eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ مردان وقتی میگریند دستشان بر چشمانشان است❗ زنان وقتی میگریند دستشان بر دهانشان است❗ سرچشمه ی بیشتر گناهان مرد چشمانشان میباشد و سرچشمه ی بیشتر گناهان زن دهانشان میباشد. انگار که هر دوتاشون میدونند که از کجا بیشتر دچار گناه میشوند❗ اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮ 💕💜💕
این روزها.... همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند... همه ادعا دارند که بدی را به چشم دیده اند... همه ادعا دارند که تنهایی را کشیده اند... پس کیست که این دنیا را به گند کشیده است؟! 💕🧡💕
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 4⃣ قسمت چهارم💎 ✍ همانند زنان دیگر، یکی سمت راستش نشست و یکی سمت چپش و سومی برابرش و چهارمی پشت سرش. فاطمه سلام الله علیها پاک و پاکیزه متولد شد و چون به زمین آمد، نوری از او درخشید و این نور نه تنها تمام خانه های مکه را روشن ساخت بلکه نقطه ای در شرق و غرب عالم نماند مگر این که از نور فاطمه سلام الله علیها به آنجا تابید. در این حال، ده نفر از حورالعین که هر یک طشت و ابریق بهشتی پر از آب کوثر، به همراه خود داشتند، وارد خانه پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم شده و فاطمه سلام الله علیها را با آب کوثر شستشو دادند و بعد، دو پارچه سفید و خوشبو آورده و نوزاد را به آن پیچیدند. فاطمه سلام الله علیها در اولین لحظات لب به سخن گشوده و چنین گفت: « اشهد ان لا اله الا الله و انّ ابی رسول الله سیّد الانبیاء وانّ بعلی سیدالاوصیاء و ولدی سادة الاسباط؛ گواهی می دهم بر این که جز خداوند یکتا، معبود دیگری نیست و پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سرور پیامبران و همسرم سالار اوصیا و پسرانم سرآمد پیامبر زادگانند.» ادامه دارد... اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
༨🦋🌿༨ اگہ¹نفر²هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده.:) ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج 💕💛💕
بہ‌ قیافہ‌ۍ مثبتٺ نگاه‌ نمیڪنن'!😇 بہ‌ اون‌ دلِ‌ واموندت‌ نگاه‌ میڪنن'!❣ +حاج‌حسین‌یکتآ:) 💕🧡💕
🦋 حکمت‌۴۷۷♥ ⇜موضوع:「بزرگترین‌گناه」 سخت‌ترین‌گناهان،گناهیست کہ گناهکار آن راناچیز‌بشمارد! اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰ 💕💛💕
داستان کوتاه عاقبت اعتماد روزی سگ شکاری جوانی عاشق یک گرگ شد. با آن که می دانست او از آن گرگ دیگریست و خواستنش بی ثمر اما دست از تلاش نکشید و به نزد پدر گرگ رغیب رفت تا از او رسم زندگانی بیاموزد بلکه بتواند خود را در دل دخترک جا کند. به گرگ پدر گفت: به من زندگانی بیاموز! گرگ او را به نزدیک پرتگاهی برد و گفت: از این جا بپر! سگ به ارتفاع نچندان زیاد دره نگاهی انداخت اما عقلش رضا نداد به پریدن. رو کرد به گرگ سالخورده و گفت: اگر من از این جا بپرم که صدمه می بینم. گرگ به او اطمینان بخشید: تو بپر من تو را خواهم گرفت تا صدمه نبینی! سگ به لبه ی پرتگاه نزدیک شد و به اعتماد سخن گرگ خود را از دره پرت کرد. گرگ بی آن که کمکی به سگ کند، تنها نظاره کرد صدمه دیدن وی را. سپس به بالین سگ نیمه جان رفت. سگ در حالی که نفس های آخرش را می کشید، نالید: تو به من وعده ی کمک داده بودی اما چرا به آن عمل نکردی؟ گرگ با چشمان تیزبین اش نگاهی به حال نزار سگ انداخت و با طمانینه جواب داد: درس اول: عشق یعنی اعتماد بی جا! درس آخر: اعتماد یعنی مرگ! ✍عطیه شکری 💕💛💕
📝 به ما یاد ندادن خودمون باشیم فقط ازمون خواستن بهترین باشیم بهترین ماشین بهترین خونه زیباترین صورت ایده آل ترین اندام منطقی ترین ازدواج بی نقص ترین رابطه بالاترین نمره میلیونی ترین درآمد محبوب ترین ... یه روزکه زیر بار این همه "ترین" له شدیم شاید اون موقع بقیه بفهمن "خودت" بودن بهتر از "ترین" بودنه . 💕💛💕
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 5⃣ قسمت پنجم💎 بعد از تولد، «فاطمه» زیباترین نامی بود که خداوند متعال بر دخت پیامبر برگزید. امام باقر علیه السلام فرمود:« چون مادرم فاطمه سلام الله علیها متولد شد خدای متعال به یکی از فرشتگان وحی کرد تا به زمین برود و نام « فاطمه» را بر زبان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم جاری سازد.» و بدین ترتیب، رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نام فاطمه را برای یگانه محبوبه خویش برگزید.«فاطمه» از ماده«فطم» به معنای بازگرفتن کودک از شیر مادر است، سپس به هرگونه بریدن و جدایی اطلاق شده است؛ اما معنای فاطمه در روایاتی از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم اینگونه آمده است: خداوند دخترم را فاطمه نام نهاده، زیرا او و دوستانش را از آتش دوزخ باز داشته است. ادامه دارد...
🌱 خدا یا خودت مراقب بابا مهدی ام باش ... آخه بابا مهدی ام خیلی تنهاست دلم خیلی زود براش تنگ میشه 😢🥀 ؛ ؛ 💕🧡💕
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و پنجم دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه‌ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: «بهتری؟» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیه‌السلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی‌اش چیزی نمی‌گفت و خوب می‌دانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده‌ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیه‌السلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر می‌پاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش می‌کرد. عقربه‌های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک می‌شد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم می‌کرد تا بلند شوم، گفت: «الهه جان! رنگت خیلی پریده، می‌خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟» لب‌های خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: «نه، چیزی نمی‌خوام.» و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: «فکر کنم دیگه بابا اومده.» از چشمانش می‌خواندم که بعد از اوقات تلخی‌های این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی‌آورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی‌های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمی‌توانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: «خوبی الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی‌اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی‌مقدمه شروع کرد: «خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!» نمی‌دانستم با این مقدمه‌چینی چه می‌خواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: «ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...» نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره‌های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد: «منم تصمیمم رو گرفتم و الان می‌خوام برم نوریه رو عقد کنم.» نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاحِ راه پروین اعتصامی...