eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه! لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده! کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم _ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!! تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران ! سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت... "یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..." با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم. _باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟ اخمی کردمو گفتم _ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست! کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه! اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ... الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی! تو سینش براق شدمو گفتم _نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم! از خشم تن و بدنش می لرزید. از بین دندونای کیپ شدش غرید _ تو چه ... خوردی؟! بلند تر سمیر رو صدا زد. _سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش! سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد. روی مبل پرتم کرد و گفت _ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر! و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت. سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود! بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم! از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت _ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ! و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید! بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم. بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........ تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد تیمور اعصابمو بهم ریخته بود. مرتیکه چشم چرون...دلم میخواد بزنم دکورشو بهم بریزما! مرتیکه یالغوز مفنگی! رومو به سمت گارسونی که کنار چند میز اونطرف تر ایستاده بود کردمو ازش درخواست اب کردم و خواستم رومو برگردونم سمت پدرمو بقیه که چشمم به مردی خورد که عینک طبی داشت به همراه ماسک... اونم داشت منو نگاه می کرد. از چشماش معلوم بود از دیدنم تعجب کرده... کمی که به چهرش دقت کردم دیدم چشماش چشمای همون پسری بود که صداش توی ذهنم برام مورفین بود! خودمو جمع و جور کردم و رومو برگردوندم اما تا اخرین لحظه ای که توی رستوران بودیم فکر و ذهنم پیش اون چشمای اشنا بود! با صدای پدرم که ازمون میخواست بلند شیم و بریم به خودم اومدم . تیمور و اون نوچه ی عوضیش دستشونو دراز کردن که باهاشون دست بدم مثل لحظه ورودمون خودمو زدم به اون راهو سریع ازشون فاصله گرفتمو از رستوران خارج شدم . چند لحظه بعد هم پدرمو سمیر بیرون اومدن و خدا رو شکر به دست ندادنم با اون دوتا چیز مرغی ایراد نگرفتن. اونقدر از نقشه ای که تا انجام شدنش چیزی نمونده بود خوشحال بودن که حواسشون به کارا و رفتار من نبود! سوار ماشین شدیمو به سمت خونه به راه افتادیم... امشب از اون شبا بود که قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بی خوابی بکشم! از پنجره به حیاط نگاه کردم. حیاطی که پر از درختای چنار و سرو و کاج بود و شب ها یه محیط ترسناک و روزا یه حیاط مرموز و سرد رو به رخ ادم می کشید! سرم تیر کشید! سرمو با دستام چنگ زدمو به سمت تختم برگشتم. همین که روی تخت دراز کشیدم تصویر اون دو چشم سیاه اشنا جلو ی چشمام جون گرفتن! خواستم بلند شم و ابی به دست و صورتم بزنم تا این افکار ازم دور شن که صدایی توی گوشم پیچید "_تولد...تولدت مبارک...." "_دری بیا با هم کادو ها رو باز کنیم!" تولدم بود! تولد 4 سالگیم! اما نه سمیر و نه پدر و نه مادرم ...هیچ کودوم نبودن! من سودا نبودم.... سرمو محکم تر چنگ زدم. تصویرا عوض شد.. صحنه ها مدام تغییر می کرد و من رو با خود حقیقیم اشنا می کرد! خون از دماغم جاری بود و پیرهن سفیدمو رنگی کرده بود! یه لحظه انگار چیزی توی سرم منفجر شد! مثل یه بمب! یه بمب که به جای تیر و ترکش و ویرون کردنم تمام خاطرتمو بهم داد... تموم چیزایی که نمی دونستمو بهم گفت! من دریا بودم!!! دریا فرهمند!! دختر سر تیپ محمد فرهمند! دختر هدیه پویا!! من پلیس بودم!! من یه ... یه مسلمون شیعه بودم!!!!!! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن!! من از این لاشخورا نبودم!! من فرزند یه کرکس صفت نبودم! از جام بلند شدم که سرم گیج رفت! دوباره روی زمین کنار تختم نشستم و زانو هامو بغل کردم! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ من شوهر داشتم! من زن بردیا بودم! دستمو روی شکمم گذاشتم! اشکام روون شد.... من بچه داشتم....این عوضیا بچمو کشتن! با دستام صورتمو پوشوندمو زدم زیر گریه!! خدایا خودت کمکم کن!! در اتاقم باز شد و بعد از اون اروم بسته شد و صدای مهربون و اروم الیوت توی گوشم پیچید! زخم صورتم بخاطر شوری اشکم می سوخت و خون میومد! پانسمانش خونی بودو لباسمم بخاطر خون دماغم پر از لکه های ریز و درشت قرمز بود! الیوت از دیدن چهرم ترسید ...سریع کنارم زانو زدو دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و گفت _ امی....چی شده؟! چرا انقدر چشمات قرمزه! چرا باز پانسمان صورتت خونیه!! چرا لباست پر از لکه های خونیه! لبخندی به لهجه ی روونش زدم! خیلی خوب تونسته بود فارسی حرف بزنه! اروم زمزمه کردم. _حافظم برگشته الیوت! با شگفتی نگاهم کرد و گفت _واقعا؟؟!! سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _ اره...اسمم دریاست! ایرانی ام و البته یه دختر نظامی!! لبخند پررنگی روی لبش اومدو دستامو بوسید و گفت _خدا رو شکر!! اونشب تا صبح برای الیوت از گذشتم و پدر و مادرم و بردیا و البته حسین و سوگند گفتم اونقدر تعریف کردم که الیوت بیشتر از خودم مشتاق دیدار با خونوادم بود! امید وار بودم تا وقتی که ایران هستیم از دست این عوضیا خلاص بشیم و از اون شب به بعد دعای هر شبم شد اینکه از دستشون خلاص بشیم!... *** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ با صدای ترسیده الیوت از خواب بیدار شدم. _دریا...ابجی! چند...چندنفر ...ریختن تو خونه! تو جام نیم خیز شدم _ تو رو دیدن؟! الیوت سرشو به علامت نه تکون داد که سریع از روی تخت بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون زدم که دیدم چند تا اقا در حال نصب شنودن. حدس زدم مامورای امنیتی باشن! تا خواستم حرفی بزنم نگاهم به بردیا افتاد که از اتاق کنترل دوربینا بیرون میومد! هول کرده لبخندی زدم که یاد شعری از مهدی اخوان ثالث که مامان موقع اومدن بابا به خونه برام می خوند افتادم "ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را... باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را... گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم!... دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...!" نگاهش بهم که افتاد چند لحظه ماتم شد که لبخندی زدمو به سمتش رفتمو گفتم _ من هرکیو فراموش کرده باشم تو رو فراموش نمی کنم فرمانده! جناب سروان نکنه شما منو یادت رفته؟! نگاهشو ازم گرفتو به یکی از افرادی که درحال چک کردن دوربینایی که کار گذاشته بودن بود گفت _رسول جان به خانم احمدی بگو بیان این خانم و پسر بچه رو همراهی کنن هتل! با بهت گفتم _ هتل!!! زندان سیاسی؟! جوابمو نداد که زنی بازومو کشید و همراه خودش برد..الیوت هم بی صدا گریه میکرد اما در لحظه اخر رو به بردیا با بغض گفت _اقا بردیا این حق دریا نیست که می خوای بندازیش زندان سیاسی! بردیا چیزی نگفت و رو به همون رسول گفت _ تو هم باهاشون برو اداره! منو بقیه بعد از انجام کارا میام اداره... اروم رو به زن بغل دستیم گفتم _ بهشون بگین کنار استخر یه اتاق هست که به انباری شباهت داره ولی در اصل یه نوع گاو صندوقه و همه ی مدارک اونجاست! و دیگه چیزی نگفتم تا به اداره برسیم... زخم گونم می سوخت ...احتمال داشت دوباره زخمش سر باز کرده باشه! خواستم کمی چشم بندمو جا به جا کنم تا زخم گونم کمتر اذیت بشه که صدای خشن بردیا توی گوشم پیچید و مانعم شد. _بهتره به اون دست نزنین! کمی صبور باشین تا به اتاق بازجویی برسین! بغض داشت خفم می کرد! دلیل اینهمه سردی بردیا رو نمی دونستم! من که کاری نکرده بودم که اینجوری می کرد! نکنه منو فراموش کرده! نکنه فکر می کنه منم جاسوس اونام!! تنم از فکرای توی سرم به لرزه افتاد که فکر کنم خانمی که بازومو گرفته بودو منو همراه خودش می کشوند اینو فهمید چون کمی با ملایمت تر منو دنبال خودش کشوند! *** همون مردی که بردیا رسول صداش میزد وارد اتاق بازجویی شد و دوربین و ضبط صوتی رو روی میز گذاشت و بعد از فعال کردنشون گفت _تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود! سعی کردم بغض و ناراحتیمو کنار بزارم سرفه مصلحتی کردمو اروم زمزمه کردم _بله! رسول_ خب خودتونو معرفی کنین! پوزخندی زدمو اروم زمزمه کردم _دریا فرهمند 26 ساله فرزند محمد فرهمند اهل شیراز! فوق لیسانس ای تی دارم و بعد از فوق دیپلم از طریق درجه داری ناجا وارد رسته اگاهی شدم و بعد از گرفتن فوق لیسانس درجه سروان رو گرفتم! همسرم بردیا ماهانی اون هم نظامیه و الان داره بازجویی شما از منو گوش میده....کافیه یا بیشتر بگم براتون؟! لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟! قهقه ای زدمو گفتم _ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟! اخمی کردمو ادامه دادم _شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین! _ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!؟ 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
نماز شب: ⚜️ آیةاللّه ناصری: 🌷 نماز شب، شفیع در نزد حضرت ملک الموت است. موقعی که حضرت ملک الموت تشریف می آورند، نماز شب می آید و شفاعت او را می کند. می گوید: «ایشان اهل نماز شب بوده است». البته او هم می داند. اما اين‌ها جنبه تشریفاتی آن است. 🌷 دو رکعت نماز شب بخوان. حالا نماز شب هم نشد، نماز مستحبی بخوان. نماز قضا بخوان. نماز ِهدیه به پدر و مادرت بخوان. 🌷 هر دو رکعت نمازی که در شب بخوانی، بهتر از هزار رکعت است که در روز خوانده بشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اول بعد نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج) بخوانیم😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌         
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏زائر خدا هستی ؟😊 ❤️زائرخدا در دل شب وقتی که می شنویم یکی زائر امام رضا ست؛ یکی امام حسین (ع) هست می گوییم خوش بحالش رفته زیارت... یعنی در واقع خودش باپای خودش باذوق وشوق خودش بدون هیچ گونه عذاب وعقابی رفته زیارت انسان هم وقتی نماز شب می خواند در واقع ««زائر خداست»» 💟 چون نمازشب امر واجبی نیست که از ترس عقاب وعذاب بخواند بلکه با ذوق وشوق وعلاقه خودش ميرود به زيارت اكرم الاكرمين! آيا مرتبه ای از اين بالاتر هست كه خداوند به بنده اش كه ازروی عشق ومحبت او در دل شب بيدار شده است ، بگويد:خوش آمدی! مرحبا! تو زائر منی! زائرین خدا التماس دعا🙏 ⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
*🌹 نماز شب🌹* سعی کنید نماز شبتون ترک نشه.فقط 11 دقیقه وقت می بره. 🌷 نماز شبو تو سه زمان می تونی بخونی: 👇 1⃣ بعد از نماز عشاء 2⃣ بعد از نیمه شب 3⃣ از صبح تا شب،به نیت قضا ⬅ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه. ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی،توی دو زمان دیگه بخون،ولی ترکش نکن. *🌷چه جوری نماز شب بخونیم؟* 🌗 4 تا دو رکعت به نیت نماز شب. 🌗 2 رکعت به نیت نماز شفع 🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر ➕ جمعا میشه 11 رکعت. ❌ نماز شبو طولانی نخون، بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی. اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی. ✅ توی نماز شب، فقط حمد بخون، سوره لازم نداره. *✅ قنوت نمی خواد بگیری در قنوت نماز وتر هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. لازم نیست سیصد تا استغفار بگی، بلکه سه بار تسبیح ( تسبیحات اربعه) گفتن کافیه.* ✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه. می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید. ✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید. ✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند. ✅ مثلا دو رکعت ساعت 9 شب بخون، دو رکعت ساعت 9:30، دو رکعت ساعت 10، .... و به همین ترتیب. با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره. *✅ اگر نتونستی بعد از نماز عشا، یا نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی.* 🌸🌸🌸التماس دعای فراوان 🌸🌸از همه شما عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙هیچ شبی 🍁پایان زندگی نیست 🌙از ورای هر شب دوبارہ 🍁خورشید طلوع میڪند 🌙و بشارت صبحی دیگر میدهد 🍁این یعنی امید هرگز نمی‌میرد 🌙امشب 🍁 پیش خــــدا 🌙آرزویی بڪن ... 🍁شایـد ڪوچکتریــڹ 🌙معجـزه اش تـــــمام 🍁رویـــاے تـــــو باشه شبتون در پناه خدا 🌙🍁 🍁🍂
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه های نقطه زن پزشک عرب زبان به دولتهای عربی؛ 🔺اگر دولتهای عربی در حمایت از دشمنان ظالم ایران، تغییر مسیر ندهند، بزودی ۸۰ درصد از اهل سنت عرب، شیعه خواهند شد! حجت الاسلام دکتر ابوالفضل ساجدی نوشت: این، هشداری است دلسوزانه، از سوی پزشک عرب زبان به دولتهای عربی، که میگوید: ▫️تا بحال از هر ظالمی علیه ایران شیعی حمایت کردید، شکست خوردید و ایران قویتر شد؛ اگر همچنان طرف ظالم بایستید، مردم، بطور طبیعی، به مذهب ایرانیان خواهند گروید. توضیح اینکه: 1️⃣ بسیاری از شما دولتهای عربی در جنگ عراق علیه ایران به صدام حسین ظالم کمک کردید ولی ایران ماند و قویتر شد. 2️⃣میلیارها دلار برای سرنگونی بشار اسد و حمایت ظلم آمریکا خرج کردید اما نتوانستید و ایران موفق شد. 3️⃣در لبنان برای قتل حریری میلیاردها دلار خرج کردید تا حزب الله سقوط کند باز هم نتوانستید و حزب الله و ایران موفق شد. 4️⃣در یمن میلیادرها خرج کردید علیه حوثی های مظلوم و شکست خوردید. 5️⃣ الان هم در جنگ فلسطین تعدادی از دولتهای خلیج، ضد حماس مظلوم تبلیغ می‌کنند. 6️⃣ فعلا مردم کشورهای عربی چشمشان به شیعیان ایران و عراق و حزب الله لبنان و یمن است. ▫️اگر اشتباهتان را ادامه دهید 80 درصد مردم تا حدود دو سال دیگر، شیعه خواهند شد؛ خود دانید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️داستان بهلول و منکر خداوند 🔹 روزی بهلول داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق علیه السلام مخالفم. 1⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 2⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 3⃣ سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 🔹بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. 👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. 📚 مجموعه شهرحکایات
❇️ مال یتیم‌.... ✴️ حضرت عیسی{علیه السلام} از گورستانی گذشت. گفت: «بارخدایا از کرمت و عنایتت یکی از این بندگان را !»  در حال، قسمتی از خاک شکافته شد، کسی بلند بالا از خاک برآمد و بایستاد. حضرت عیسی{علیه السلام پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «فلان»، گفت: «کی مُردی؟»، گفت:« دو هزار و هفتصد سال پیش»، پرسید:« را چگونه یافتی؟»، گفت: «از هنگام مردن تا کنون هنوز تلخی مرگ با من است»، پرسید:« خدا با تو چه کرد که چنین تلخ مرگی؟»، گفت: «از آن تاریخ تا کنون مطالبه حساب که در گردن است بوده ام و هنوز از حساب آسوده و فارغ نگشته ام»، این را بگفت و در خاک فرو شد. 📚 کشف الاسرار ، ج۱ ‎‌‌‌‎‌ 🌹🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻🍃🌸🍃🌻🍃🌹
InShot_۲۰۲۳۱۱۰۵_۱۸۵۸۴۱۱۳۹_۰۵۱۱۲۰۲۳.mp3
13.81M
🦒 ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: هیچ کس زشت یا زیبا نیست، اسمش جورواجور بودنه