#تلنگرانه
💠رفیق!
هرزمانڪہدیدۍدارۍڪممیارۍ،
سریعادستبہداماناهلبیتشو.. ومطمنباشڪجوابمیدهوناامیدنباش.
اصلاناامیدۍبراۍبچہشیعہ
نبایدمعناداشتہباشہ
میگفت: از خدا خواستم بدنم حتی
یک وجب از خاک زمین را اشغال نکند!
آب دجله او را برای همیشه با خود بُرد...
#شهید_مهدی_باکری
کلام علما🌱
💠آیت الله مجتهدی: دیدید بعضی ها تا میخواهند دو رکعت نماز بخوانند ، انگار یک کوه پشت آنها افتاده ، اینھا همه بر اثر گناهان زیاد است...
🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم باید برم
آره برم سرم برم
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره...
#مدافعانحرم
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم...
"ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهید.
🌸🌺🌸
به فکرازدواج که افتادید
ملاکتان را کمی تغییردهید
وای فلانی پول دارد.دوخانه دارد.تحصیلاتش دکترا است
دربالای شهرزندگی میکنند.پدرش سرشناس است ..وهزاران حرف دیگر
این ملاک هارا بیندازین دور
نمیگویم مهم نیست هست اما باکسی باشید که اگر پرسیدندبجز پول چه چیزی داشت جواب دیگری بجز مادیات داشته باشید
باکسی ازدواج کنید که گاهی برایتان پدر شود.
بنشیند ودست روی دستت بگذارد وساعت ها برایت خاطره تعریف کند ونصیحتت کند.
بعضی وقت ها مادرت شود.شب هایی که در تب میسوزی.تاصبح بالای سرت بنشیند وخواب به چشمش نیاید.
گاهی هم برادرت شود برسرو کله ی هم بکوبید
وگاهی هم مثل خواهردلسوز، نگران حال بدت شود.
گاهی رفیق شش دانگت باشد
کنارش بنشینی وبی هیچترسی درد و دل کنی
ازعالم وادم برایش بگویی و بخندید
باکسی ازدواج کنید که بتوانید گاهی بچه ای چهارساله وتخس شوید. که هی پابه زمین بکوبد وبهانه های الکی بگیرد.
👈ملاک خوشبختی همیشه پول نیست.
🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئوی اقای غفوریان شاید فرصت مناسبی باشه که به اون دسته از دوستانی که به سیاه نمایی از سلبریتی های پر حاشیه نقد دارن به ما میان یا با ادبیات مناسب یا ادبیات نامناسب یا ادبیات زشت یا با تهمت و افترا و فحاشی میگن تو جیره خوری حتما که نمیگی گرونیه همش میگی اینا دروغ میگن
من کی گفتم گرونی نیست من که مدام میگم کشور گل و بلبل نیست
الان اقای غفوریان از گرونی گفت از مردم گفت من اصلا نمیگم سیاه نمایی کرده چرا؟چون ایشون خودشو ثابت کرد مردمیه
با مردم سطح جامعه س با ایرانه
اگر با مردم نبود به پیجش منافقین و براندازان اینطور حمله نمیکردن ملت هم نمیرفتن تشکر کنن
اقای غفوریان موضعش خوب بود
کسی که موضعش درسته نقدش هم بدون دشمنی به نظامه و دلسوزانه س
ما پستهای کسانی رو قبول نداریم میگیم هدفشون سیاه نشون دادنه که مواضعشونو نشون دادن
مواضعشون با رسانه های معاند و دشمن ما یکیه
پس وقتی کسی همصدا با دشمنه دلسوز واقعی نیست
دلسوزی هاشم ادااطواری بیش نیست و میدونیم هدفی جز کوبیدن دولت و نظام ندارن
ان شالله به امید روزهای خوب برای مردم ایران که لایق بهترینها هستند
ان شالله معیشت و سفره مردم بزودی در سال جدید گشایش خوبی پیدا کنه🙏🙏🙏🙏🙏
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربهی شنیدنی کسانی که درصد کمی از درآمدشون رو به امام زمان (عج) اختصاص دادند
تحولات جالب و عجیبی توی زندگیشون بوجود اومده، حتما ببینید ...
😊 زندگی آرام است،
مثل آرامش یک خواب بلند.
😊 زندگی شیرین است،
مثل شیرینی یک روز قشنگ.
😊 زندگی رویایی است،
مثل رویای یک کودک ناز.
😊 زندگی زیبایی است،
مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
😊 زندگی تک تک این ساعتهاست،
زندگی چرخش این عقربه هاست.
😊 زندگی راز دل مادر من،
زندگی پینه ی دست پدر است،
زندگی مثل زمان در گذر است.
🌸🌺🌸
☑️ به خاطر بسپار " ...
➕زندگی بدون چالش ؛مزرعه بدون حاصل است.
➕ تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.
➕زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ با "تحول" آغاز میشود.
➕ لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی .
➕ باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی بدان که روشنی...
🌸🌺🌸
#قصههای_رمضان
🎧 مجموعه قصههای رمضان
• تولید استدیو "داستان کودک"ِ جشنواره #انسان_تمام
• در سی شب رمضان، با سی داستان صوتی، میزبان کودکان شما خواهد بود.
• از شب اول رمضان (فرداشب)، هر شب ساعت ۲۱، همینجا، لینک دانلود قصه در سایت "کودکِ منتظر" منتشر خواهد شد.
👶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
- توی فامیلمون با بقیه اختلاف نظر سیاسی دارم!
عموماً بعد از مهمونیها یا با یکی دعوام شده، یا اعصابم بشدت خورده!
چیکار کنم؟ زورم میاد جوابشونو ندم.
#به_وقت_طلوع ۱
※ دعای هنگام فرا رسیدن ماه رمضان
• گاهی انتظار دیدن کسی
بقدری هیجانانگیز و ویژه است، که آدم نگرانِ کیفیتِ زمان بودنش در کنار او میشود!
میخواهد وقتی دست دور گردنش انداخته،
وقتی میبوسدش،
وقتی سر بر سینهاش میگذارد،
وقتی چشم در چشمش مینشیند و نگاهش میکند،
حرفی نزند، فکری از درونش عبور نکند، کاری نکند که خاطرهی ملاقاتشان، بوی طاهرِعشق ندهد.
• شبیه علیبنالحسین علیهالسلام که بمحض حلول رمضان، دلواپسیهای یک عاشق را از کیفیت ورود به آغوش محبوبش در قالب این دعا، چه زیبا به تصویر میکشد ؛
• أللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَآلِهِ،
وَجَنِّبْنَا الالْحَادَ فِي تَوْحِيدِكَ / نگذار از مسیر توحیدت منحرف شوم،
• وَالتَّقْصِيرَ فِي تَمْجِيدِكَ / و در ستایشت کوتاهی کنم،
• وَالشَّكَّ فِي دِينِـكَ / و در مسیر تو شک کنم،
• وَالْعَمَى عَنْ سَبِيْلِكَ / و کور شوم و راه تو را نبینم،
وَالاغْفَالَ لِحُرْمَتِكَ / و از حفظ حریم تو غافل شوم،
وَالانْخِدَاعَ لِعَدُوِّكَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ / و فریب دشمنت، شیطان رانده شده را بپذیرم.
و .....
★ دریافت متن کامل دعا
#ولایت 36
🌷👌 این یه نمونۀ کمیاب هست که خدا می فرماید: «ای پیامبرم برای اینکه اینا معتقد بشن ، قسم بخور».
🔸 اتفاقاً یه جای دیگۀ قرآن هم که خدا همچین قسمی خورده،
👈 اونجایی هست که میفرماید به خدا قسم اینا ایمان ندارند.....
✅ ما باید اینا رو باور کنیم.....
✔️ ما باید باور کنیم که بعضی ها خیلی رذل و #پلید هستند.....
و "عذاب همیشگیِ الهی" شامل اینا میشه
و اصلاً هم اشکالی نداره. 🔥🔥🔥
⭕️ مخصوصا برای #بچه_مثبتها باور این موضوع خیلی سخته.... 😒
🚫 معمولا آدم خوبا باورشون نمیشه که بعضیا ممکنه خیلی کثیف باشن....
کنار مامان بودم وسعی کردم تاجای که میتونم از اتفاق های که افتاده کم تر حرف بزنم ...گفتن
اون حرفا جزءاین که من بیشتر عصبی بشم فایده ای دیگه ای نداره ..وای که چقدر خجالت زده
شدم جلوشون ..از اونجای که فکر نمی کردم هیچ وقت کسی در این خونه رو بزنه ..رخت خواب
هام کم بود وبا کلی خالت مامان رفت پتو مسافرتی های همراهش رو اورد با بالشت های کوچیک
مسافرتیش رو..
چراغ ها رو خاموش کردم ودراز کشیدم ...از نفس های مامان متوجه شدم که خوابیده ...اصال
خوابم نمی برد ...سارا ومن ومامان تو این اتاق بودیم ومحمد حسین ومجید توسالن ...غلطی زدم
که صدای مجید امد که گفت :محمد کاش نمی موندی امشب ..من نمی دونم چرا نمی خواد که
کسی چیزی بدونه ؟؟..
خیلی کنجکاو شدم ..با دقت بیشتری گوش دادم که محمد با حرص گفت :باالخره همه چی تموم
میشه ..یک مدت که بگذره ..خود عوضیش همه چی رو مشخص می کنه ..حیف که سپیده واسم
خیلی ارزش داره ودوستش دارم ..واگرنه .هی ..ولش کن ..
ازچی حرف میزدن ؟..داشتم میمردم از فضولی ..مجید اروم تر گفت :چقدر دلم واسه سپیده
سوخت ..چقدر اذیت شد تو این مدت ..حتما نمی تونه با مرگ محمد منصورش کنار بیاد ..
وای که خونم به جوش امده بود من از ترحم بیذار بودم ...صدای محمد امد که گفت :مجید سپیده
زنمه ...خوش ندارم بااین همه ترحم زر بزنی درباره اش ..خودم هواش رو داشتم بااین که مرگ
بچه اش خیلی غصه دارش کرده اما کنار امده..یعنی تنهاش نذاشتم ..
مجید سریع گفت :هی هی ..باشه ..چه اتیشی میشی شما ..
منتظر جواب محمد شدم ..اما صدای نیومد ...دراز کشیدم ..یک چیزی رو دارن پنهون میکنند ازمن
...باالخره میفهمم موضوع چیه ؟...باید خودم برم سراغشون ...
نور مهتاب افتاده بود رو قاب عکس محمدم ..لبخندی به اون صورت گرد ونازش زدم وزیر لب
گفتم :خیلی بدی مامانو تنها گذاشتی
سرمو فرو بردم تو بالیشت واروم اشکم ریخت رو گونه ام .....
با کسلی بلند شدم از خواب که سروصداهای بیرون منگی خواب رو از سرم گرفت ...سریع رخت
خواب رو جمع کردم ..صدای دادمردی بود که میگفت :حرفای هیچ کس از شما واسم پشیزی همارزش نداره ..مهم خودش هست که کم کم بهش همه چی رو میگم ...تو اقا محمد ..بدون که
بدتاوان پس خواهی داد ...
دویدم رفتم بیرون دیدم یکی سوار ماشین پژوسفید رنگی شد وسریع ترین صورت ممکن رفت
...یهو همه شروع کردن به خندیدن ..نگاهشون کردم ...اینا چرا همچین میکنند ؟؟..چندبار پلک
زدم که سارا ههمون طور که میخندید گفت :به جون خودم ثواب داره قبل ازاین که ...
یهو با کف دست زدم رو پیشونیم ودویدم سمت روشویی ...تواینه به خودم نگاه کردم ..چی شده
بودم ..چشمام که بخاطر گریه دیشب حسابی باد کرده بود دورش ..وخودمم با تند تند پلک زدن
سعی درباز نگه داشتنشون کرده بودم وریز موهای که دور صورتم رو گرفته بود واززیر روسریم در
امده بود ..به تمام معنا میشد گفت مضحک شده بودم ..چند مشت اب سرد زدم به صورتم وخودمو
مرتب کردم که مامان گفت :سپیده جان من دیگه باید برگردم ..کجایی مامان ؟؟؟..
با حوله صورتمو خشک کردم ورفتم بیرون وگفتم :چرا انقدر زود میرید باشید اگر کاری ندارید ..
لبخندی زد وگفت :مرسی راستش مجید میگه بخاطر کارش باید زودتر بریم ..اگر خودم ماشین
میاوردم میموندم اما خب نمیشه اما انشااهلل چند روز دیگه میام وبعدش هم عمرا بتونی بیرونم کنی
..
لبخند نمایشی زدم وگفتم :اختیار داری خب پس بذارید صبحانه رو اماده کنم ..یا همین جا دور هم
بخوریم یا ببرید تو راه گرسنه نشید...
سارا داشت شالش رو درست میکرد که گفت :اوه ..کجای کاری صبحونه رو هم خوردیم جات خالی
..میخواستم بیدارت کنم همین مامان خانوم دم به دقیقه قربونت رفت وگفت نه بچم خسته است
...هرکی ندونه انگاری کوه کندی دیشب ..
حوله رو انداختم روپشتی وگفتم :ببخشید شما امکانات دیشم واسه ..
سریع برگشت وگفت :دیونه دارم شوخی می کنم ..خیلی جدی میگیری ها !!..
تو دلم گفتم :اره ابجی زبونی میگی خیلی جدی میگیرم وته چشمات کینه داری ..ازکی ؟؟..ازمنی که
تو بدبختی وتنهایی لنگه ندارم ..حرص چیو داری میزنی ؟؟..کینه چیو داری اخه خواهرمن ؟؟..داشتم وسایل مامان رو میچیدم اما همه حواسم پیش محمد حسین بود که عصبی داشت حرف
میزد ..ادرسی رو که گفت از حفظ کردم تا بعد از رفتنشون برم همون جا ...افشین نامزدم بوده
.چرا باید با محمد حسین قرار بذاره ؟؟..امروز همه چی رو میفهمم ....
بامامان روبوسی کردم که کنار گوشم چند تا نکته که مراقب خودت باش اینا گفت وبعدم رفتن
...خیره شدم به محمد که یک دستش تو جیب شلوار جینش بود وگوشیش رو زیر فک گرفته بود
۱۵۵
ومتفکر خیره شده بود به زمین خیس وگلی ...
کنارش رفتم وگفتم :محمد کجایی تو ؟؟..
هیچی نگفت ..چشمام رو گرد کردم سرمو بردم پایین تا صورتش رو ببینم ...که مردمک چشمش
چرخید وامد رو صورتم ویک لبخند ساده اش تبدیل شد به قهقه بلند ...سریع گفت :هی ساکت
باش ابرونموند برام وسط کوچه قهقه میزنه ..
با دستاش دوطرف سرم رو گرفت پیشونیم رو عمیق بوسید وگفت :اخه نمی دونی چقدر بانمک
چشمات رو گرد کرده بودی ونگاهم میکرد ..مثل این دختر بچه که سر خم میکنند ..چشماشونم
گرد ومظلوم وریز بین میشه ومیگن :اقا اجازه ...
از لحنش که صداش رو نازک کرده بود واسه گفتن :اقا اجازه ..خندیدم وگفتم :بریم یک چایی
چیزی ..
به صفحه گوشیش نگاه کرد وهمین طورکه عقب عقب میرفت گفت :ببخشید سپیده جان ..قرار
بیرون رفتن باشه واسه بعد االن من کاری واسم پیش امده ...ولی فردا انشااهلل صد در صد میریم
..
سری تکون دادم وگفتم :اشکالی نداره ..تا فردا خدا حافظ ...
اونم سری تکون داد وسوار ماشینش شد ...منتظر موندم که بره ..داخل ماشین که نشست ..حرکت
کرد وبرام بوقی زد ومنم بالفاصلحه رفتم تو خونه ولباس عوض کردم ..باید سریع تر برم اون
رستورانه ...
اروم از کنار یابون یروندم ویک چشمم بود ه به ماشین یا کسی نزنم وبا یک چشمم اسم رستوران
ها ومغازه ها رو می خوندم که تا اسم همون رستوران جلو چشمم امد زدم رو ترمز که ماشین های
عقبی تند تند بوق زدم ..کالفه حرکت کردم وجلوتر یک جا پارک خالی پیدا کردم ..ماشین رو پارککردم وشالمو لوتر کشیدم که اگرمحمد یا کس دیگه ای که مطمئنا منو میشناسه ومن اونو نمی
شناسم ..منو نبینه ...کیفمو جابه جا کردم تو دستم که محمد رو دیدم که همراه بامردی که پشتش
به من بود رفت داخل رستوران ...ازهمون تو خیابون هنوز وارد رستوران نشده مشخص بود که
دارن بحث می کنند ..
عینک دودیم رو زدم ورفتم داخل رستوران سرم رو گرفتم پایین اما نگاهم سمت میزی بود که
نشسته بودن ..یک گوشه که نسبتا خلوت بود ..پشت به اونا با فاصلحه چند تا میز ازشون نشستم
وگوش تیز کردم ببینم چی میگن ..اما توهمهمه رستوران ومردمی که بودن صداشون گم میشد
..فهمیدن مثل خوره افتاده بود به جونم ...به بهانه ای این که باید برم سرویس بهداشتی
..بلندشدم وچون میز اونا اخرین میز بود وانتهای اون آشپزخونه رستوران وبعد انتهاش سرویس
بهداشتی بود همون سمی رفتم ..تا پیچیدم تو راه رو ایستادم ..گارسونی که میرفت سمت
اشپزخونه نگاهم کرد وگفت :خانوم ..
سریع گفتم :هیــــس ..خواهش می کنم ..االن میرم ...
صداش امد که گفت :میدونی این اصال مهم نیست که اسم یک مرده به بد پخش بشه یانه
؟؟..بحرحال اون کارگر که مرد ه ودهن خانواده اش هم با پول بسته شده ..همین طور هم که
میدونی سهام های شرکت رو هم شوهر سابق سپیده خریده اما باید بگم نعیمی ازبقیه سهام
دارهای شرکت .کل سهام رو خریده از تک تکشون ..چیزی نزدیک شصت درصد ..من اون زمان
که ارسن بود بهش گفته بودم کل سهام رو باید بگیره وکال کسی توی شرکت حقی نداشته باشه
..اما نمی دونم چرا کاری نکرد وبا سپیده صحبت کردم وبراش گفتم که باید هم به پلیس بگه هم
این که باارسن صحبت کنه دررابطه با خریدن سهام ها ..من لپ مطلب رو میگم که نعیمی همون
طور که مرگ اون کارگر روانداخته گردن پدرام پدر سپیده ..اونو کشتش تا هم دهن پدرام بسته
شه هم نمی دونم کینه ای چیزی ازش داشته ..من تاحاال توشرکت البه الی حرفاش متوجه دم که
اسم پدرام رومیاره ومیگه حقش بوده وبا الفاضی مثل نامرد وان حرفا رو میگه ...تا حاال از شهره
خانوم خواستم که اگر وصیت نامه ای دارن از پدرام بهم بدن امامیگن چیزی تو دستشون نیست
مشوک میزنه ..خیلی زیاد .....قرار بوده که وکیل پدرام چند روز بعد از مرگ پدرام وصیت رو در
جلوی وراث بخونه ..اما همچین اتفاقی نمیفته ...من واقعا نمی دونم داره چی میشه ..ولی میخوام
کمکم کنی ..من وکالت دارم از پدرام وپدرم واسه معاون اونجا بودن ..اما خیلی حرج ومرجتوشرکت ..باید درصد بیشتری از سهام ها رو بخرم از نعیمی ..این وکیل پدرام هم که اب شده
رفته تو زمین ..باید وصیت نامه پدرام پیدا بشه ...
صدای متفکر محمد امد که گفت :میتونم مقدا پولی رو در اختیارت بذارم تا این مشکل حل بشه اما
مطمئنا نعیمی با سودی بهت میده که زیاد کاری نتونی بکنی ..واین که این قضیه وصیت نامه خیلی
مشکوک میزنه به قول تو ...باید وارد مرحله قانونیش بکنیم این قضیه رو ..باید این وکیله پیداش
بشه ..نزدیک چند ماه هست که میگذره ازاین موضوع ...اما جدای همه اینا ...
صدای فوق العاده جدیش امد که گفت :دور سپـــــیده رو خط قرمز بکش ..ممنوعه است واسه
۱۵۶
تو ...دیگه نمی خوام دوروبرش بپلکی ..شیر فهم شدی ...
بامکث گفت :درسته که من سپیده رو دوست دارم وداشتم وبازم دارم ..اما من ندیدمش یک
مدتی هست _یعنی تو میخوای بگی اصال ندیدیش تو این چند ماه ...
بامکث گفت :نه اصال ..نه خودش ونه ارسن رو ..ارسن رو هم یک بار چند ماه پیش که ترکیه بود
فقط واسه یک قرداد کاری که کل سهام خریده اش رو از شرکت بزنه به نام من دیدمش ..جالب
بود پول رو نگرفت ازم ..سوالم که پرسدیم حرفی نزد ..خیلی کله خر بود حرف چند صد میلیون بود
...خیلی راحت زیر همه چی رو امضا کرد وچیزی نگرفت ..االن کجاست؟؟...
_چه سودی به حالت داره بدونی کجاست؟ ..پس خوش به حالته یک معامله چند صد میلیونی
بدون خرج ..خب واسه کارهای خرید سهام این حرفا میام شرکتت ...قضیه این وکیله رو هم یکم
خودم پیگیرش میشم چیزی دستگیرم نشد با پلیس در میون میذارم ...نمیشه یکی از وکیل های
پایه یک ومشهور دادگاه ها یهو غیب بشه ...
صدای کشیده شدن پایه های صندلی نشون داد که بلند شدن ..یکم گردن کج کردم ..دیدم یک
مرده نزدیک 15ساله است ومحمد حسین ..کیف چرمش رو برداشت که بره که موقع دست
دادنشون محمد گفت :یک سوال ..تو چرا برات مهمه اینده این شرکت ..درش هم بسته بشه
انقدری خانواده حسینی دارن که واسه چند پشت بعد ازاونا بس باشه ...میدونم که میخوای
کلشرکت رو به نام خودت کنی ..اما اقای زرنگ باید بهت بگم ..این همکاری رو که یخوام باهات
بکنم رو مثل ارسن نمیبخشم بهت همه چی رو باید به همون اندازه که خریدی به نام سپیده باشه
چون منم که جزخانواده اونا نیستم اما این .
یهو افشین گفت :خیلی خری پسر ...اصال میتونیم پنچاه پنچاه همه چی رو پیش ببریم ...به قول
خودت پدارم انقدر گذاشته که تا چند پشت بعد ازاون زندگی مرفه ای رو داشته باشن زن وبچه
اش ...من سپیده رو دوست دارم اما فکر نمی کنم انقدر ارزش ...
اینبار محمد توپید :این کاراش به تونیومده ...غلط زیادیته سپیده رو دوست داشته باشی ..میتونی
گم شی تا زیر هرچی قرار داد واین حرفاست نزدم ..
بلند خندید وگفت :جوش نزن ..باشه پسر ..اما خیلی داری خریت میکنی .خیلی زیاد ..پدرام ورثه
مذکر ندراه ..تو هم دامادش نیستی که مجببور بشی ازشرکت چیزی به اونا بدی میتونی کیف دنیا
روببری با سودی که بهت میرسه ...هنوزم سر حرفت هستی ؟؟...
محمد خیلی عصبی به نظر میومد ..کالفه بود سر تکون داد وگفت :برو دیگه ...
بعد خودشم راه افتاد گوشیش رو در اورد وشماره گرفت که یهو اهنگ جیغ گوشیم بلند شد
...محمد سریع برگشت ..منم فقط سریع دویدم سمت اشپزخونه ..داخل شدم که سراشپزش گفت
:خانوم شما ..هنوز داشت حرف میزد که زدمش کنار ودویدم انتهای اشپزخونه ..مطمئنا در خروج
داره ..یهو دیدم یک کار گری داره از دست راست درحالی ک کیسه برنچ روشونه اش هست داره
میاد ..سریع دویدم همون سمتی که صدای همون مرده امد که گفت :اقا برید بیرون ..
_شما ندیدی ککه یک خانوم بیاد ..
یا خدا ..یهو دیدم در خروج رو رفتم بیرون ..وای که از یک خیابون دیگه سر در اورده بودم
....گوشیم باز زنگ خورد..نمی شد جوابش رو ندم ..نفس نفس میزدم ...بایدم یک جای خلوت
میبودم .اگر نه از صدای بوق وسرصدا میفهمید ...رفتم داخل کافی شاپ...وای اینجا نه ...امدم
بیرون ...دال راه رو مطبی شدم ..خداروشکر ساکت بود تماس رو وصل کردم که تند گفت :سپیده
من یک بار دیگه ام زنگ زدم .کجابودی تو ؟
اب دهن نداشته ام رو قورت دادم وگفتم :من ..من .چیزه با گلنوش امدیم تو جنگل ..اتفاقا گوشیم
زنگ نخورد ..حما انت نمی داده ...
که یهو یک مر د که صداش رو انداخته بود روسرش گفت :من این مطب رو روی سر این دکتر
خراب می کنم ...زن من سراین زایمانش ....یعنی گند بزنند به این شانس ..سریع گفت :حالت خوب نبوده ؟؟..االن کدوم دکتری ؟؟..چه خبره
اونجا ؟؟
با کف دست کوبیدم توپیشونیم وگفتم :محمد چیزی نبود یکم دلم درد میکرد امدم دکتر ...
باز عصبی وبا داد گفت :یعنی چی ؟؟..خوبه گفته بودم زنگ بزن هرچی شد االن کجایی ؟؟چرا دلت
درد میکرده ..از حرفای این مرده متوجه شدم دکتر به درد نخوره هست که مریضاش ازش شکایت
کردن ...ادرس بده کجایی میبرمت یک دکتر زنان خوب ..
یعنی اگه من االن سرمو بکوبم به دیوار اصال پشیمون نمیشم واسه این گندم ..رفتم پایین وگفتم
:محمد چیزی نبود دارم میرم خونه شارژنداره دیگه خداحافظ ..
سریع قطع کردم وبه الو الو گفتن هاش توجه نکردم ..با پرس وجو رفتم باز طرف همون رستوران
ورفتم ماشین رو برداشتم ..گوشی رو کال خاموش کردم که محمد که منو دید گیر نده ..
سریع داخل خونه شدم وتند تند لباس های راحتیم رو پوشیدم مطمئنم االن میاد وشروع میکنه به
۱۵۷
جوشن کبیر با خط درشت.pdf
408.8K
🔸توصیه امیرالمؤمنین(ع) به خواندن دعای #جوشن_کبیر در #شب_اول ماه رمضان
جبرائیل در یکی از جنگها بر پیامبر(ص) نازل شد و گفت که خداوند به تو سلام میرساند و میفرماید: "هركس با نيّت خالص، دعای جوشن کبیر را در آغاز ماه رمضان بخواند، خداوند شب قدر را روزىِ او میكند و برايش هفتاد هزار فرشته میآفريند كه خدا را تسبيح میگويند و پاداش آنان را براى او قرار میدهد. اى محمّد! هركس اين دعا را بخواند، ميان او و خدا، حجابى نمیماند و از خدا چيزى درخواست نمیكند، مگر آنكه خدا آن را به وى عطا مىكند" (مصباح کفعمی، ص۳۳۲ و مفاتیحالجنان)
مناجات ابوحمزهٔ ثُمالی .mp3
13.53M
🎧 استاد میرباقری | دعای ابوحمزهٔ ثمالی
📜 إِلَهِي لا تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ، وَ لا تَمْكُرْ بِي فِي حِيلَتِكَ، مِنْ أَيْنَ لِيَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَ لا يُوجَدُ إِلّا مِنْ عِنْدِكَ، وَ مِنْ أَيْنَ لِيَ النَّجَاةُ وَ لا تُسْتَطَاعُ إِلّا بِكَ، لا الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنَى عَنْ عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِكَ، وَ لا الَّذِي أَسَاءَ وَ اجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ، يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِّ...