🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀
💥 قسمت هشتاد و نهم: اوج مظلومیت ( بخش دوم)
👤 راوی: مهدی رمضانی
بيشتر نيروها بيرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند.
تانکهائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند!
فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايرانيها،
بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده
است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد.
تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچهها گفتند: بيائيد
برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به
نجات ما نيست.
يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون
عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟
مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟
همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر
بچهها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم
جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم.
هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک
قمقمه آب و کمي غذا داد
. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه
آب داد!!
برخي از بچهها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: »آنها مهمان
ما هستند«
مهماتهــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند
نگهباني بدهند.
سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانکهاي دشمن کمي عقب رفتند!
تعدادي از بچهها از فرصت استفاده كرده و در دستههاي چند نفره به عقب
رفتند،
اما برخي از آنها به اشتباه روي مين رفتند و...
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت هشتاد و نهم : اوج مظلومیت ( بخش سوم)
👤 راوی: مهدی رمضانی
ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نميتوانست
كاري انجام دهد.
عصــر 22 بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلوله باران شــديد کانال،
خودشــان را به ما رســاندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقيها از بالاي
کانال به طرف ما گرفته شد!
يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچهها ساخته بودند وارد کانال شد. يک
سرباز هم پشت سرش بود.
به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز
گفت: شليک کن.
سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد.
مجروح بعدي يک نوجوان
معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن
سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما
سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد!
ُ افسر هم اسلحه کلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد.
سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال
بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و...
دقايقي بعد عراقيها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شدهاند، برگشــتند.
ديگر صداي تيراندازي نميآمد.
با غروب آفتاب سکوت عجيبي
در فکه ايجاد شد!
من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم.
کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آنهــا که زنده بودند
جراحت داشتند.
هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و
قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود : اسارت( بخش اول)
👤 راوی: امير منجر
از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي
مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس
اين خبر را باور نميكرد.
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت ميكرديم. يكدفعه
محمد آقا تراشكار جلو آمد. بيخبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به
اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو
و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!
بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه
مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم.
عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه!
ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه
فارســي حــرف مــيزد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد.
بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان
ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درميآورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال
شديم.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود : اسارت( بخش دوم)
👤 راوی : امير منجر
نميدانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از
نجفآباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
گرفته ايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر
بازگشت ابراهيم بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم ميآمــد روضه حضرت زهرا سلاماللّهعلیها را
ميخواندند و صداي گريه ها بلند ميشد.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود و یکم: فراق( بخش اول)
👤 راوی: عباس هادي
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود.
وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم
مرخصي نميآيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي
ميگفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق....
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود و یکم : فراق ( بخش دوم )
👤 راوی عباس هادي
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چي شده!؟
گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه!
همينجاست و...
وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم
خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه
برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما
بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو
بيمارستان بستري شد!
سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا سلاماللّهعلیها ميبرديم بيشتر دوست داشت
به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مينشست.
هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف
دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹
آب را به روی اهل غزه بستند. ساقی دلهای تشنه، کجایی؟
عکسهای آبهای زلال را پخش میکنند تا دل دور افتادگان از آب را آتش بزنند. سقای غیور عالم کجایی؟
آب را بسته و آتش را گشودهاند. میسوزانند و میکشند. وارث ابراهیم کجایی؟
در کنار ضجههای بازماندگان داغدیده، صدای شکستن استخوانهای صهیون را میشنویم. قامت صهیون را تبر عقوبت تو میشکند. چه خوب که دنیا از حجت خدا خالی نیست.
آقا! در اوج غصه و غم دلمان به حضور تو خوش است. ما صدای نفست را میشنویم. ممنونیم که هستی!
🔘 داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁هر روز ، به خودمون قول بديم
بیشتر از روز قبل پیشرفت کنيم
اخلاق های خوبمون رو پررنگ کنيم
بد اخلاقی رو فراموش کنيم به
سلامتیمون بیشتر اهمیت بديم ❤️
🍁برای کارهایی که دوست داريم وقت بذاريم
از دایره ی ترس هامون بیرون بیايم
برای ساختن یه دنیای زيباتر
اول از خودمون شروع کنيم🍁
یکشنبه زیبا و پراز موفقیت🍁
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁قوی بودن
به این معنا نیست
که باید در یک زد و خورد
مبارزه کنید...
🍁قدرت واقعی یعنی
انقدر عاقل و بالغ شده باشید
که از کنار حرفهای پوچ و غیر منطقی
ادم های مزاحم و آشوبگر
با بی توجهی و بی محلی رد شوید
و به هدفتان بیندیشید...
🍁🍂
بیوگرافی شهید حسین خرازی
خرازی ۱ شهریور ۱۳۳۶، در یکی از محله های مستضعف نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام کوی کلم، در خانواده ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند. از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.
او پس از فراگیری مقدمات علوم دینی در خانه، دیپلم طبیعیاش را از دبیرستان نمونه اصفهان (شبانه) در ۱۳۵۵ش اخذ کرد و در دانشگاه شیراز پذیرفته شد، اما به علت مشکلات مالی، از ادامه تحصیل بازماند.
خرازی در همان سال، در پادگان قوچان به خدمت نظام وظیفه مشغول شد. سپس به مدت شش ماه، برای مقابله با جبهه آزادیبخش ظفار به عمان اعزام شد و با اوجگیری انقلاب اسلامی به انقلابیون پیوست.
🌿🍁❤️🍁🌿