eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهزاده ای در خدمت صد و سی و سوم🎬: روزگار چونان اسبی سرکش به پیش می رفت ، روزگاری که بر وفق مراد خلیفهٔ خود خوانده بود و چنان با شتاب اسلام را از مسیر اصلی خود منحرف می نمود که هیچ اسب راهوری قدرت مقابله با آن را نداشت. بسیاری از قوانین دین محمدی دست خوش تغییر و تحریف شده بود ، دیگر اسلام این روزها رنگ و بوی اسلامی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آورده بود، نداشت و از اسلام واقعی جز نامی چیزی به جای نمانده بود. گویی مهر سکوت بر دهان ها زده بودند و مردمان آن زمان کر و لال شده بودند ، تمام تحاریفی که عمربن خطاب بر دین سراسر نور اسلام روا می داشت، از طرف جمع مورد پذیرش قرار می گرفت وهیچ کس را یارای برخواستن و اعتراض کردن نبود زیرا اینان مردانگی را به تمامی فروخته بودند ،آنزمان که غدیر را دیدند و نادیده گرفتند. عدالتشان آن زمان به تاراج رفت که رسول خدا به ملکوت پرواز نمود و دیدند که ناکسانی درب خانهٔ دخترش را آتش زدند و دم برنیاوردند. انسانیت شان آنزمان پا پس کشید که دستان ولی الله را به ریسمان بستند و زنی آبستن را با سینه ای خونین ،بی پناه رها کردند و دین را پشت گوش انداختند ودنیایشان را چسپیدند. مردم از ظلم و بدعت های عمر بن خطاب به ستوه آمده بودند ،اما خود کرده را تدبیر نیست، در همین ایام بود که واقعه ای رخ داد، واقعه ای که عمق جهالت خلیفه خود خوانده را به چشم ملت می کشید ، اما چه فایده، این مردم بارها و بارها بی عدالتی خلیفه شان را دیده بودند اما اعتراضی نمی کردند. بارها و بارها از زبان خود عمر شنیده بودند که «به راستی اگر نبود علی علیه السلام، عمر هلاک شده بود» اما گویی چشم حقیقت بینشان نا بینا گشته بود که حق عیان، علم عیان، ولیّ عیان را که کسی جز امیرالمومنین علی بن ابیطالب، نبود ، در تنهایی خویش رها کرده بودند ودامان دنیای دون را چسپیده بودند. آری در همین زمان بود که ان واقعه به گوش همگان رسید.... دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
شاهزاده ای در خدمت صد و سی وچهارم: مردم از بدعت های خلیفهٔ خود خوانده دوم به ستوه آمدند و جمعی به منزل امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام وارد شدند. فضه که این قضیه به گوشش رسید ، سریع چادر و روبنده به سر کرد و به طرف مأمن آرامشش حرکت نمود . درب خانهٔ مولایش باز بود و صدای همهمهٔ جمعیت به گوش میرسید. هر کسی حرفی می زد و چون حرف یکی تمام میشد ،آن دیگری لب به گلایه می گشود و تمام حرفها پیرامون ظلم ها و بدعت هایی بود که در این سالها دیده بودند. سخنان جمعیت که فرو نشست ، مولا علی چشم گرداند و تمام افراد را نظاره کرد و سپس اینچنین فرمود: تعجب است از قومی که می بینند سنت و روش پیامبرشان یکی پس از دیگری و فرازبه فراز جابه جا می شود و تغییر پیدا می کند و به این تغییر سنت ها و به این بدعت ها رضایت می دهند و انکار نمی کنند بلکه بالاتر از این که اگر کسی این بدعت ها را انکار کند و ایراد بگیرد او را سرزنش می کنند و بر او غضب می کنند. و بعد هم گروهی بعد از ما می آیند و از بدعت ها و ظلم های عمر و آنچه از خودش در دین ایجاد نموده پیروی می کنند و بدعت های او را سنت و جزء دین قرار می دهند و با ان بدعت ها به سوی خدا تقرب می جویند. فضه پشت درب اتاق ،به سخنان مولایش گوش میداد و با پوست و گوشت و خونش مظلومیت ولیّ بلافصل پیامبر، مظلومیت دین اسلام ناب محمدی را حس می کرد که ناگاه متوجه شد صدای مولایش بلندتر شده ، گویا چیزهای مهم تری را گوشزد می نمود. پس سراپا گوش شد تا بشنود و بفهمد و برای دیگران نقل نماید... مولا علی علیه السلام چنین ادامه داد... ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 💦🖤💦🖤💦🖤💦🖤
شاهزاده ای در خدمت صد و سی و پنجم🎬: مولا علی علیه السلام آه کوتاهی کشید و در شمارش بدعت ها فرمودند: یکی از بدعت های دو خلیفه تغییر دادن مقام ابراهیم علیه السلام از جایی که پیامبر خدا صلی الله علیه واله گذاشته بود به محلی که در زمان جاهلیت بود و پیامبر از آنجا برداشته بود . این عمل ناپسند و این بدعت آشکارا انجام شدم و از هیچ کس صدای اعتراض بلند نشد و یا آن دیگری ، تغییر وزن صاع و مد(که معیار مخصوصی بوده) از وزنی که رسول الله تعیین کرده بود و همانا در این دو وزن واجب و مستحبی قرار داشت و کم و زیاد کردن آن کاری ناپسند بود و عمل قبیح دیگر کفارهٔ شکستن قسم و ظهاربود(برنامه ای که در جاهلیت شوهر به زنش می گفت:ظَهْرکَ کَظَهْرِ اُمّیٖ و بدین وسیله او را بر خود حرام می کرد و اسلام از این کار منع کرده و کفاره برای گویندهٔ ان قرار داده بود) شما دیدید و می‌دانستید که واجب خدا را نباید دستکاری کرد، دیدید و بدعت را به جان خریدید و عقاید باطل را پذیرفتید و نیز آنچه از زراعت و غله واجب است با وزن مصاع و مد به مساکین داده می شود و براستی که پیامبر فرمود: پروردگارا در مصاع و مد به ما برکت بده... و مردم تغییر مصاع و مد را که از بدعت عمر بود مانع نشدند ،بلکه به آن راضی شدند و آن مقدار را پذیرفتند... مولا علی آهی بلندتر کشید و با بغضی در گلو ادامه داد : و فدک را تصاحب کردند در حالیکه متعلق به فاطمه بود و تحت مالکیت ایشان بود، در زمان پیامبر غله و محصول فدک را فاطمه می خورد و طبق نظر ایشان خرج می شد ،اما آنها برای ملکی که مال فاطمه بود از او شهود خواستند و سخن دختر پیامبر را تصدیق نکردند و حتی شهادت شهودان و ام ایمن را رد کردند و به فاطمه تهمت خلاف گویی زدند.. مولا علی علیه السلام به اینجای حرفش که رسید ، جمعیت سر در گربیان فرو بردند ، آنها خوب می دانستند که دو خلیفه غاصب چه ظلم عظیمی در حق پیامبر و دختر پیامبرشان روا داشتند.. فضه از پشت درب ، اشک چشمانش را می سترد و گوش هایش را تیز نموده بود تا سخنان حق ولیّ خدا را که خانه نشین شده بود بشنود... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🖤💦🖤💦🖤💦🖤💦
شاهزاده ای در خدمت صدو سی و ششم🎬: امیرالمومنین نگاهی به جمع کرد و فرمود : شما خود شاهد بودید که فاطمه سلام الله علیها، از حق خود دفاع نمود و اما آنها برای ملکی که متعلق به دختر پیامبر بود و حکم پیامبر بر این تعلق گرفته بود که فدک از آن فاطمه باشد ، شاهد می خواستند و آشکارا حکم رسول خدا را زیر پا گذاردند نه شهود را پذیرفتند و نه سخن دختر پیامبر را که صدیقه و راستگوترین فرد روی زمین بود برتافتند... فدک را غصب کردند و به دنبالش ظلم های بی شماری به ذریهٔ رسول الله نمودند و عجیب تر اینکه صدای هیچ کدام از شما در نیامد و ندای اعتراضی بلند نشد و شما پیروی کردید از ظلم ها و بدعت های ابوبکر و عمر... و سپس مولا علی علیه السلام بین جمعیت چشم گرداند و نگاهش روی عباس پسر عمویش خیره ماند و ادامه داد: آیا تعجب نمی کنید که عمر و رفیقش ابوبکر سهم ذوی القربی را که خداوند در قران(سوره انفال آیهٔ۴۱) برای ما واجب کرده است از ما منع کرده و میکنند و خداوند آگاه برتمام امور است و خوب می دانست که آنان درباره سهم ذوی القربی به ما ظلم خواهند کرد و آن را از دست ما بیرون می آورند ، پس آیه ای نازل کرد تا همگان بر وجوب آن آگاه باشند اما هیچ کس سخن خدا وکلام قران را برنتافت و بر بدعت های عمر سر تعظیم فرود آوردند. مولا علی علیه السلام ،اندکی سکوت کرد ، انگار می خواست از بین دریای ظلم و بدعت های دو خلیفهٔ خود خوانده ،مواردی را گلچین کند و مردم را آگاه نماید ، گرچه خود مردم با چشم خویش این بدعت ها و ظلم ها را شاهد بودند ولی گویی خود را به خواب غفلت و بی خبری زده بودند... و مولا علی چنین ادامه داد... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی 🖤💦🖤💦🖤💦🖤💦
شاهزاده ای در خدمت صد و سی و هفتم🎬: مولا علی سخنانش را چنین ادامه داد: تعجب می کنم از این که منزل برادرم جعفر را خراب کرد و آن را به مسجد ملحق کرد و از قیمت منزل به پسران جعفر چیزی چه کم و چه زیاد نداد و مردم از این عمل بر او عیب و ایراد نگرفتند و او را سرزنش نکردند ، گویی خانه یک نفر از اهل دیلم(یا ترک کابل) را گرفته است و شما بر این بدعت ها ایراد نگرفتید و ان را پذیرفتید. و من از جهالت این خلیفه و این امت تعجب می کنم که او به همهٔ نمایندگان و کارمندانش نوشت :«وقتی شخص جُنُب آب پیدا نکرد لازم نیست به خاک تیمم کند اگرچه تا وقتی خدا را ملاقات میکند و میمیرد هم آب پیدا نکند لازم نیست تیمم کند» و از ان پس ، شما مردم این مسئله را قبول کردید و به آن راضی شدید در حالیکه می دانستید که پیامبر به عمار و ابوذر دستور داده در چنین حالی از جنابت تیمم کنند و نماز بخوانند و خوب می دانید که عمار و ابوذر و کسان دیگری نزد عمر رفتند و این موضوع را شهادت دادند ولی عمر قبول نکرد و حتی سرش را نیز بلند نکرد و شما کور کورانه و غفلت زده حکم خدا و سخن پیامبر را نادیده گرفتید و بدعت عمر را به روی چشم نهادید... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🖤💦🖤💦🖤💦🖤
شاهزاده ای در خدمت صد و سی و هشتم🎬: مولا علی در حالیکه تأسفی در نگاهش بود ، همگان را از نظر گذراند و ادامه داد: و تعجب دیگر در این است که قضاوت های مختلفی در حد زدن را از روی نادانی و یا اشتباها به هم مخلوط کرد بدون اینکه علم داشته باشد. آن دو (ابوبکر و عمر) از بی تقوایی و جرأت بر خداوند، چیزی را نمی دانستند ادعا می کردند. مثلا ادعا می کردند که رسول الله از دنیا رفت و درباره ارث جدی حکمی نکرد و کسی ادعا نکرد که میداند میراث جد چقدر است. شما و‌کل مردم هم به آن دو نفر در این باره بیعت کردید و انها را تصدیق نمودید و بدعتی دیگر در احکام اسلام شکل گرفت. وتعجب است کنیزهایی که صاحب فرزند بودند آزاد می کرد و مردم هم به گفته اش عمل کردند و دستور پیامبر و حکم خداوند را زیر پا گذارند و عجیب تر اینکه ابا کتف بن العبدی نزد وی آمپ و گفت : در حالی که غایب بودن زنم را طلاق دادم و طلاقنامه من به زنم رسید ،سپس در حالیکه زنم در عده بود رجوع کردم و باز نامه ای به او نوشتم لکن نامهٔ من به او نرسید تا اینکه با دیگری ازدواج کرد ، در اینجا حکم چیست؟ عمر در جواب نوشت :«اگر کسی با او ازدواج کرده و دخول واقع شده در این صورت زن اوست و اگر دخول واقع نشده زن توست» مسئله را اینگونه نوشت و برای او فرستاد، در حالیکه من در آنجا بودم و با من که علم اسلام در دستانم است ، مشورت ننمود و سوال نکرد چون او خود را با ان عملش از من بی نیاز می دانست. من می خواستم او را از این عمل نهی کنم ولی با خود گفتم باکی ندارم تا خداوند رسوایش کند. و شما مردم هم بر او ایراد نگرفتید بلکه این عمل و بدعت او را تحسین نمودید و از او قبول کردید در حالیکه اگر دیوانهٔ کم ارزشی هم چنین حکم می کرد بیش از این نمی شد. علی علیه السلام خیره به نقطه ای در دور دست ،بلندتر ادامه داد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🖤💦🖤💦🖤💦🖤
شاهزاده ای در خدمت صد و سی و نهم🎬: حجت بلا فصل پیامبر آه کوتاهی کشید و ادامه داد: حتی عبارت«حی علی خیرالعمل » را از اذان برداشت و ترک ان را سنت قرار داد و مردم هم در این مسئله نه تنها اعتراض نکردند بلکه از او پیروی هم نمودند. و دیگر اینکه دربارهٔ مردی گمشده حکم کرد که «مهلت برای زنش چهار سال است و بعد چهار سال ازدواج کند و اگر شوهرش آمد اختیار دارد که زنش را ببرد و یا مهرش را بگیرد» و شما مردم این گونه حکم کردن برایتان خوش آمد و از روی نادانی و بی اطلاعی به کتاب خداوند و سنت پیامبر، آن را قبول کردید و سنت قرار دادید. و چه عمل قبیحی عمر انجام داد که همهٔ عجم ها را از مدینه بیرون کرد و به این کار اکتفا ننمود و ریسمانی به طول ‌پنج وجب برای نمایندگانش در بصره فرستاد و گفت : هر عجمی را گرفتید که قدش به طول این ریسمان رسید گردنش را بزنید. و نیز برگردانیدن اسیران شوشتر در حالیکه از مسلمانان حامله بودند و نیز فرستادن ریسمانی برای اندازه گیری اطفالی که در بصره دزدی کرده بودند که گفته بود : هر یک از انان به درازی این ریسمان برسد دستش را قطع کنید.. و شما مردم تمام این بدعت ها و بیش از این دیدید و دم بر نیاوردید ... فضه که از پشت درب سخنان مولایش را میشنید ، بغض چندین ساله اش را فرو خورد و آرام زیر لب زمزمه کرد به راستی از اسلام جز نام چیزی به جا نمانده و در همین حال صدای مولا علی اوج گرفت که می فرمود:... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🖤💦🖤💦🖤💦🖤
شاهزاده ای در خدمت صد و چهلم🎬: مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود ، اینک مواردی را بیان می کرد که همگان بر صحتش مهر تایید می گذاردند ، او در ادامه سخنانش فرمودند: و عجیب تر از اعمال آنها ، این است که دروغگویی را زن دروغگویی سنگسار کرد و عمر هم قبول کرد و مردم نیز قبول کردند ، انان گمان کردند که فرشته با زبان عمر سخن می گوید و مطالب را به وی تلقین می کند!! عجبا از این جهل ملت... و از تمام اینها عجیب تر آنکه ، پیامبر ورقی خواست برای نوشتن وصیت و عمر کسی بود که جلوگیری کرد از آوردن ورقی که رسول خدا خواسته بود و مردم خواستهٔ رسول الله را شنیدند و عمل عمر را هم دیدند و این موضوع در نظر انها ضرر و نقضی برای عمر محسوب نمی شد. و بدانید عمر همان کسی ست که روزی از نزد او می گذشتم که گفت: محمد میان اهل بیتش مانند درخت خرمایی ست که در محل زباله ای روئیده باشد‌ چون این حرف به گوش پیامبر ص رسید خشمگین شد و بیرون امد و بالای منبر رفت، انصار هم وحشت زده ام ند در حالیکه غرق در اسلحه بودند از شدت خشمی که از پیامبر دیده بودند. پیامبر بالای منبر فرمود:چه شده است که گروه هایی مرا در مورد خویشاوندانم سرزنش می کنند!! در حالیکه از من آنچه در فضل انها شنیدید و خداوند آنها را برتری داد و آنها به دوری از ناپاکی و پلیدی اختصاص داد، خداوند انان را پاک نمود. در حالیکه رساندم کلامی را درباره برترین و بهترین اهل بیتم گفتم.همان کلامی که خداوند به وسیله ان علی را تخصیص داده و گرامی داشته به کسانی که بر آنان سبقت در اسلام دارند برتری داده است ، نیز به خاطر گرفتاری هایی که به سبب اسلام به او رسیده و خویشاوندی که به من دارد و نسبت او به من همانند هارون به موسی است. بعد از اینهمه فضیلت گمان می کنند که من میان اهل بیتم مانند درخت خرمایی هستم که در زباله روییده باشد، آگاه باشید : خداوند بندگانش را خلق کرد و آنان را به دو فرقه گروه بندی کرده و مرا میان بهترین آنان قرار داده و سپس آن فرقه را هم به سه فرقه تقسیم کرده ،اعم از شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها، مرا در بهترین شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها قرار داده است،سپس آنان را در خانواده های مختلف قرار داد و مرا در بهترین خانواده ها قرار داده و همین است که خداوند می فرماید:«اراده خداوند بر این است که ناپاکی و پلیدی را از شما خانواده بردارد و پاک گرداند شما را پاک کردنی.»احزاب ایه۳۳ پس من و برادرم علی بن ابی طالب محصول و خلاصه و ثابت میان اهل بیت و عترت هستیم. کلام مولا علی به اینجا و روایت خاطرات کشید ، همهٔ جمعیت از شرم ،سر به زیر انداختند و علی گفت انچه را که از یاد برده بودند... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🖤💦🖤💦🖤💦🖤💦
شاهزاده ای در خدمت صدوچهل و یکم🎬: فضه انگار سراپا گوش شده بود ، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام مولایش علی را به جان می کشید. کلامی که شنیدنش درد داشت... مولا علی علیه السلام ادامه داد: شما کسی را جلودار خود نمودید که بر کردار پیامبر ایراد می گرفت و آنقدر درک نداشت که بداند سخن و رفتار و حرکات پیامبر جز حق و حقیقت نیست و همان است که اراده خدا در ان جاری ست. روزی را به یاد دارم عمر همراه جنازه عبدالله بن ابی سلول بود. وقتی که پیامبر می خواست بر جنازهٔ او نماز بخواند، عمر از عقب لباس پیامبر را گرفته و می گفت : خدا تو را نهی کرده که بر اونماز بخوانی و جایز نیست بر او نماز بخوانی! پیامبر فرمودند:«من به احترام پسرش بر او نماز می خوانم، من امیدوارم هفتاد نفر از پسران و اهل بیتش مسلمان شوند ،تو درک نمی کنی چه می گویم من علیه وی دعا کردم!» مولا علی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و سپس گفت : عمر کسی بود که در جنگ «حدیبیه» وقتی واقعه و جریان ان نوشته شد گفت : آیا ذلت و نقصان در دینمان بدهیم و سپس اطراف سپاه پیامبر می گشت و آنان را تحریص و تحریک می کرد و می گفت : آیا پستی و ذلت در دینمان بدهیم ؟! پیامبر فرمود : فاصله بگیرید و دور شپید از من ! آیا می خواهید من به عهد و ذمهٔ خود بی وفایی کنم، من به آنچه برای آنها نوشتم وفا میکنم، ای سهیل، پسرت جندل را بگیر، سهیل هم پسرش جندل را گرفت و او را با ریسمانی محکم بست. علی علیه السلام فرمود:خداوند عاقبت پیامبر را خیر و رشد و هدایت و عزت و برتری قرار داد. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت صدوچهل و دوم🎬: علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: در روز عید غدیرخم ، وقتی پیامبر مرا به ولایت و خلافت منصوب کرد، او و رفیقش حرفها گفتند عمر گفت : چه قدر قدرت پیدا کرده که خسیسهٔ خودش را بالا می برد، آن یکی(ابوبکر) گفت: چه قدر قدرت نمایی می کند با بلند کردن پسر عمش برای بیعت. آن هنگام که منصوب شده بود و نام امیر مؤمنان گرفتم ، به رفیقش گفت: این کرامت و بزرگداشتی برای اوست، رفیقش با ترشرویی گفت :نه به خداقسم! نه گوش میکنم و نه اطاعت می کنم، ابدااا!! سپس به رفیقش تکیه کرد و با حال تبختر و افتخار و به سرعت به راه افتادند و رفتند و خداوند دربارهٔ او این آیه را نازل کرد: پس تصدیق نکرد و ایمان نیاورد و نماز نخواند بلکه تکذیب کرد و روی گردانید، سپس با سرعت و غرور به سوی کسان خود رفت، سزاوار توست هلاکت دنیا و سزاوار توست هلاکت آخرت..سوره قیامت آیات۳۱_۳۵ آری ای مردم این آیات در حق آنها نازل شد و این وعده ایست که خدا داده.. علی سر دردلش باز شده بود و سخنانی میگفت که جمع پیش رو آشکارا آن وقایع را دیده و شنیده بودند فقط خود را به نفهمیدن زده بودند تا دنیایشان را بچسپند و این چند روز دنیا خوش باشند که بازهم ناخوش بودند چرا که دیدند حکم خدا نقض شد و حق ولیّ خدا غصب شد و لب فرو بستند و پذیرفتند... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت صدو چهل وسه🎬: مولا علی نفسی تازه نمود و ادامه داد: بلی براستی که او همان کسی بود که با رسول الله همراه جمعی از اصحابش برای عیادت نزد من آمدند، رفیقش با گوشه چشم به او اشاره کرد و گفت: یا رسول الله !! تو درباره علی با ما عهد کردی ولی من در علی کسالتی می بینم ، اگر علی از دنیا رفت به سوی چه کسی برویم؟! پیامبر فرمود : بنشین!(و این جمله را سه بار تکرار کرد) و سپس رو به آن دو کرد و فرمود : علی علیه السلام نه فقط با غین مرضش نمیمیرد ، بلکه علی نخواهد مرد تا وقتی که او را از خشم پر کنید و حیله و ظلمی وسیع بر او روا بدارید، ولی علی را در مقابل این کردارها بردبار خواهید یافت و علی نمی میرد تا وقتی که از شما دو نفر ناراحتی و آزارهایی به او برسد و او نمی میرد بلکه اورا میکشند و شهید می شود. علی نگاهی به جمع انداخت و ادامه دادند: آری این دونفر همان هایی بودند که در جمعی هشتاد نفره که چهل نفر عرب و چهل نفر عجم ،حضور داشتند و این هشتاد نفر بر امیرالمومنین بودن من ، شهادت دادند. در آنزمان پیامبر رو به آنها و این دو ،فرمود: شما را شاهد می گیرم که علی برادر و وزیر ووارث و وصی و خلیفهٔ بعد از من میان امت و صاحب اختیار هر مؤمنی می باشد به دستورهای او گوش فرادهید و اطاعت کنید. آری ای جمع در میان آن گروه ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و ابن عوف و ابو عبیده سالم و معاذبن جبل و جمعی از انصار حضور داشتند و پیامبر باز فرمود شما را در این امر شاهد می گیرم و دیدید چگونه رسم عهد به جا آوردند و چگونه با امر خدا و دستور رسولش برخورد نمودند... علی انگار سر دردلش باز شده بود ، گفتنی هایی را میگفت که همه بر درستی اش شهادت می دادند..‌ ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت صد و چهل و چهار🎬: مولا علی علیه السلام ،بعد از نقل این قضیه رو به جمعیت نمود و فرمودند: سبحان الله از این که چقدر فتنه و گرفتاری از گوساله و سامری این امت به قلبشان رسوخ کرده است. آنان اقرار و ادعا کردند که پیامبر فرموده : خداوند برای ما اهل بیت نبوت و خلافت را جمع نمی کند!! و حال آنکه پیامبر به همین هشتاد نفر فرمود :«علی را به سِمَت امیرالمؤمنین قبول کنید» و آنان را بر این قضیه شاهد گرفت. و بعد به زعم خود خلیفه رسول خدا را کنار زدند و شورا انجام دادند و اقرار کردند پیامبر کسی را بعد خود خلیفه قرار نداده... امیر المؤمنین به اینجای کلامش رسیده بود و جمع پیش رو سرها را به زیر افکنده بودند ، هر کدام در ذهن خود شرمنده از اینهمه بد عهدی به دنبال راهی برای جبران بودند ، اما هنوز روزها و سالها باید میامد و میرفت تا حقی که غصب شده بود ،به صاحبش برگردد فضه از پشت درب تمام کلام مولایش میشنید ، اشک از چشم میسترد و در دل دعا می کرد که به زودی بساط ظلم و تحریف برچیده شود. در همین حین دود آتش تنور از اجاق مطبخ به هوا برخواست، فضه دانست که بانوی خانه در تدارک پختن نان است. سریع به سمت تنور روان شد ،تا چون همیشه دستی برساند و‌کمکی کند. هیاهوی فرزندان علی که با هم به بازی نشسته بودند بر آسمان بلند بود. فضه که مدتی بود در حادثه ای ناگوار ،فرزندش ثعلبه و شویش ابوثعلبه را از دست داده بود بیش از پیش به فرزندان مولایش احساس نزدیکی می کرد. او تازه به عقد مردی دیگر از عرب درآمده بود ،تا روزگار بگذراند و زندگی کند ،اما همچنان تنها کلامی که از دهانش خارج میشد ، کلام خدا بود و لاغیر... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
شاهزاده ای در خدمت صد و چهل و پنجم: چرخ دوّار روزگار شتابان می چرخید و حکومت اسلامی در دست خلیفهٔ خود خوانده دوم بود ، صدای مردم از هر طرف به آسمان بلند بود و هر بار از سمتی فریادی بلند می شد که دادرسی مطلبید. فضه در مسجد مشغول نماز بود ، سلام نماز را داد و سر به سجده گذاشت که صدای مردی در مسجد پیچید: خلیفه....جناب خلیفه به دادم برسید... عمر که بر منبر رسول خدا تکیه داده بود ، چون گرم صحبت با اطرافیان بود ان مرد مابین حرفش دویده بود ،با صورتی که از شدت عصبانیت برافروخته شده بود رو به آن مرد نمود و گفت : تو از نزاکت و ادب بویی برده ای؟ آن مرد آهی کشید و گفت ،با اینهمه ظلمی که عمال تو به ما روا میدارند ، نزاکتی نمی ماند که به محضرتان عرضه داریم. عمر دستش را به زیر چانه برد و گفت : کدام کارگزار ما به شما ظلم کرده؟ آن مرد که انگار درد دلش باز شده بود گفت : همان نور چشمی جنابتان، عزیز کردهٔ درگاهتان... عمر با خشمی در صدایش گفت : تمام کارگزاران ما برایمان محترمند، نامش را بگو... آن مرد فریادش را بلندتر کرد و گفت : همان که از همه بیشتر دوستش میداری، مغیره را می گویم ،تمام زندگی اش بر پایهٔ ظلم و عصیان است ، گویی از اسلام که جای خود دارد ،از انسانیت هم بویی نبرده...این مرد.. عمر به میان سخن او دوید و گفت :کمتر حرف بزن ،برو نامت را بگو مرقوم نمایند ، به شکایتت رسیدگی می شود. فیروز نهاوندی که معروف شده بود به ابولؤلؤ و مردی بود از دیار ایران ، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت : خدا کند که دروغشان راست درآید و رسیدگی کنند و از مسجد خارج شد. فضه که شاهد قضیه بود ، انگار اشکش بند نمی آمد ...آخر این مرد نام جنایتکاری را آورده بود که تنها هنرش زدن زنان بی پناه بود ، او از مغیره شکایت داشت ،همان کسی که شاکیان او فرشتگان آسمان بودند،چرا که به دستور اربابش عمر، سرور بانوان دو عالم را با ضرب سیلی و تازیانه از پای درآورد... ادامه دارد... 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و چهل و ششم: چندین روز از آن قضیه گذشت و بار دیگر همانطور که جمعی دور خلیفه دوم را گرفته بودند ، فیروز نهاوندی داخل مسجد شد و همانطور که دستش را بالای سرش تکان میداد گفت : واویلا...واویلا از دست این خلیفه و عمال و‌کارگزاران ظالمش، مردم متعجب او را نگاه می کردند ، آخر همه از اخلاق تند عمربن خطاب با خبر بودند . عمر که حرفهای آن مرد برایش سنگین آمده بود ، مانند اسپند و روی آتش از جا جهید و‌گفت : چه شده مردک؟ چرا داد و بیداد می کنی ؟ ما خلیفه ای عادل هستیم و مبادا به کسی ظلم کنیم، اصلا تو‌کیستی؟! فیروز نهاوندی زهر خندی زد و‌گفت : حاکم مسلمانان را باش ، هنوز چند روزی بیشتر از دادخواهی من نگذشته که نه تنها خواسته ام را فراموش کرده ، بلکه انگار من موجود نبودم ، میدانم‌که مرا خوب میشناسی ، من فیروز نهاوندی معروف به ابولؤلؤ هستم ، از ظلمی که کارگزار تو ، مغیره به من روا داشت به تو شکایت آوردم و تو‌گفتی به آن رسیدگی می کنی که نکردی، حال دوباره آمده ام که بگویم مغیره به من ظلمی بی حد می کند و ‌پشتش هم به خلیفه گرم است... عمر بدون اینکن بگذارد ابولولو حرفش را تمام کند گفت : آهان....شنیده ام که تو آسیاب های بادی خوبی می سازی ، می خواهم برای من نیز آسیابی بسازی... ابولولو که پانست عمر او را مسخره می کند و می خواهد باز طرف مغیره را بگیرد ، سری تکان داد و‌گفت : آری آسیاب های من خیلی خوب است ، آسیابی برایت بسازم که شهرتش تا شهرها و‌دیارهای دور برسد. و با زدن این حرف ازمسجد بیرون رفت عمر همانطور که سرش را پایبن انداخته بود هراسی در دلش افتاده بود ،او بوی تهدید را از کلام ابولولو حس می کرد.. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و‌چهل و هفتم: فضه در خانه نشسته بود و مشغول آسیاب کردن گندم بود ، ناگاه متوجه همهمه ای از بیرون خانه شد ، ابتدا توجهی نکرد آخر در مدینه بعد از پیامبر هر دم همهمه ای برپا بود گاهی زنی مظلوم را پهلو میشکستند و گاهی دستان مردی را می بستند و حالا هم زمان تحریف دین بود و هر روز بدعتی تازه در دین رواج می دادند... اما همهمه خاموش نمیشد ، فضه از جا برخواست آردهای دامنش را تکاند و عبا و روبنده به سر کرد. لنگ درب چوبی خانه را باز کرد و سرش را از لای در بیرون برد. متوجه شد عده ای لباس سیاه بر تن کردند و بر سر و سینه میزنند، او متعجب شد ، خود را به کوچه رساند به آن جمع که به طرف مسجد می رفتند ،حرکت کرد. صدای بلندی به گوشش رسید: کشتند...کشتند...خلیفه مسلمین را کشتند... فضه سرا پا گوش شده بود...یعنی واقعا درست میشنید؟ عمر مرده؟؟ فضه بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به جمع پیش رویش رساند ،عده ای داخل مسجد شده بودند و عده ای هم جلوی در مسجد بودند صحبت ها همه در مورد مرگ عمربن خطاب بود ، فضه کنار زنی شد که در همان نزدیکی نشسته بود. خم شد و آرام پرسید: اینها چه میگویند خواهر؟آیا راست است عمربن خطاب هم طعم مرگ را چشید؟ زن روبنده اش را بالا داد و آرام گفت : آری این دنیا و آن کرسی خلافت به که وفا کرده که به عمر بکند؟ گویا ابولؤلؤ ایرانی به تقاص ظلمی که بر او شده بود عمر را با چند ضربه خنجر کشته... فضه در کنار زن نشست و پشتش را به دیوار کاهگلی مسجد تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد : امشب شبی دیدنی خواهد بود در آن سرا ،وقتی که عمر را با بانویم زهرا و پدرش رسول الله روبه رو میکنند دیدن دارد و بعد اشک گوشهٔ چشمش را گرفت.... ادامه دارد... 📝 ط_حسینی 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
شاهزاده ای در خدمت صد و چهل و نهم: با مرگ عمربن خطاب هر کسی برای جانشینی او ، حدسی میزد ، عده ای از یاران امیرالمؤمنین علی علیه السلام دور هم جمع شدند تا راهی بیاندیشند که مولایشان بر کرسی خلافت که از آن خود او بود بنشیند اما غافل از این بودند که عمر قبل از مرگ شورایی تعیین کرده تاجانشین تعیین کنند و عثمان بن عفان را بر این مسند نشانده.. جمع اصحاب جمع بود و سلیم بن قیس شروع به صحبت کرد: یاران و برادران عزیزم ، همانطور که همهٔ شما میدانید تنها کسی که لیاقت تکیه دادن بر منبر رسول الله را دارد تا این دین و این ملت را راهبری کند ،کسی نیست جز مولایمان علی بن ابیطالب ، همان کسی که در حجة الوداع خدا بر پیامبرش امر کرد تا ولایت او را به گوش تمام مسلمین برسانند ،آن روز همهٔ اصحاب به به و چه چه گویان به محضر رسول خدا و مولا علی رسیدند و امیرالمؤمنین شدن علی را تبریک گفتند و درست چند ماه بعد گویا فراموشی بر اذهانشان افتاد و امر خدا وند و وصیت رسولش یادشان رفت و برای نشستن بر منبری که از آن آنها نبود بلواها به پا کردند. یاران به خدا قسم که علی از ازل برگزیده شده بود برای این امر و نام علی با عناوینی چون ایلیا در کتاب های مقدس پیش از ما آمده ، بیایید و دست بجنبانیم و این خلافتی را که به یغما رفته به صاحب اصلی اش باز گردانیم ، مگر نمی بینید که بدعت ها پشت بدعت رواج یافته ، مگر نمی بینید که دین پر از نورمان دست خوش تحاریف بزرگ شده ، بیایید و دیگر نگذاریم به امر خدا پشت شود و بعد از گذشت اینهمه سال حیدر کرار را بر مسند ولایت بنشانیم.. سلیم مشغول صحبت بود که همهمه ای از بیرون بگوش رسید. گوش ها همه تیز شد ، آخر این روزها میبایست به هوش باشند تا باز آتشی دیگر پا نگیرد که از قِبَل آن خوبیها بسوزد و بر آسمان رود و دینی به یغما رود و راه درست پنهان شود و راه به نا کجا آباد و خرابات پیش روی مردم قرار گیرد... یکی از افراد حاضر از جای برخواست تا ببیند چه شده و برای دیگران خبر آورد. لحظات به کندی می گذشت ، بالاخره آن مرد هراسان وارد شد ، رو به جمع نمود و بعد نگاهش روی سلیم قفل شد و آرام گفت : باز هم غصبی دیگر...مردم فراموشکار همان مردمند و بیعت شکنان نیز همان بیعت شکنان....و اینبار عثمان بن عفان است که کرسی خلافت را چسپیده.. ادامه دارد... 📝به قلم ط_حسینی 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
شاهزاده ای در خدمت صدو پنجاه: خلیفه دوم هم طعم مرگ را چشید و بازهم فراموش کاران ،فراموش کردند پیمانی را که پیامبر در حجة الوداع با آنان بسته بود و بیعتی را که از آنان گرفته بود، شکستند و همچنان هم بربیعت شکنی اصرار داشتند. عثمان بن عفان همان کسی که چندین بار پیامبر اسلام او را لعن کرده بود، به اشاره عمر که قبل از مرگش وصیت کرده بود و شورا تعیین نموده بود ، بر مسند خلافت مسلیمن تکیه داد، مسندی که از آن او نبود از آن ابوبکر و عمر هم نبود ، مسندی غصبی که از ازل تا به ابد، برای علی بن ابیطالب و اولاش برپا شده بود و اینک هر بار کسی بر آن می نشست و دست به دست میشد. هر کدام از خلفا راه و روشی در پیش گرفتند یکی مانند عمر در بحث تحریف دین اسبی تندرو سوار بود و یکی هم مانند عثمان ، محافظه کارانه تر عمل می نمود. اما راه ، همان بیراهه بود که امت را بدان می کشانیدند. جمع مجلس جمع بود و مسلمانان دور خلیفه سومشان را گرفته بودند . فضه در گوشه ای نشسته بود و این صحنه را می نگریست و با خود فکر می کرد ، براستی اگر این مردم دور ولیّ بر حق خداوند ،حیدر کرار را می گرفتند ، اینک نام اسلام واقعی، اسلام ناب محمدی از کران تا کران عالم پیچیده بود ، اما حالا فقط کشور گشایی عمر بود که همه به آن افتخار میکردند، کشورگشایی که با شمشیر و خون و خونریزی برخلاف تعالیم اسلام انجام شد و چه غافل بودند اینان و چه صبری دارد خدا و چه صبری دارد ولیّ بلا فصل پیامبرصلی الله علیه واله، علی مرتضی علیه السلام.... فضه آهی از دل برکشید و متوجه شد دو زن وارد مجلس شدند و به طرف خلیفه خودخوانده سوم رفتند ، وقتی به سخن درآمدند ،فضه فهمید که آنها کسی به جز دو زن پیامبر نمی توانند باشند ، یکی از آنان عایشه دختر ابوبکر و دیگری حفصه دختر عمر بود... فضه برایش جالب بود و می خواست بداند این دو برای چه به اینجا آمده اند، پس کمی خود را جلوتر کشید و گوش تیز کرد تا بداند ،قرار است چه بشود... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و پنجاه و یکم: عایشه و حفصه جلو رفتند و یکی پس از دیگری گفتند: یا خلیفه ، ما از شما طلبی داریم عثمان نگاهش را از مردم گرفت و به آنها دوخت و گفت : ما که حسابمان پاک است و به شما بدهکار نیستیم ، طلب شما از ما چیست ؟! عایشه گلویی صاف کرد و گفت : ما میراث همسرمان ، رسول الله را از ملک و دارایی او که اکنون در دست شماست ، از شما خواهانیم... فضه با شنیدن این حرف یاد آن معرکه ای افتاد که پدران این دو زن ، ابوبکر و عمر برپا کرده بودند و بانویش ، اولین مظلومهٔ عالم در اینجا حاضر شد و حق خودش ،سرزمین فدک را که خود پیامبر به ایشان بخشیده بود از آن دو طلب کرد و همین دو زن عایشه و حفصه نزد پدرانشان شهادت دادند که از پیامبر شنیده اند که انببا الهی از خود ارثی به جا نمی گذارند و عجیب اینکه ، بعد از گذشت سالها حرف خودشان را فراموش کردند و در پی میراثی افتادند که از رسول الله به آنها میرسد... فضه اشک چشمانش را گرفت و گوش تیز کرد تا ببیند عثمان به آنها چه میگوید... فضه دلش حال و هوای بانویش را کرده بود او به یاد حضرت زهرا سلام الله افتاده بود و اشک بی امان صورتش را میشست ،یاد قصه غصه فدک ،یاد آن پهلویی که شکست ، آن سرزمینی که غصب شد ، آن حقی که به یغما رفت و آن بانویی که آسمانی شد.. ناگاه با صدای عثمان به خود آمد ، عثمان فریاد زد: شما دو نفرچه می گویید ؟ کدام حق ؟ کدام میراث ؟ زود با دلیل و مدرک ثابت کنید که من حقتان را غصب کردم .... ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی
شاهزاده ای در خدمت صد و پنجاه و دوم: عایشه کمی جلوتر آمد و گفت : همانطور که می دانید و من و این زن همراهم از زنان پیامبر صلی الله علیه واله بودیم و حال در پی میراثی که از همسرمان به ما می رسد و میدانیم اینک در دست شماست آمده ایم و شما موظفید که حق ما را به ما باز پس دهید. عثمان در جای خود جابه جا شد و گفت : به خدا قسم به شما میراث نمی دهم چونکه شهادت شما بر علیه خودتان را به یاد دارم ، شما دو تن نزد پدران خود(ابوبکر و عمر ) شهادت دادید که از پیامبر شنیده اید که فرمود : پیامبر ارثی به جا نمی گذارد و هر چه از او باقی می ماند صدقه است. شما دو تن حتی به این شهادت بسنده نکردید و و این گفته را به یک عرب بیابانی دورافتاده که به پایش بول می نمود و با بولش خودش را تطهیر میکرد یعنی مالک بن حرث بن الحدثان یاد دادید و او همراه شما شهادت داد و یک نفر از اصحاب پیامبر و از انصار جز این عرب بیابانی شهادت نداد. عثمان نگاهی به جمع پیش رویش انداخت و ادامه داد: قسم به خدا! شکی ندارم که آن عرب بیابانی و شما دو نفر به پیامبر نسبت دروغ دادید. فضه با شنیدن این سخنان ، اندکی دلش آرام گرفت و با خود گفت : درست است که او هم بر کرسی خلافت به ناحق تکیه داده اما حرفی زد که عین حق و حقیقت است. در این هنگام عایشه و حفصه در حالیکه زیر لب به عثمان ناسزا می گفتند از مجلس خارج شدند در میانه راه خروج بودند که عثمان صدایش را بالاتر برد و‌گفت :برگردید، آیا شما نبودید که نزد پدرانتان به این مطلب شهادت دادید؟ هر دو روی برگرداندند و‌گفتند: آری.. عثمان گفت : اگر براستی شهادت دادید پس طبق گفته خودتان حقی در اموال رسول الله ندارید اما اگر شهادت دروغ دادید لعنت خدا و فرشتگان و لعنت همه مردم برشما و برکسی که شهادت شما را علیه اهل بیت پیامبر(حضرت زهرا) قبول کرد.... فضه با شنیدن این سخن اشک چشمش دوباره روان شد و با خود گفت : این جماعت خود می دانستند که چه ظلم عظیمی به دختر رسولشان می کنند ، دانسته و آگاهانه ظلم کردند و بی شک عاقبت بدی در پیش خواهند داشت... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و پنجاه سوم: دوران، دوران قدرت نمایی عثمان بن عفان بود و عجیب اینکه ، خلیفه سوم ، دنیایش با دو خلیفه دیگر فرق داشت . اگر آن دو بین مردم بر کرسی ساده می نشستند و در خانه ای مانند دیگر مردم ساکن بودند ، اما این خلیفه طبع شاهانه اش ،بسی بیش از همه بود و در همان اول راه خانه ای محکم با درهای زیبا و بزرگ ساخت که در نظر مردم قصری باشکوه بود و تا به حال مانند آن را ندیده بودند.. دیگر زمین خانه با حصیر یا گلیمی ساده پوشیده نبود بلکه فرش های زیبا و چشم نواز سراسر ،قصر خلیفه را در بر گرفته بود و تزیینات زیبا ،چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. و کاش این اسراف بیت المال به همینجا خاتمه می یافت ، خلیفه خود خوانده سوم دوست داشت نه تنها خود شاهانه زندگی کند بلکه نزدیکانش را نیز در این مورد شریک می کرد و از بیت المال مسلمین بذل و بخشش های فراوان به اقوام و امویان می نمود و هرکس نسبش به بنی امیه نزدیک تر بود ، بهره اش از بیت المال بیشتر می شد... این اعمال و‌حرکات آنقدر ادامه داشت که کم کم صدای همه را حتی طلحه و زبیر را در آورد.. عایشه و‌حفصه هم که این بذل و بخشش ها را دیدند طمع کردند و برای طلب میراث پیامبر به او مراجعه کردند که تیرشان به سنگ خورد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و پنجاه چهار: روزگار بر وفق مراد خلیفه خود خوانده سوم می گشت و عثمان بن عفان مانند انسانی دست و دل باز ، بیت المال مسلمین را در اختیار نزدیکان و اقربا که عموما امویان بودند می گذاشت. عایشه و حفصه که دیدند نصیبی از این بذل و بخشش ها ندارند ، در گوش زنان مدینه از ظلم های خلیفه سوم سخنها می گفتند و مردان مدینه هم که چیزهایی با چشم خود میدیدند که سابقه نداشت ، کم کم صدایشان در آمد و در صدر آنها طلحه و زبیر ،قد علم کردند. خلیفه سوم بی خبر از همه جا ، در قصر بزرگ و سنگی خود آسوده نشسته بود که به او خبر رسید ،مردم طغیان کرده اند ، به کارهایش اعتراض دارند و دیگر نمی خواهند که او زمامدار مسلمین باشد و بر مسند خلافت تکیه زند...آری براستی وقتی که انتخاب، الهی نباشد باید انتظار هر چیزی را داشت ، اینان نمی دانستند که عامل بدبختی و سیه روزی امروزشان ، بیعت شکنی سی و پنج سال پیششان است ، همان زمان که پیامبر دست حیدر کرار را بالا برد و فرمودند:«من کنت مولاه ،فهذا علی مولاه...» آری کسی که به حکم خدا پشت پا بزند و بر مدار هوس های دنیا بگردد ، سرانجام خوبیهای دنیا به آنها پشت پا میزنند... خبر به عثمان بن عفان رسید و ایشان هراسان از جای برخواست و دستور داد ،سریع لشکر را به قصر بخوانید... قاصد سرش را پایین انداخت و گفت : کدام لشکر؟! مردم علم قیام به دست گرفته اند و دور تا دور قصر را محاصره کرده اند ... عثمان رو به قاصد کرد و گفت : از جانب شام خبری نشد؟ معاویه چه میکند؟ در این هنگام یکی از مقربان خلیفه جلو آمد و گفت : معاویه دست دست می کند ، بر خلاف قول حمایتی که داده است ، گویی منتظر است که مردم کار شما را یکسره کنند و این بین نصیبی از خلافت ببرد.... عثمان نمی دانست چه کند ...مانند مرغی سرکنده طول و عرض سالن قصر را میپیمود... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و پنجاه پنجم: روزها از محاصرهٔ خانهٔ عثمان بن عفان ، خلیفه خود خوانده سوم می گذشت و هر روز مردم جری تر از قبل خواستار محاکمهٔ خلیفه بودند ، تا اینکه در روز چهل و نهم از محاصره ،خبری از گوشی به گوش دیگر میرسید : خلیفه سوم را کشتند... خلیفه سوم را کشتند... و کم کم خبر بلند و بلندتر شد... و حالا کل مدینه می دانستند که عثمان را کشته اند و به همین هم قناعت نکردند و جمعیت ،حاضر نشدند که او را در قبرستان مسلمین دفن کنند. خبر به گوش فضه هم رسیده بود. فضه روی حیاط خانه در حال آسیاب کردن گندم بود تا نانی بپزد و به بهانهٔ نان تازه ، به مأمن امن زندگی اش ، خانهٔ مولایش علی علیه السلام سربزند. آتش تنور جان گرفته بود و بوی نان تازه در فضا پیچیده بود. فضه قرص دیگری نان از تنور بیرون آورد و رو به دخترش گفت : عزیز مادر ، به همراه خواهرت بقیه نان ها را بپزید ، من بی قرارم برای دیدار مولایم و اهل بیتش... دختر که خوب از دل عاشق مادر خبر داشت و می دانست فضه اگر نفس می کشد به عشق علی و اولادش است، لبخندی زد و گفت: برو مادر ، خدا به همراهت ،اما مراقب خودت باش که اینروزها اوضاع مدینه بهم ریخته است ، مبادا آتش این وقایع دامن زنی بیگناه چون تو را گیرد. فضه آه کوتاهی کشید و‌گفت : من بدتر از این روزها را دیده ام، زمانی را درک کردم که آتش حقد و حسد این نامردان مردنما دامن زنی پاک و معصوم را که از قضا دختر پیامبرشان هم بود ، گرفت و سیلی زدند و پهلو شکستند و کودک سقط کردند و درب خانه آتش زدند. و با میخ در به سینهٔ بانوی خانه نشتر زدند... فضه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود ، عبا و روبنده پوشید ، نان ها را روی بقچه ای پیچید و به سمت بیرون خانه روان شد. از خانه فضه تا خانه مولایش راهی نبود،اما دورتا دور خانه را جمعیتی زیاد گرفته بود ، جمعیتی که عجز و لابه می کرد تا امیرالمؤمنین ،علی علیه السلام بر مسند خلافت تکیه زند ، مسندی که از ازل تا ابد متعلق به علی و اولادش بود اما سالیان درازی غصب شده بود. حالا بعد از گذشت سی و پنج سال از واقعه غدیر و سی و پنج سال خلافت های بی کفایت که هر کدام مسیر اسلام را به ناکجا آباد کشانده بودند ، مردم تازه فهمیده بودند که کسی جز ولی بلافصل پیامبر صل الله علیه واله لیاقت رهبری این دین را ندارد. فضه نگاهی به جمعیت کرد و همانطور که آه می کشید گفت : آمدید ، اما چه دیر آمدید...دین خدا را به یغما دادید...حق ولی خدا را غاصبانه ستاندید و در حق خدا و رسولش و دینش ظلمها کردید... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت صد و پنجاه و ششم: فضه اندکی جابه جا شد و به متکای پشت سرش تکیه داد، نگاهی به در و دیوار خانه ای که این روزها در آن به سر میبرد انداخت ، خانه ای در شهر شام که فضه به خاطر عشق به زینبش به اینجا آمد ، آمد که در کنار دختر مولایش علی باشد ،اما حالا دیگر نه رمقی برای ماندن داشت و نه از فرزندان مولایش علی کسی مانده بود که در کنار آنان عطر تن فاطمه را به جان بکشد، مدتی بود که بانویش زینب پرکشیده بود و در جوار پدر و مادرش در ملکوت ساکن شده بود و فضه هر روز بر سر مزار ایشان حاضر میشد و گریه می کرد بر آنچه که دیده بود. فضه در افکارش غرق بود که صدای تقه ای به درب آمد، او خوب میدانست در این دیار غربت کسی جز همسایه اش نجمه سراغی از او نمیگیرد، پس با صدای ضعیفی گفت : بیا داخل... نجمه در حالیکه کاسه ای شیر داغ در دست داشت وارد اتاق شد و با لحنی که حکایت از شوخی می کرد گفت: سلام بی بی جان ، امروز چطوری؟ ببینم سر ذوق نیامدی تا برای ما قصه ها بگویی؟؟ بیا بیا این شیر داغ را میل کن تا نفست سر جایش بیاید و از سرزمین هایی بگویی که من نه رفته ام و نه دیده ام... فضه نفسش را آرام بیرون داد و با آیات قران ،منظورش را چنین گفت : چه می خواهی بدانی دخترم؟! من در انتظار اجل روزشماری میکنم و‌تو از من قصه می خواهی؟! نجمه در کنار این پیرزن مهربان نشست ، کاسه شیر را که هنوز هُرم داغی آن بر هوا بلند بود بر زمین گذاشت ، دستان تبدار فضه را در دست گرفت و گفت : در این سرزمین زیبا ، این دیار زیبارویان از غم و غصه حرف نزن، مگر می شود کسی به شام بیاید و از این شهر خوشش نیاید؟! فضه با شنیدن این حرف ،اشک چشمانش جان گرفت و روان شد ، خیره در چشمان او شد و‌گفت : از امامم سجاد پرسیدن در حادثه کربلا و اسارت دیار به دیارتان کجا بر شما سخت گذشت و ایشان سه بار فرمودند : الشام، الشام ،الشام....لعنت خدا بر شام و حاکمش ، لعنت خدا بر شام آن مردان ستمگرش، لعنت خدا بر شام و مسلمانان اموی اش ... فضه نگاهش را خیره به نقطه ای روی دیوار کاهگلی خانه دوخت و با صدای ضعیفی ادامه داد : من شاهزادهٔ سرزمین خود بودم... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت پایانی فضه باصدای ضعیفی ادامه داد : من شاهزادهٔ سرزمین خود بودم ، سرزمینی که بویی از یکتا پرستی نبرده بود ، در عمرم دو بار طعم اسارت را چشیدم ،هر دو بار هم کسانی که به اسارتشان در آمدم ،ادعای مسلمانی می کردند ، اما حرکاتشان، زمین تا آسمان با هم فرق میکرد ، یک بار هنوز مسلمان نبودم ، اما عشقی پنهان بر دلم افتاده بود، من که روی پیامبر را ندیده بودم ، بی قرار دیدار بودم ، همسفران یا همان نگاهبانانم با اینکه میدانستند من از دیار کفر هستم و با انها سنخیتی ندارم ، اما به دلیل اینکه مرا از بزرگان و شاهزاده های سرزمینم میدانستند ، با من چنان برخورد می کردند که مختص بزرگان بود ، من در طول سفر از هیچ کس ذره ای بی احترامی ندیدم ، هر چه بود احترام بودو عزت ، تا اینکه به محضر پیامبر رسیدیم ، او مرا چون دختر خویش دوست میداشت و تعلیمم میداد و بعد هم به امر و وحی خداوند مرا به دخترش فاطمه سپرد... فاطمه...فاطمه...فاطمه....فضه نام فاطمه را میبرد و اشک امانش را بریده بود به طوریکه که نجمه هم همراه او اشک میریخت...فضه ادامه داد: فاطمه از مادر برمن مهربان تر بود ، در خانه اش هیچ وقت حس نکردم که من خادمه هستم ، براستی که فاطمه مادری بی نظیر بود و همسنگر و یاوری بی همتا برای علی... اما آن نامردمان مرد نما بانویم را جگر خون کردند و با مسمار در بر دل بی کینه اش نشتر زدند و سینه اش را زخمی و پهلویش را شکستند و محسنش را کشتند.. خانه اش را به آتش کشیدند و همسرش را...ولی زمانش را....دست بستند آری آن نامسلمانان مسلمان نما ، ظلمی در حق آل محمد کردند که ملائک آسمان بر آن گریه ها نمودند ، براستی که اگر آن زمان سیلی به صورت فاطمه نمی نشست ، در این زمان کسی جرأت جسارت و سیلی زدن به فرزندان حسینش را نداشت ، اگر آن زمان تازیانه بر بدن دختر پیامبر نمی زدند ، کسی جرأت نمیکرد در کربلا تازیانه بر تن طفلان حسین بزند...اگر آن زمان دستان مولایم علی را نمی بستند ،مردی پیدا نمی شد که در کربلا جسارت داشته باشد تا دستان علی بن حسین را بندد و او را به اسارت ببرد.....اگر آن نامردمان مرد نما درب خانهٔ اهل بیت پیامبر را به آتش نمی کشیدند ، کسی در این زمان توان آتش زدن خیمه های حسین را پیدا نمی کرد... آری هر چه من و ما در کربلا دیدیم ، تخمی بود که در سقیفه کاشته شده بود و در کربلا میوه داد... خدا لعنتشان کند ،خدا اولین ظالم به حق محمد و آل محمد را لعنت کند تا آخرینشان را... آری نجمه جان ، من هم اسارت سربازان نجاشی را دیدم و هم اسارت یزیدیان شام را....اینجا هم ادعای مسلمانی میکردند!!! اما چه مسلمانی؟ مسلمانی که شراب می خورد و ظلم می کند و نواده های پیامبرشان را که شاهزاده های این کره خاکی اند به خاک و خون میکشد ، چه جور مسلمانی هست؟! به خدا قسم که اینان مسلمان نیستند ، اینان نام اسلام را یدک می کشند و قوانین اسلام را زیر پا لگد کوب می کنند و کجاست منتقم؟! کجاست منتقم کرار که بستاند انتقام شهدای کربلا را ؟! کجاست منتقم کرار که بستاند انتقام سر بریده حسین را ، جگر پاره پاره حسن را، فرق بشکافته علی را و پهلوی بشکستهٔ زهرا را... فضه به اینجای حرفش که رسید انگار خون از چشمانش میبارید ، اشکها بی امان و بی مهابا بر صورتش می نشست ، او دلش هوای بانویش زهراسلام الله علیها را کرده بود... دستان لرزانش را بالا برد و گفت : خدایا بحق فاطمه ات ، مرا به فاطمه برسان ، در همین حین انگار سقف کاه گلی اتاق شکافته شده بود و هودج هایی از نور فرود می آمد. فضه اندکی آرام گرفت خیره به روبه رو شد ، بانویی سفید پوش و زیبا رو به طرفش آمد ، به خدا قسم که او زهرای مرضیه بود، فضه دستان لرزانش را بر سینه گذاشت و گفت : السلام علیک یا فاطمه الزهرا....السلام علیک یا ام الائمه.... و نگاه زیبایش ایستاد... نجمه که نمی دانست چه شده و از سکوت ناگهانی فضه متعجب شده بود ، دستش را به طرف دستان فضه برد و متوجه شد که دیگر جانی در بدن این پیرزن مهربان نمانده... آرام او را روی بستر خوابانید ، دست به روی چشمان فضه کشید و همانطور که چادر فضه را روی پیکر او میداد زیر لب زمزمه کرد : خوشا به حالت که عمری خدمت زهرا کرده ای و اینک در آغوش او جای گرفتی... «اللهم العن الاول ظالم ، ظلم حق محمد و آل محمد» یا رب الفاطمه ، بحق الفاطمه ، اشف صدرالفاطمه بظهورالحجة..... پایان 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
چهل و پنجم: زری و ژینوس سوار بر ماشینی سیاهرنگ ، رو به مقصدی نامعلوم شدند...البته برای ژینوس نامعلوم بود. راننده ماشین هم مردی بود با هیکلی زمخت و نخراشیده ، چشمانی ریز و سیاه و لباسی سرتاپا مشکی... ژینوس که بعد از ماه ها حصر در آن خانهٔ ارواح اولین بار بود پای از آنجا بیرون میگذاشت ، از پشت شیشه ، اطراف را زیر نظر داشت ، او اصلا به یاد نمی آورد که این جاده پیچ‌در پیچ‌و خاکی را کی و چگونه طی کرده ، همه چیز برایش نا آشنا بود. ژینوس در فکرش خود را داخل جشنی تصور می کرد که قرار بود هنرنمایی کند ، او واقعا نمی دانست قرار است چه کند اما زری به او اطمینان داده بود که خودشان کارها را درست می کنند و ژینوس ساده و خوش خیال نمی دانست قرار است چه بشود و او را به کجا بکشانند. یک ساعتی از حرکت می گذشت که به روستایی خوش آب و هوا که پر از تپه بود و تپه هایش مملو از درختان سر به فلک کشیده بودند. تک و توک خانه هایی به چشم می خورد ، ماشین آنها از خانه ها گذشت و به جاده ای باریک که در دو طرفش درختانی ردیف وجود داشت ، پیش رفتند و پیش رفتند ، کاملا مشخص بود که مقصد آنان ، عمق جنگل پیش روست. بالاخره بعد از طی مسافتی به جایی رسیدند که فضای وسیع و دایره واری در وسط بود که دور تا دورش درختان جنگلی بود و کمی آنطرف تر هم خانه ای بزرگ که با چوب ساخته شده بود به چشم میخورد. چند نفر در حال چیدن میز و صندلی در این دایره بودند و یک طرف هم سکویی گذاشته شده بود که با فرشی قرمز پوشیده شده بود که مشخص بود جایگاهی ست برای کسانی که می خواهند هنرنمایی کنند. زری و ژینوس از ماشین پیاده شدند. زری به خانه چوبی اشاره کرد و‌گفت : ما باید اول بریم اونجا، استادبزرگ و چند نفر از دوستانش منتظر ما هستند، باید یک سری امور را یادت بدیم که توی این جشن بدرررررخشی..... ژینوس سری تکان داد و پشت سر زری حرکت کرد. 📝به قلم ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿