eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
23.2هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدح و متن اهل بیت
#روایت_انسان #قسمت_سوم🎬: عزازیل ، عزیز تمام ملائک آسمان شده بود و اینک در بالاترین آسمان، یعنی آسم
🎬: باز هم از لوح محفوظ خدا خبری در آسمان هفتم پیچید. خبر آمد، خبری در راه است.... خبری که برای همه، خصوصا عزازیل مهم تر از خبر قبل بود گویا خدا اراده کرده بود تا از موجود جدیدی پرده برداری کند که به فرموده ذات اقدس حق، قرار بود خلیفه الله شود، یعنی این موجود جانشین خدا گردد و با زبانی ساده تر، خدا می خواست نفر دوم بعد از خودش را به مخلوقاتش معرفی کند؛ خدا می خواست درجه و نشانی به این موجود دهد که تا به حال هیچ کس را به این درجه مفتخر نکرده بود. فرشتگان به عزازیل ظنین شدند که شاید این جانشین خداوند حارث باشد که عزازیل می نامیدندش و عزازیل لبخند تفاخر می زد و از روی تکبر سری تکان می داد که آری، من به عنوان بزرگ تمام مقربین آسمان هفتم به این مقام نائل می شوم که خبر را تمام و کمال به گوشش رساندند: «خدا اراده کرده که موجود جدیدی بیافریند که جانشین او شود.» و در اینجا بود که اهالی آسمان هفتم فهمیدند که آن موجود عزازیل نمی تواند باشد، چرا که او سالهاست در عرصه این عالم است و خودنمایی می کند و قرار است این موجود خلق شود و در این زمان بود که حسادت عزازیل شعله ور شد و با خود می گفت: یعنی چه؟! مگر با وجود من می شود موجودی خلق شود که بالاتر از من مقام گیرد؟! که نفر دوم بعد از خدا باشد؟ که هنوز نیامده و از گرد راه نرسیده بر ما سروری کند؟! حس حسادت عزازیل به همراه تکبر و غرورش دم به دم بیشتر می شد، او باید کاری می کرد که جلوی ارادهٔ خداوند را می گرفت تا این خلق جدید، آفریده نشود. پس به کنکاش پرداخت و متوجه شد که این موجود قرار است از خاک زمین خلق شود. عزازیل باید تا دیر نشده دست می جنباند و کاری می کرد، باید برای برتر بودن خودش تلاش می کرد، پس نقشه ای مرموزانه کشید و خیلی بی صدا پرواز کرد و از آسمان هفتم به زمین آمد. در فرصتی مناسب آهسته در گوش زمین نجوا کرد: ای ارض خاکی می دانی چه خبری در آسمان پیچیده؟! زمین گفت: ای حارث! چه خبر شده که تو را بر آن داشته به زمین سری بزنی؟! حارث آه کوتاهی کشید و گفت: گویا خداوند خبر از خلق جدیدی داده است و قرار است کالبد این خلق جدید از خاک تو باشد. زمین با تعجب گفت: این که خوب است و جای بسی افتخار برای من دارد. عزازیل صدایش را پایین تر آورد، انگار می خواست راز مهمی را فاش کند و گفت: می دانی که من یکی از مقربان درگاه الهی هستم و خبرهایی از غیب دارم، من می دانم کسی که قرار است از تو خلق شود، روی زمین نافرمانی خدا می کند، جنگ و خونریزی راه میاندازد، پس در آخر تو ضرر می کنی، چرا که آتش این نافرمانی دامن تو را می گیرد و چون این موجود از جنس توست، تو هم به آتش خشم خدا میسوزی. زمین نگران شد و گفت: من چکار می توانم کنم که این آتش دامانم را نگیرد. حارث که تمام حرفهایش از پیش تعیین شده و طبق نقشه بود گفت: کاری ندارد، اجازه نده که از خاک تو برای خلق آن موجود خون ریز بردارند. زمین یکّه ای خورد و گفت: یعنی جلوی ارادهٔ خدا بایستم؟! من را یارای این نافرمانی نیست! نمی توانم فرمان خالق خودم را نادیده بگیرم. عزازیل نگاهی بی روح به زمین کرد و گفت: لازم نیست علنا مخالفت کنی، عجز و لابه کن، به درگاه خدا خواهش و التماس کن که آن موجود را از خاک تو خلق نکنند و اگر خواهش هایت اثری نداشت، نهایتا به کسانی که می آیند تا از خاک تو به آسمان ببرند، اجازه بردن نده، این کار را که می توانی بکنی؟! زمین سخت در فکر فرو رفت، انگار حرفهای عزازیل او را قانع کرده بود و می خواست آنچنان به درگاه خدا ناله زند تا خدا در تصمیمش تجدید نظر کند. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🕰 وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست کردیم به سمت انباری رفتم، تا کمی آرد برای مادرم بیاورم هر چند بار را گشتم آرد نداشتیم تمام ذخیره ما تمام شده بود، با صدایی که از نگرانی می‌لرزید به مادرم گفتم :مادر جان مادر جان چی شده دختر ؟! آرد تمام شده😱 مادر رنگ از صورتش پرید خدا مرگم دهد در این زمان آرد از کجا بخریم! کمی خودش را عقب کشید و بعد روی تنه🪵 چوبی که از چوب درخت گردو پدرم آماده کرده بود نشست بعد چند دقیقه گفت ... برو خانه صدیقه خانوم و از او درخواست کن آرد به ما بدهد اگر او نداشت به بازار برو و کمی گندم تهیه کن احتمال فروش کشاورز دستفروش داشته باشد چادرم را سر کردم ، روبنده زدم کمی پول از داخل صندوقچه آبی رنگ فلزی🪞 برداشتم و از خانه خارج شدم به سمت خانه صدیقه خانم رفتم چند تق به در زدم🚪 در که باز شد چهره ی غمگین صدیقه خانم جلوی چشمم نمایان شد سلام 🙃 سلام فخر السادات چی شده ؟! آرد ما تمام شده مقداری گندم داریم به ما قرض بدهیم صدیقه خانم آهی کشید نه دختر جان ما الان دو هفته هست که آرد نداریم میرزا علی هم پول ندارد که گندم تهیه کند از آنجا به سمت بازار رفتم ،فضای بازار شلوغ بود مردم در تکاپوی پیدا کردن اقلام مورد نیازشان بودند همه با کمبود مواجه بودیم، بیشتر کاسب‌ها فریاد می‌زدند اقلام تمام شده اینجا نایستید. به سمت کشاورز دستفروش رفتم که همیشه مقداری گندم🌾 را با الاغش به بازار می‌آورد سلام آقا سلام چه می‌خواهی ؟! مقداری گندم گندم مقدارش کم است، فقط می‌توانم نیم من به تو بدهم آهی کشیدم باشه
نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس هایے را ڪه آماده ڪرده بودم پوشیدم و سوار ماشین شدم درست یادم نمے آمد دیشب پارڪے ڪه رفته بودم در ڪدام خیابان بود با ڪمے جستوجو به پارڪ رسیدم ، نرگس زودتر از من رسیده بود. سلام ببخشید دیر رسیدم؟ سلام عزیز دلم درست به موقع رسیدے چقدر خوشحالم دوباره مے بیینمتان 😍☺️ ڪجا بنشینم ؟ به نظرم روے این نیڪمت خوب باشد منظره ی زیبایے دارد نگاهے به اطراف ڪردم حق با نرگس بود منظره ے بسیار زیبا با حوض آب ، در حالی ڪه تصویر درختان در حوض افتاده بود حس خوبی در وجودم ایجاد مے ڪرد درختان بالاے سرمان هم سایه مناسبے ایجاد ڪرده بودند و هوا بسیار دلپذیر بود احساس مے ڪنم سبڪ زندگیم تغییر ڪرده دیگر مثل قبل نیستم از چه نظر می گویید ؟ خوب دیشب ڪه همو ڪاملا اتفاقے توے پارڪ دیدیم من دوست نداشتم به مهمانے بروم و با بے حوصلگے از خانه خارج شدم نرگس با دقت به صحبت هاے من گوش مے داد علاقه ام نسبت به این جور مهمانے ها ڪم شده دیگر دنبال هیجانات زود گذر نیستم من قبلا عاشق این جور برنامه ها بودم اما الان حس خوبے بهشون ندارم نرگس لبخندے زد : خدا یڪ جمله ے خیلے زیبا به بنده هاش می گوید عاشقم بشوید🥰 عاشقتان میشوم اولین مرحله عاشق شدن این هست ڪه دلبستگے هامون عوض بشود نویسنده : تمنا❤️🕊🪶
موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی آن کردم تماس برقرار شد سلام خانم دهقان بله خودم هستم بفرمائید از بیمارستان خدمتون تماس می گیرم حال آقای ناظری خوب نیست پاهایم سست شد روی صندلی نشستم چه اتفاقی افتاده ایشان فوت کردند دنیا روی سرم چرخید نمی توانستم حرفی بزنم گوشی را کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم چند دقیقه بعد آرام تر شدم لباس پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم سر خیابان تاکسی گرفتم تا به خانه نرگس بروم هر چقدر با گوشی نرگس تماس می گرفتم جواب نمی داد دلشوره ام بیشتر شد با خواهر شوهرش تماس گرفتم هر چقدر تماس با نرگس می گرفتم گفت نرگس حالش خوب نبود بستری ایش کردیم بیمارستان نشانی بیمارستان را از (مریم) خواهر شوهر نرگس گرفتم به راننده گفتم مسیر عوض شد راننده غری زد 😏 کرایه دو برابر می شود باشه آقا فقط تند بروید بیمارستان ورودی بیمارستان با مریم تماس گرفتم مریم خودش با آسانسور به طبقه ی پائین آمد سلام مریم خانم سلام عزیزم چی شده ؟ چقدر آشفته ای ! مریم خانم از بیمارستان تماس گرفتند نتوانستم جمله ام را کامل کنم خودم را در بغل او انداختم و بی اختیار اشک می ریختم مریم هم شروع گریه کرد قطرات اشک روسری ام را خیس کرد مدتی بعد ..... ویشکا آرام باش نرگس وضعیت خوبی ندارد باید خودمان را کنترل کنیم به سمت اتاق رفتیم نرگس بی حال روی تخت خوابیده بود چشمش که به من افتاد لبخندی زد ویشکا اینجا چیکار می کنی اما طولی نکشید لبخند اش محو شد چشمات قرمز هست اتفاقی افتاده نرگس جان آرام باش ویشکا راستش را بگو علی طوری شده 😱 سرم را زیر انداختم اشک از چشمانم جاری شد نرگس که رنگ روی خوبی نداشت دستانش را بر سرش کوبید وای خدایا نویسنده تمنا
به سوی نور04.mp3
زمان: حجم: 16.27M
📚 مجله صوتی شنیدنی:«» 👈🎧 04 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سامری در فیسبوک 🎬: عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: اینم جشن فارغ التحصیلی ما...خوش گذشت؟!نمی دونی با چه مکافاتی بچه ها را راضی کردم که تو هم دعوت کنند.. حالا برنامه ات چیه؟! می خوای برگردی روستاتون؟! شغل مادرت را که ماهی فروشی هست ادامه بدی یا سر زمین کشاورزی کمک بابات کنی؟! احمد دست عامر را پایین انداخت و گفت: مسخره بازی بسه، چندین سال درس نخوندم و عمر خودم را تلف نکردم که برگردم سر خونه اول خودم توی کوره ده های بصره...من باید.. عامر خنده بلندی کرد و گفت: توباید؟! باید اتم را بشکافی!...باید دنیا را زیر و رو کنی، باید یک دنیا باشد و یک احمد و بعد قهقه اش بلند شد و همانطور که در تاریکی به چشم های سیاه و کشیده دوسش خیره شده بود گفت: دست بردار احمد، نه اینجا اون خونه دانشجویی هست که به حساب خودمون برای جشن فارغ التحصیلی دور هم جمع شدیم و تو هم میدون گرفتی و آرزوهات را به عنوان برنامه هات عنوان کردی و نه من مثل اون همدوره ایهات، ساده و بدبختم که تو رو نشناسم و برات کف و هورا بزنم، من که خوب جنس خراب تورو میشناسم، پس برای من قیافه نگیر همبوشی...تو هر کار هم کنی آخرش یا باید بری سرزمین مثل گاو کارکنی یا مثل خرس بری ماهی بگیری.. احمد که خونش از این همه توهین به جوش آمده بود دستش را مشت کرد و محکم به سینه عامر زد، عامر ناخواسته به پشت عقب عقب رفت و به دیوار گلی کوچه برخورد کرد‌. احمد هم با سرعت از او دور شد و در کوچه های تاریک گم شد. نمی دانست به کجا می رود اما پیش میرفت، باید فکر اساسی می کرد، کاش میشد به خانه برادرش برود، برادری که سرهنگ حزب بعث بود و می توانست خیلی کارها برایش بکند.. اما نه...احمد می خواست فکری کند که منت هیچ کس را نکشد، باید کاری می کرد که همه را انگشت به دهان نگه می داشت. همه جا تاریک بود،صدای خش خشی از جلو می آمد، احمد به خیال اینکه ماری جلویش در تب و تاب است، با احتیاط خم شد و خیره به نقطه ای در روی زمین بود که ناگهان چماقی در پشت سرش بالا رفت و همانطور که تاریکی را می شکافت بر فرق سر او فرود آمد. احمد که غافلگیر شده بود، همانطور که دستش را به دیوار کنارش میگرفت تا مانع سقوطش شود زیر لب گفت: ای عامر نامررررد...آخه چرا باید اینجور منو بزنی و دوباره ضربه ای دیگر بر بدنش فرود آمد و اینبار ضربه بین شانه های او را نشانه گرفته بود. دردی شدید در قفسه سینه اش پیچید و احمد بر زمین سرنگون شد، چشمانش سیاهی رفت و پلک هایش روی هم آمد. او چیزی نمی دید اما متوجه بود که دو نفر دو طرف او را گرفته اند و او را کشان کشان به جایی می برند. احمد رمق حرف زدن نداشت اما در ذهنش داشت حلاجی می کرد....این کار عامر نمی توانست باشد....پس کار کیست؟! بعد از طی مسافتی که او را روی زمین کشیدند، صدای باز شدن درب ماشین بلند شد، همان دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنند، احمد را عقب ماشین سواری انداختند و در را به سرعت بستند و خودشان جلو سوار شدند و ماشین حرکت کرد. احمد در حالی بین خواب و بیداری بود که صدای آهسته یکی از مهاجمین به گوشش خورد: برو با چشم‌بند چشماش را ببند. مرد دوم اوفی کرد و گفت: این بدبخت بیهوشه، چرا چشماش را ببندم و مرد اول با تحکم حرفش را تکرار کرد و ماشین ایستاد. چشم های احمد با چشم بند سیاه رنگی بسته شد و احمد سعی می کرد که به هوش باشد، صدای این دو مرد آشنا نبود و از طرز حرف زدنشان معلوم بود که با هدفی خاص به او حمله شده، اما چه هدفی؟ اصلا او شخص شخیصی نبود که بخواهند بدزدنش نه خود ثروتی داشت و نه پدرش آنقدر متمول بود که او را بدزدند، پس حتما اشتباهی شده و این مهاجمین احمد را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند. با این فکر،علی رغم دردی که در سر و جان احمد پیچیده بود لبخندی روی لبش نشست، آهسته زیر لب گفت: به کاهدان زده اید نادان ها... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
رمان آنلاین 🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: گوشی زنگ خورد و از ان طرف خط صدای مایکل بلند شد. احمد همبوشی با لحنی سراسیمه گفت: سلام جناب! منم احمد... مایکل به میان حرف او پرید و گفت: متوجه شدم! احمدالحسن قرار شد که تماس ها محدود بشه نه اینکه دم به دقیقه زنگ بزنید، اخرش با این کارهای شما، میترسم کل قضیه لو بره و.. همبوشی اب دهنش را قورت داد و گفت: نه...نه...اصلا نترسید، قرار نیست کسی از ارتباط ما بویی ببره، درسته من از طریقی که قرارمون بود ارتباط برقرار نکردم چون اون طریق خیلی زمان بر هست و الان هم مسئله بسیار مهمی پیش امد که می بایست به سمعتون برسونم و نظرتون را جویا بشم و اگر امکانش بود کمکم کنید. مایکل با تحکمی در صدایش گفت: کمک...کمک..من که بیشتر از بودجه به شما کمک کردم، تقصیر شماست که تنبلید و آنطور که باید فعالیت بکنید، نمی کنید. همبوشی صدایش را ارام تر کرد و گفت: نه این بار فرق میکنه، بحث مسائل مالی نیست، طبق گفته کار گروه شما و نقشه قبلی، من چند نفر را به اطراف فرستادم برای تبلیغ مکتب احمد الحسن که متاسفانه با مشکلی مواجه شدیم، انگار توی برخی از شهرهای عراق برای ما رقیب بوجود آمده، یعنی شخصی دقیقا ادعاهای مثل ما کرده و داره چوب لای چرخمون میزاره، من گفتم به طریقی با طرف به تفاهم برسن اما الان زنگ زدم خدمتتون بگم اگر رقیب ما زیادی سر سختی نشان داد و مانع کار ما شد، شما این رقیب را با همون نیروهای خفیه تان از سر راه ما بردارین و حتی اگر امکانش هست سردسته شان را بکشید. مایکل که تعجب از کلامش مشهود بود گفت: بکشیمش؟! چرا باید بکشیمش؟! احمد همبوشی با حالتی حق به جانب گفت: خوب باید به نوعی خفه اش کنید چون منافع ما را داره به خطر می اندازه.. مایکل با لحنی عصبانی گفت: اونطور که میگی، رقیب شما دقیقا مثل شما عمل میکنه یعنی احتمالا خودش را نائب امام یا از نزدیکان امام دوازدهم شیعیان جا زده و داره مردم را فریب میده، این درست کاری هست که خواسته ماست، پس با اون رقیب، رفیق بشین بهتره،چون شما دو تا گروه در یک راستا دارین حرکت می کنین ، هر دوتاتون طبق معیارهای ما پیش میرین و این خیلی خوبه، هدف ما انحراف مذهب شیعه و اعتقادات شیعیان هست، حالا یکی از آسمون رسیده و داره دقیقا چیزی که مدنظر ماست را انجام میده پس نباید از سر راه برش داشت، بلکه باید حمایتش کرد. همبوشی که انگار یک لحظه تمام بادش خوابیده بود گفت: اینجوری تکلیف ما چی میشه؟! مگر امکان داره یک خِطّه و‌دو فرمانروا؟! مایکل با تحکمی در صدایش گفت: مکان تبلیغتون را تغییر بدین کاری به کار اون رقیب نداشته باشید، دنیا بزرگه و شیعیان سر از همه جا در اوردن پس شما هم باید تبلیغ جهانی داشته باشید، به جای اینکه تمام تمرکزتون را بزارید روی عراق،به کشورهای دیگه خاورمیانه برید و سعی کنید در بین شیعیان اونجا نفوذ کنید، خصوصا کشور ایران... همبوشی حرفهای مایکل را کلمه به کلمه به خاطر سپرد و در آخر چشمی گفت و تلفن را قطع کرد، او حالا می فهمید که شخص احمد همبوشی که صهیونیست ها کلی خرج تعلیمش کردند برای انها مهم نیست، اهداف انها که همان انحراف در اعتقادات شیعیان است از هر چیزی برای موساد مهم تر است پس باید نقشه ای دیگه که دستاوردی منطقه ای و یا شاید جهانی داشته باشد، می کشید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای با درختان اطرافش را به نمایش می گذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار می کرد: دکتر محرابی! در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت: بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده... صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دل انگیزش لذت می برد گفت: به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی... رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: آره من پختم، دست پخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟! صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد و‌گفت: آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم... رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت: صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بی خیال شو.. صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمی گردم، فقط یک شبانه روز... رؤیا با تعجب گفت: من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت،بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟! صادق سری تکان داد و گفت: اگر کارا رو روال باشه آره و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد و‌گفت: بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمی دونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه... رؤیا ابرویش را بالا داد و‌گفت: دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام... صادق سری تکان داد و گفت: همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را در آوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران... رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت: خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟! صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت: فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه رویا اوفی کرد و‌گفت: اوه! من گفتم چی شده! فکر نمی کنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق می کنه و می خواد یه دارو جدید کشف کنه... صادق که نمی خواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرام تر گفت: خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان.... رؤیا از جاش بلند شد و گفت: باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم... صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت: چشم بانو! و آهسته زیر لب زمزمه کرد: آش ماش به همین خیال باش رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد وگفت: من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چی چی زیر زبونی گفتی آقااااا صادق لبخندی زدی و گفت: شبت به خیر خانم جان... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
امیرالمومنین می فرماید: «قلة العفو أقبح العیوب و التسرع إلى الانتقام أعظم الذنوب»(عبدالواحد بن محمد تمیمى آمدی/ غررالحكم/ ص:465). كم عفو و گذشت كردن از زشت ترین عیب هاست. تا کسی حرفی می زند این عقده و كینه طرف را در دل می گیرد. این خیلی بد است. انسان گذشت نكند مثل غذایی می ماند كه سر دل انسان بماند چقدر باعث رنجش و دردسر می شود. بگو خدایا من دیگران عفو می كنم تو هم من را عفو كن. قطعا كسی كه اهل گذشت است خدا هم با او همان طور رفتار خواهد كرد و كسی كه گیر می دهد خدا هم به او گیر خواهد داد. آقا در ادامه فرمودند: «و التسرع إلى الانتقام أعظم الذنوب» از بزرگترین گناهان هم این است كه انسان برای انتقام گرفتن عجله کند. تا كسی رنجش و ناراحتی فراهم كرد ما فوری انتقام بگیریم. فوری عقده ها و كینه هایمان را خالی كنیم. این خیلی بد است صفت شیطانی و شمرگری است. كسی خیلی اهل گذشت بود تكیه كلامش هم این بود که می گفت: ولش كن. می گفتند: آقا پشت سر شما چنین كردند چنان كردند. حق شما را خوردند. می گفت: ولش كن در دنیا باید گذشت كرد. ارزش این ها را ندارد. این آقا فوت كرد رفیقی داشت او را خواب دید، دید که جایش خیلی خوب است. رفیقش گفت: چه خبر؟ گفت: من گناه زیاد داشتم ولی وقتی من را در قبر گذاشتند یكی از ملائكه آمد گفت: چرا فلان گناه را كردی؟ فرشته دیگر گفت: ولش كن. آن یکی گفت: یعنی چه ولش كن؟ گفت: چون این در دنیا همیشه در مقابل بدی دیگران می گفت ولش كن، ما هم در مقابل بدی هایش بگوییم ولش کن. همان طوری كه او می گفت ولش كن، همان ولش كن سر خودش هم آمد استاد فرحزاد
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت: چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش سعیدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره.. صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت: به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه می خواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمی خوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی ،اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره... حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد. از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند، لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت: نگران نباشید بچه ها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام.. حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک می کرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد. فاطمه در حالیکه آب وضو از دست هایش می چکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت: تو چقدر سختی کشیدی! نمی دونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بی قراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمی خوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمی تونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه می خواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده اش بخواند و امیدوار بود که هر چه روح الله گفته،همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد‌. نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال ،خبر از آمدن روح الله میداد. فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد.. فاطمه در حالیکه سجاده را روی پاتختی می گذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی... روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم. ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پول های عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزارتومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود. عرق از سر و روی فاطمه می چکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز می کرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود بر میداشت و روی سرامیک های کف آشپزخانه خورد و خمیر می کرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود..
«روز کوروش» 🎬: ملکه در حالیکه کنیزکی پشت سر او راه میرفت و با دسته ای از پرهای طاووس، چتری بر سر او گرفته بود پیش میرفت تا به تالار مخصوص خود رسید. نگهبانان دو لنگه در چوبی بزرگ و کنده کاری شده ای که انگار بر او نور پاشیده باشند و براق می نمود را از هم باز کردند و ملکه وارد شد، در انتهای تالار، بانو رکسانا در حالیکه لباسی سفید و بلندی بر تن داشت و هنوز روبنده از صورت نیانداخته بود و بر کرسی مجللی نشسته بود و انتظار او را میکشید. ملکه درحالیکه آغوشش را باز میکرد به سوی او رفت و گفت: سلام بر رکسانا، بزرگ بانوی دیار پارسی، همو که از کوروش کبیر خاطره ها دارد و قرار است خاطره ها را ماندگار نماید. پیرزن در حالیکه از جا بلند می شد، روبنده به زیر افکند و بر عصای قهوه ای رنگی که سرش مانند سر شیری شرزه کنده کاری شده بود، تکیه میداد، ملکه را در آغوش گرفت و بوسه ای از گونهٔ نرم و سرخرنگ او گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: سپاس گزارم، گونه های گل انداخته و کلمات شاعرانه ات، نوید این را می دهد که ملکهٔ ما در حضور دلبرش بوده.. ملکه بر کرسی دیگری کنار پیرزن نشست و همانطور که به کنیزک سیه چرده پیش رویش اشاره می کرد تا کتاب کوروش کبیر را که به قلم خود نوشته بود بیاورد گفت: بانو رکسانا! مرا شرم زده نکنید که شرمم میشود از خلوت با همسر چیزی بر زبان برانم اما از اینها بگذریم، نمی دانید وقتی کتاب را تمام کردم، چه حس شیرینی بر وجودم سایه افکند و اینک آنقدر هیجان دارم که زودتر برایتان بخوانم که عنقریب است از هیجان پرواز نمایم. پیرزن لبخندی زد و گفت: حالت را می فهمم و اینک من هم مشتاقانه منتظر شنیدن هستم، حال؛ بخوان که هیجان تو فرو نشیند و اشتیاق من ثمر دهد. ملکه، کتاب بزرگی که نوشته هایش در جلدی چرمین و قهوه ای رنگ، پنهان بود را از کنیزش گرفت و روی زانوهایش گذاشت و همانطور که کتاب را باز می کرد به کنیزک دستور داد تا پذیرایی برای میهمان عزیزش بیاورد. ملکه نفسش را آرام بیرون داد و با یک دست کتاب را باز کرد و دست دیگرش را روی قلبش نهاد و لبخندی بر لب نشاند و چنین شروع کرد: به نام پروردگار جهانیان، همو که آفریده است تمام آفریدگاران و شاهان عالم را و براستی که شروع و پایان همه چیز از اوست.. کوروش در تالار بزرگ سلطنتی بر تختی عظیم و زیبا که رویه اش از طلا بود و با گوهرهای بیشمار از دُر و یاقوت و زبرجد تزیین شده بود، فرماندهانش را می نگرید و می خواست برای کشور گشایی پیش رو،طرح هایشان را بشنود که نگهبان در، جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: عفو بفرمایید سرورم، قاصدی از بابل آمده، گویا حاوی خبری فوری و محرمانه است و می خواهد به حضورتان شرفیاب شود. کوروش چشمانش را ریز کرد و گفت: از سمت بابل؟! قاصد پادشاه بابل است؟! نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: از هویتش و اینکه از طرف چه کسی ست با ما چیزی نگفت،میگوید فقط در حضور پادشاه سخن می گوید. کوروش اشاره ای به سرباز کرد و گفت: بگو داخل شود... بعد از گذشت لحظاتی، مردی که لباس سیاه به تن کرده بود و با دستاری رویش را پوشانده بود و فقط دو چشم ریز و قهوه ای رنگ از زیر آن پیدا بود و گرد و خاکی که بر لباسش نشسته بود خبر از طولانی بودن راهش میداد، وارد تالار شد. مرد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و مستقیم به سمت پادشاه رفت، جلوی او ایستاد و تعظیم بلند بالایی نمود. کوروش سینه ای صاف کرد و رو به مرد گفت: تو کیستی و از جانب که برای ما پیغام آورده ای؟! مرد سرش را پایین انداخت، اندکی سکوت کرد و بعد در حالیکه تردید در گفتن داشت، گفت: باید حرفم را در خلوت به شما گویم.. کوروش نگاهی به فرماندهان سپاهش کرد و گفت: اینان همه محرم رازند، هر چه می خواهید بگویید. مرد نگاهی به جمع فرماندهان که هر کدام با دیده تعجب به او چشم دوخته بودند کرد و گفت: عذرخواهم، سفارش فرستنده پیغام آن بوده که در خلوت به عرضتان رسانم وگرنه امر شما بر چشمان ما جای دارد. پادشاه با اشاره دست، فرماندهان را مرخص کرد و خیلی زود تالار خالی شد و جز کوروش و کاتب دربار و آن مرد قاصد، کسی در تالار نبود ادامه دارد.. 🖍به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼