مدح و متن اهل بیت
شاهزاده ای در خدمت #قسمت هجدهم🎬: سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت : من مختصر می دانم ، چ
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت نوزدهم🎬:
روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود که فردا آخرین روز سفر است و بالاخره بعد از روزها سفر، به مدینه النبی می رسند.
از شهرهای بسیاری گذشته بودند و میمونه، با چشم خود مردمی را که داعیهٔ مسلمانی داشتند ، دیده بود و پوشش خود را شبیه ،لباسهای زنان مسلمان نموده بود و عجیب در این پوشش راحت بود.
همانطور که جلوی خیمه ای که برای او برپا کرده بودند نشسته بود و چشم به آتش پیش رو داشت و از شنیدن جرق جرق هیزم های در حال سوختن ، احساس گرما به او دست می داد ،با صدای گام هایی که به او نزدیک میشد ، سرش را بالا گرفت ، حالا میمونه خوب می دانست که چه کسی است ،درست است که نامش را نمی دانست از مدتها بود، که گوش به داستانهای زیبا و واقعی او سپرده بود و او با تمام وجود احساس می کرد که این مرد جوان ، علاقه ای به او دارد و در صدد کتمان آن است و میمونه هم سعی می کرد این علاقه را نادیده بگیرد ، چون درست است که به گفتهٔ آن مرد به جایی می رفت که شهر رسول خدا بود و با دیگر مکان ها فرق داشت و ادعای عدالت این دیار به گوش همگان رسیده بود ، اما هر چه بود ، میمونه به کنیزی می رفت و از آینده مبهمش خبر نداشت.
مرد نزدیک شد و با فاصله ، آن طرف آتش رو به روی میمونه نشست و همانطور که قرص نانی داغ که چند دانه خرما روی آن به چشم می خورد را به طرف میمونه می داد گفت : بفرمایید نوش جان کنید.
میمونه سری تکان داد و از گرفتن امتناع کرد و گفت : من هم مثل دیگر کاروانیان ،قوت خود را خورده ام ، شما از سهم خود به من نبخشید.
سرباز با سماجتی در کلامش ،اصرار داشت که میمونه هم شریک غذایش شود و میمونه ، دانه ای خرما برداشت.
سرباز جوان ، خرسند از این حرکت ، همانطور که لقمه ای نان به دهان می برد گفت : دیگر چه می خواهی بدانی؟!
میمونه که صدها سؤال ذهنش را در بر گرفته بود گفت : از چگونگی ازدواج دختر پیامبر نگفتی...
سرباز خیره به شعله های آتش شروع به گفتن نمود : فاطمه دختر پیامبر بود و معلوم است که خواستگاران زیادی دارند و هر کس برای نزدیک شدن به رسول خدا، تلاش می کند که او را از آنِ خود کند. بزرگان و ثروتمندان مدینه ، یکی یکی پا پیش گذاشتند و هر یک با وعدهٔ دادن مهریه ای زیاد و ثروتی انبوه ، خواستار ازدواج دختر رسول با خود شدند و حتی دو نفر از کسانی که دخترهایشان را به عقد پیامبر درآورده بودند، به نام عمر و ابوبکر با سماجت خواستگار او بودند .
اما رسول خدا دست رد به سینهٔ همهٔ آنان زد ...آخر همه می دانستند که هر کسی هم کفو و همتای زهرا نمی شود.
خداوند در تقدیر زهرا، همسری نوشته بود که چون او بزرگ و بزرگ زاده و مؤمن و متقی بود ، بزرگ مردی که در تمام عرب ، نمونه ای نداشت ، همان عزیزی که خداوند به یمن قدومش ،خانه اش را ارزانی داشت و کعبه برای به دنیا آمدن او مهیا شده بود و دیوارش از هم شکافته شد...آری علی اعلی باید داماد محمد شود که اگر علی نبود فاطمه همتایی نمی داشت.
و چه زوج عزیزی که برای مقدم یکی از آسمان سوره نازل می شود و برای ورود دیگری کعبه تَرک می خورد و براستی که
دنیا ، دنیا شده تا عشق علی و زهرا را به رخ آسمان بکشد، دنیا خلق شده تا تمام خلایق سرتعظیم به آستان مهر و ارادت این زوج فرود آورند...
میمونه که بار دیگر دل درون سینه اش خود را محکم به قفس تن می کوبید ، با صدایی لرزان گفت : براستی که من هم ندیده ی رویشان....شده ام عاشق کوی شان، شده ام مجنونشان...کاش این شب به ساعتی بدل می شد و ما به چشم بهم زدنی در شهری بودیم که زهرا و علی در آنجا نفس می کشند....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت بیستم🎬:
صبح زود بود و کاروان به راه افتاد ، جنب وجوشی نامحسوس بین کاروانیان در گرفته بود ، یکی به فکر کالاهایی بود که برای فروش آورده بود و آن دیگری به فکر خرید وسائلی که فقط در یثرب پیدا می شد ، یکی به هدایای نجاشی می اندیشید و آن دیگری به مالکی که قرار بود از این به بعد در خدمتش ،زندگی را سر کند .
اما در ذهن میمونه فقط رسیدن به رسول و خانواده اش بود ، او می خواست این خانوادهٔ آسمانی را از نزدیک ببیند و با شناخت آنها، خداوند جهان را بشناسد ، آخر اینان نوری از انور پروردگار عالمین بودند ، میمونه دل در دلش نبود برای رسیدن و بی تاب بود برای دیدار...
هر چه جلوتر می رفتند ، باغ و بستانهای اطراف بیشتر و بیشتر می شد و در جای جای زمین، برکه ای ،چشمه ای و آبی گوارا به چشم می خورد ، دیگر از بیابان های سوزان و ریگ های آتشین عربستان خبری نبود ، انگار اینجا ،زمین هم تمام سبزه های پنهان درونش را عیان کرده بود تا آنها نیز گلی از جمال محمد بچینند..
روز رفته رفته به نیمه میرسید که دروازهٔ شهر مدینه النبی از دور پدیدار شد...
سرباز جوان که اینک پیشاپیش کاروان در حرکت بود ، به شتاب ،خود را به محمل مخملین رسانید و با صدای بلند گفت : شاهزاده خانم، شاهزاده خانم...سر از پنجره بیرون کنید و سایه های شهر را ببینید ،دیگر انتظار به سر رسید.
میمونه که خود نیز سرشار از هیجان بود ، پردهٔ محمل را بالا زد و همانطور که اشک شوق از چشمانش سرازیر شده بود آرام زیر لب زمزمه کرد : خدا را شکر....براستی که او نیز خدای نادیده را به خدایی برگزیده بود و سپس رو به سرباز جوان کرد و گفت : من از شما متشکرم که با داستانهای زیبایتان هم رنج سفر و هم غم اسارت و دوری از وطن را برایم هموار کردید ، اما از شما خواهشی دارم..
مرد جوان که لبخند کل صورتش را پوشانیده بود گفت : امر بفرمایید شاهزاده خانم، بنده در خدمتگذاری حاضرم...
میمونه پردهٔ محمل را کمی پایین تر آورد و گفت : لطفاً دیگر به من نگویید شاهزاده خانم.... من اسیری بیش نیستم که بی گمان به کنیزی میروم ، هرچند که در مدینه النبی باشد ...کنیز کنیز است...
درست است که در تقدیرم کنیزی نوشته شده است اما خوشحالم که به اسارت مسلمانان وکنیزی رسول خدا میروم...
مرد جوان آهی بلند کشید وگفت : به روی چشم ، هر چه من از عدالت پیامبر بگویم تا نبینی باور نمی کنی ، پس باور کردن را به زمانی موکول می کنم که خود، به چشم خویشتن ببینی
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت بیست و یکم🎬:
بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند ، میمونه پرده محمل را بالا داده بود و می خواست از همین ابتدای ورود همه چیز را از نظر بگذراند .
میمونه با تعجب به اطراف نگاه می کرد ، پیرامون کاروان دکان هایی از گل با سقفی پوشیده از شاخ و برگ نخلها وجود داشت و مشخص بود که هر کدام در پی کسب و کاری بنا شده ، یک جا خرما فروشی بود ، جای دیگر پارچه های رنگارنگ آویزان بود و کمی آن طرف تر ، شیر فروشی و در کنارش آهنگری و...
اما چیزی که به نظر میمونه عجیب بود ، این بود که دکان ها با دربی باز و بدون اینکه صاحب دکان حضور داشته باشد به حال خود رهاشده بود ، انگار که صاحبان اینان ، خبری بس مسرت بخش شنیده بودند که اینچنین از مال و اموالشان دلکندن و معلوم نیست به کجا سرازیر شده اند...
آن مرد جوان هم در کنار محمل نبود که میمونه ، باران سؤالاتش را بر سر او فرود آورد ، می خواست پرده محمل را فرو افکند که از دور صدایی بس زیبا که کلماتی زیباتر ادا می کرد به گوش او خورد«اشهدوان محمداً رسول الله» ...
کسی که آن آواز را می خواند ، مشخص بود صاحب صدای زیبایی ست و انگار این شیرین ترین نغمه و شعری بود که تا به حال به گوش میمونه می رسید ، زیباترین آهنگی که انگار از ملکوت نشأت می گرفت.
کاروانیان اندک اندک از کاروان جدا می شدند تا اینکه به جایی رسیدند که فقط بخش هدایا و اسرا باقی مانده بود.
کنار دیوار بلندی در سایهٔ نخل های بارور ، دستور فرود دادند.
سرباز جوان که صورتش از شوق برافروخته بود ، نزدیک میمونه که الان از شتر به زیر آمده بود شد و گفت : مژده بده که به مقصد رسیده ایم...
میمونه که بوی خوشی از جانب سرباز می شنید ، نفسی عمیق کشید وگفت : به به چه عطر دل انگیزی...
سرباز لبخندی زد و گفت : الان از محضر پیامبر می آیم ، به محض رسیدن کاروان به مدینه ، من زودتر راندم و خودم را به مسجدالنبی که الان کنارش هستید ، رساندم و این عطر ، عطر محمدی ست که بر جانم نشسته...
میمونه با حالتی ناباورانه به دیوار بلند کنارش اشاره کرد و گفت : براستی این مسجدالنبی ست و اینک پیامبر در ورای این دیوار است ؟!
مرد جوان حبشی چندبار سرش را تکان داد و سعی می کرد اشک شوقی را که از چشمانش سرازیر شده ، از دخترک اسیر مخفی کند...
در همین زمان بود که از دور سواری با سرعت باد خود را به مسجد رساند و در طول آمدن با هیجانی زیاد فریاد میزد: خیبر را فتح کردیم....بگوش باشید حیدر کرار ، این اسدالله غالب ، این قهرمان عرب با یک ضرب دست ، درب قلعهٔ مستحکم خیبر را از جاکند...یهودیان تسلیم شدند....
میمونه که از هیجان آن مرد ،سراسر وجودش میلرزید ،گفت : می شود این سوار را به اینجا فراخوانی ، تا ببینیم چه می گوید؟!
مرد جوان که انگار منتظر بود میمونه امر کند و او فی الفور اجرا کند ،دستی به روی چشم گذاشت و به طرف سوار که اینک به درب مسجد رسیده بود رفت...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
🌹 یکی میافته ، بدنش میسوزه تا ارتفاع بگیره ؛ میشه #شهید_جمهور
😡 یکی هم برا ارتفاع گرفتن ، پا میذاره رو همون بدن سوخته ؛ میشه منفور جمهور
#ارتفاع_پست #انتخابات
17.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 سخنان مهم آیتالله میرباقری دربارۀ ویژگیهای کاندیدای تَراز ریاستجمهوری
(۵ خرداد ۱۴۰۳)
💠 رئیسجمهور در ترازِ ملت رشید ایران، کسی است که اولاً خود را وقف حل مشکلات زندگی مردم میکند و ثانیاً حل مشکلات زندگی مردم را در دست برداشتن از آرمانهای بزرگ این ملت و همراهی با نظم ظالمانه حاکم بر عالم نمیداند!
◀️ رئیسجمهور تراز، همچون #شهید_رئیسی، هم با نظم ظالمانۀ جهانی میجنگد و در عین حال، دغدغۀ حل مشکلات مردم را در همین میدان مبارزه دارد. نه حل مشکلات مردم را قربانی آرمانهای بزرگ میکند و نه بهبهانۀ حل مشکلات مردم، دست از آرمانهای بزرگ بر میدارد.
◀️ کسانی که انشاءالله با قصد قربت وارد کارزار انتخابات ریاستجمهوری میشوند، باید در تَراز شهید رئیسی باشند و باید در این وِزان اقدام کنند. باید گفتمان ساختن ایران و ایجاد یک امت اسلامی را در مسیر آرمان عصر ظهور دنبال کنند.
◀️ کاندیدای تَراز جمهوری اسلامی، مثل باید قدرت اسلام را پذیرفته باشد و مرعوب دشمنان اسلام نباید باشد. او باید ظرفیت ملّت ایران و جبهۀ مقاومت را در ایجاد تحولات بزرگ در جهان، قبول داشته باشد. کسانی که چنین خصوصیتی ندارند، وارد این صحنه نشوند #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
#نماز_شب
آیت الله #حق_شناس قدّس سرّه
یکی از سفارشات حضرت آیت الله #حق_شناس ره همواره در رابطه با #نماز_شب بود و میفرمودند که من سورهی ذاریات را خیلی دوست دارم چون "بالاسحار هم یستغفرون" دارد و این شعر حافظ را بسیار میخواندند:
🔹دلا بسوز که سوز تو کارها بکند/نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند🔹طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک/چو درد در تو نبیند که را دوا بکند🔹
منبع: #رهنمای_سلوک.
التماس دعای فـرج
#نــمازشــب_درخلوت
عَنْ رَسُولِ اللّهِ صلي الله عليه و آله قالَ: صَلاةُ التَّطَوُّعِ حَيْثُ لايَراهُ مِنَ النّاسِ اَحَدٌ مِثْلُ خَمْسٍ وَعِشْرِينَ صَلاةً حَيْثُ يَراهُ النّاسُ.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: نماز مستحبى كه كسى از مردم، نمازگزار را نبيند برابر با بيست و پنج نماز است در جايى كه مردم او را مى بينند.
☺️🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب با تمام پیچیدگی اش
💫چه ساده ، آرامش می بخشد ؛
🌸کاش ما هم
💫مثل شب باشیم ...
🌸پیچیده ولی
💫آرام بخش دلها....!!
شبتون بخیر و در پناه خدا🌸
🌸🍃
📌اندکی تامل...
🔸توی تاکسی نشسته ام؛ راننده از دزدی ها میگوید و رانت خواری ها و امثالهم...
پیاده که میشوم سعی میکند پانصد تومان بیشتر کرایه بردارد...!
🔹قصاب محل از مافیای گوشت میگوید و اوضاع خراب کشور,حواسم که لحظهای پرت میشود، ۲۰۰/۳۰۰گرم چربی، قاطیِ گوشت در چرخ گوشت میریزد.!
🔹کابینت ساز از کارِ دوستم زده است و پول را گرفته و فلنگ را بسته...!
🔸بقال محل اجناس تاریخ مصرف گذشته را جلوی دست میچیند، به هوای اینکه نبینی و بخری...!
🔹میوه های خوبِ سوا شده و دو برابر قیمت فروخته می شود..!
🔸پزشک، از خانوادهٔ بیمار در حال مرگ، ۳میلیون پول نقد میخواهد تا برود داخل اتاق عمل.!
🔹در بانک،۶ باجه وجود دارد اما کلاً ۱ نفر کار مردم را راه می اندازد.!
🖇میگویند یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران,خیلی وقت است خودمان هم به خودمان رَحم نمیکنیم..
به خدا سوگند خیلی از این اختلاسگران عینِ خودِ ما مردم هستند، فقط پست گرفته اَند و سطح تخلفشان از ۳۰۰ گرم چربی و پانصد تومان اضافه کرایه، رسیده به میزانی که میدانیم.
جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ...
چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه اَش آفت خورده، انتظار میوهٔ سالم داریم!؟
مگر نه اینکه آنها هم آدمهای همین جامعه هستند؟ما حق داریم مطالبه گر باشیم... اما شاید بهتر باشد یک بار هم که شده، از خُرد به کلان برویم.
✏️ به قول جناب امیرکبیر:
ابتدا فکر کردم مملکت وزیرِ دانا میخواهد،
بعد فکر کردم شاهِ دانا میخواهد،
در آخر اما فهمیدم
مملکت مردمِ دانا میخواهد...
📌 "تغییر" را باید از خودمان شروع کنیم، و درستکار باشیم...!!
قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله:
اِنَّ اللّه َ يُحِبُّ مادامَ مِن عَمَلٍ صالِحٍ وَ اِن كانَ يَسيرا
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله می فرمایند:
خداوند عمل صالح مداوم را هر چند اندك باشد، دوست دارد.
كنزالعمال، ح ۵۳۴۸
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فوقالعاده
💥کلیپ بسیار زیبا از بی وفایی دنیا ...
💥این زمینها مال منه ،نه ببخشید مال صاحب قبلیش هست که فوت کرد.
👌ناگهان باید رها کنی ... پس دل نبند به هیچ چیز دنیا ... و اعتبار بهش نده... آنچه اعتبار داره قلب سلیم و اعمال صالح هست که حیات ابدی را می سازه...
#ترکگناه