4_5877336490270263586.mp3
5.92M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
☆ فلسطین کلید رمزآلود ظهور !
💥 حوادث فلسطین، برای کسانی که احوالات آخرالزمان را میشناسند؛ یک بشارت است!
💢 رهبر انقلاب؛
هیچ کس نمیتواند بگوید؛ ظهور نزدیک نیست!
#روز_قدس
#ما_و_امام_زمان علیهالسلام
#آخرالزمان
🔘 دهنمکی: همانها که آوینی را خون به جگر کردند و برایش مرثیه خواندند، برای تو هم سیاهپوش میشوند
کارگردان سینما و تلویزیون:
🔹نادر جان! میدانم از امشب پوسترهایت را فراوان چاپ خواهند کرد و برایت کلیپها و مستندها خواهند ساخت اما از غصههای این سالهای آخر تو نخواند گفت.
🔹از بیمهریهای کسانی که تو برایشان نردبان فراهم کردی. از حرفهای درگوشی که بارها برایم گفتی و مرا هم به صبوری دعوت کردی.
🔹از اینکه میگفتی مسعود جان! نسل جنگ چیز دیگری بود و تکرارنشدنی است و از همسنگران امروز باید به اندازه فهمشان توقع داشت.
🔹میگفتی چک دست کسانی است که خودمان دستهچک دستشان دادیم اما به اسم نوانقلابیگری از روی ما رد شدهاند. کاری که ما با نسل خودمان و سید مرتضی آوینی نکردیم.
🔹میدانم درست مثل شهید آوینی همانها که خون به جگرش کردند و برایش مرثیه خواندند، برای تو هم همانها که قلبت را آزردند سیاهپوش خواهند شد.
🔹حیف که به صبر و سکوتم فراخواندی وگرنه گفتنیها بسیار است.
🔹عزت و ذلت دست خداست نادر جان. سلام مرا هم به امام و شهدا برسان و بگو رفقای قدیمی در راه هستند.
ادامه داستان
#دمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت پنجاه:
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد..شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد:( سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود: ( بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ ) لحنش عجیب شد:( من یانم.. دوست سارا..) دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه:( خفه شو..من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم..)
( داری.. تو دانیالو داری..)
نشسته رویِتخت با پنجه ی
پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم
داشتم..دیگه ندارم.. یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت...
توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش..اصلا نکنه توام مسلمونی؟)جدی بود:(سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست..از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن)از کوره در رفتم:( با خبری؟؟ چجوری؟؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن.. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟ یان دارین باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ )
گرمم بود!زیاد...به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم.. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ زمین شدم..
این من بودم؟؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی.. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت..صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم..اما زبانم نمیچرخید..گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم..دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم... سری بی مو..چشمی بی مژه... صورتی بی ابرو...
ادامه دارد......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت پنجاه و یک:
جیغ زدم..بلند...دوست نداشتم خودم را ببینم..پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد.با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم:( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده...در اتاقم بسته..میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..)
مدتی گذشت...تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم...
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم...معدود خنده هایم با دانیال... شوخی هایش..جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم.که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد:( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود...قاتل خوش صدای تنها برادرم...
صدایش را شنیدم.درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش..
دوباره ضربه ایی به در زد:( سارا خانووم..خواهش میکنم درو باز کنید..)
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد:( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..)
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد:
(صبر کن.. داری چیکار میکنی..) زخم دستم سطحی بود..پروین با دیدنم جیغ زد.عصبی فریاد زدم:( دهنتو ببند!)
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم... آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد.حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..)
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..وقتی دانیالو ازگرفتی..وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.)گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..غافلگیر شدم..به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد..مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد!
ادامه دارد.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا😌
👇👇👇👇👇👇 👇👇👇👇
قسمت پنجاه و دو:
چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد: (برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم)این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..)
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد:( قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه از طرف من..نه از طرف داعش.. )مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت!
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم:(آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش...
قرآن به دست برگشت!
درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی...
صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را.. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد..
این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم. گفته بود واقعیت چیز دیگریست.. اما کدام واقعیت؟ مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود ؟؟گفته بود همه چیز را میگوید..اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند.
مگر میشد؟؟ اون خودِ خطر بود...
ادامه دارد......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بازتاب اعمال بدکاران
حق الناس بدزبانی و تصرف اموال مردم
قسمت بیست و هشتم؛ مادرانه
تجربهگر: خانم ریحانه زناری یزدی
🌷🌷🌷
برايت روياهايى آرزو مى كنم تمام نشدنى
و آرزوهايى پر شور
كه از ميانشان چند تايى برآورده شود
برايت آرزو مي كنم كه فراموش كنى
چيزهايى را كه بايد فراموش كنى
برايت شوق آرزو مى كنم
آرامش آرزو مى كنم
برايت آرزو مى كنم كه با پرواز پرندگان بيدار شوى
و يا با خنده ى كودكان
برايت آرزو مى كنم كه دوام بياورى
در ركود، بى تفاوتى و ناپاكى روزگار
مهمتر از همه
آرزو مى كنم كه خودت باشى
💕💝💕💝
اگر ماه رمضان را حفظ کنیم انشاءالله در ماه رمضانِ بعدی روی قله بالاتری میرویم؛ ولی اگر آن را از دست دادیم دوباره باید از صفر شروع کنیم.
استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری:
«اگر ماه رمضان را حفظ کنیم انشاءالله ماه رمضان بعدی روی قله بالاتری میرویم. ولی اگر آن را از دست دادیم دوباره باید از صفر شروع کنیم. راه تحفظ هم این است که مراقبه کنیم. آدمی که حساب پول جیبش را ندارد آنوقتی به خودش میآید که همهاش را دزد برده! ولی آدمی که حساب پول جیبش را دارد یک دوزاریاش کم بشود میفهمد! حجرهای که موش دارد اگر آدم حساب گردوهایش را نداشته باشد وقتی میفهمد که این حجره موش داشته که همه گردوهایش را برده باشد؛ ولی اگر حواسش باشد همان اولین گردو را که بردارد پیدایش میکند.
آدم باید حساب داراییهایش را داشته باشد و آن را محاسبه کند. پس وقتی یک ذره از آن کم شد استغفار کند و بفهمد شیطان به او دستبرد زده است. یعنی وقتی دید حال نماز شبش کم شد و حال نماز اول وقت ندارد، بداند شیطان دارد دزدی میکند. اگر دیدید بعد از ماه رمضان هم اول وقت بلند میشوید بدانید دلتان در ماه رمضان مانده، اما اگر دیدید توفیق رفت، بدانید دارید از ماه رمضان بیرون میآیید.
در روایت آمده که فرمود: کسی که حج میرود تا وقتی گناه نکند نور حج در او میماند، اما وقتی گناه کند از نور حج جدا میشود. ماه رمضان اینطوری است، اگر انسان مراقبه کند این نور ماه رمضان تا ماه رمضان بعدی انشاءالله میماند. پس هم باید سرمایهای که به دست آوردیم را قدر بدانیم و هم تلاش کنیم این را به ماه رمضان بعدی برسانیم و هم از الآن برای ماه رمضان بعدی آماده شویم.»
" بالاخره مچت را گرفتم" ...
مچگیریِ شما، آغاز باختِ شماست نه فرد خطاکار ...
زیرا از میان تمام راهحلها، راهی را انتخاب کردهاید که جاده را برای تکرار خطای او باز میکند!
- شما با این کار به او ثابت کردهاید که حساب و کتاب خطاهایش را دارید و قبح خطایش را براحتی ریختهاید!
گاهی باید چشمها را بر هم گذاشت و خود را به ندیدن و نشنیدن زد، تا به راهکار بهتری رسید.
"ندیدن، نشنیدن و برو نیاوردن "
هم فرصتی است برای شما، تا شبیه خدا شوید!
و هم فرصتی است برای او، تا نتیجهی اشتباهش را ببیند و طعم تلخش، تا ابد مانع بازگشتش بسمت خطا گردد!
فقط کافیست هوشمندانه موقعیتهای مهم "تغافل" را تشخیص دهید!
هر شب قبل از خواب اعمالمان را #محاسبه کنیم.