور بر باد رفته؟! و اصلا سحر الان توی این ماشین چه می کند؟!
وعاقبتش چه خواهد شد؟ با این فکر پشتش یخ کرد انگار سطل آبی بر سرش فرو ریخته باشند، سحر قلب کوچک طلایی را که در مشتش بود فشار داد و با خود گفت: براستی مگر تو چه قدرتی داری؟ و بعد سرش را به شیشهٔ دودی ماشین چسپانید و آسمان را نگاه کرد و زیر لب گفت: خدایا اشتباه کردم...غلط کردم...تو را به جان خوبان درگاهت اینبار دستم را بگیر، قول میدهم بندهٔ خوبی شوم و دور و بر گناه را خط بکشم...اصلا...اصلا از امروز نمازم را شروع میکنم تا ثابت کنم که روی حرفم هستم.
همانطور که نذرش را زیر لب تکرار می کرد متوجهٔ زهرا شد که به اوخیره شده، اشک گوشهٔ چشمش را گرفت تا این دخترک با دیدن آن ناراحت نشود..
زهرا همانطور که خیره به صورت سحر بود زیر لب تکرار کرد:اُمی...
و سحر اینقدر عربی می دانست که این دخترک او را شبیه مادرش یافته و گویا به او امیدها دارد...سحر دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و زیر لب گفت: خدایا، نجاتمان بده که امید همه تو هستی و در همین حین نگاهی به دو دخترک کنار زهرا انداخت که آنها هم در سن و سال زهرا بودند.
دخترهای کوچولو مثل جوجه های رنگی گردنشان شل شده بود و انگار اینقدر خسته بودند که سکوت ماشین آنها را به سمت خواب کشیده بود.
وارد شهری پر از هیاهو شدند..
شهری که به احتمال زیاد لندن بود..مرکز کشوری که به روباه پیر معروف است«انگلیس»..
سحر آنقدر گرفتار افکار آزار دهنده بود که اصلا به اطراف توجه نداشت، دیگر دیدن یک کشور خارجی و به اصطلاح متمدن او را به هیجان نمی آورد..
از پشت شیشه های دودی مردمی را می دید که انگار آنها هم دودی بودند..
بعد از گذشت نیم ساعت و گذشتن از کوچه و خیابان های زیادی ،بالاخره ماشین جلوی خانه ای نه چندان بزرگ ایستاد.
ظاهر خانه نشان میداد که نوساز نیست، خانه ای با دیوارهای قرمز رنگ رفته و سقفی شیروانی، درب میله مانندی مانند میله های زندان، ورودی آنجا بود و پس از گذشتن از حیاطی کوچک و بالا رفتن از سه پله کم عرض، به درب اصلی ساختمان که دری چوبی و سیاهرنگ بود رسیدند.
سحر چمدانش را در یک دست و دست زهرا در دست دیگرش بود و آن دو دخترک دیگر هم که انگار به زور خود را به دنبال آنها میکشیدند در پی شان بودند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی