✨﷽✨
📙#حکایتی_درباره_مال_حرام_و_عاقبت_آن
✍مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی. میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
✅💕💕💕
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
در تعریف از امام على (ع) فرمودند: او پیشوائى الهى و ربّانى است، تجسّم نور و روشنائى است، مركز توجّه تمامى موجودات و عارفان است، فرزندى پاك از خانواده پاكان مى باشد، گویندهاى حقگو و هدایتگر است، او مركز و محور
امامت و رهبریّت است.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
🔴اثـر عجیـب دعا در حـق دیـگران
✍امام صادق علیه السلام مےفـرمایند:"اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا ڪند از عـرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است ... این در حالی است كه اگر بـرای خودش دعا می ڪرد، فقط به اندازه هـمان یك دعایش به او داده می شد.
پس دعای تضمین شـده ای که صد هـزار برابر آن داده می شود، بهتـر است از دعایی(دعای شخص برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود."
📚مَن لایَحضره الفَقیه ج۲ ص۲۱۲
#سلام_امام_زمانم
کم نکن سایه ی لطفت ز سرم آقاجان
گرچه من جنس خرابم بخرم آقاجان
آنقَدر فکر و خیالم شده دنیا دیگر
از غم و غصه ی تو بی خبرم آقاجان
😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
نکته مهمی که از مستند #غير_رسمي به دست آوردم این است که ؛ حضرت آقا اولین فردی هستند در جمهوری اسلامی ایران سانسورشان میکنند.
و این بزرگترین ظلمی است که صداوسیما با همکاری دفتر بیت رهبری در حق ایشان در این سالها کرده اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾واقعا چرا به حاج قاسم سردار دلها گفته می شود؟
🌹اندکی تامل:
ببینید فرمانده و ژنرالی که خواب و خوراک را از آمریکا و اسراییل و داعش گرفته است چگونه در مقابل دختر خردسال شهید مدافع حرم با تمام القاب و عناوینش خاشعانه تعظیم می کند...
❤️این است دلیل فتح قلوب.....
💟⇦•دو چیز است که ثواب آن و دو چیز هم که عقوبت آن سریع به انسان میرسد !
🔹پیامبر خدا فرمودند:
✳️⇦•دو چیز است که ثواب آن زود به انسان می رسد. دوچیز هم هست که عقوبت آن سریع به انسان می رسد.
✴️⇦•آن دوچیز که ثواب آن زود می رسد:
🔸اول صِلَةُ الرَّحِم است.
🔸دوم اِعانَةُ المَظلوم، بیچاره ای مظلوم شده،
شما به او کمک می کنید.
خداوند سریع به او ثواب میدهد.
✳️⇦•و دو چیز هم هست که عقوبت آن سریع و به عجله و زود به انسان میرسد، یعنی به آخرت نمی کشد.
اول: قَطعُ الرَّحِم، با خواهرت قهر کنی، به دیدنش نروی و ... در همین دنیا سی سال از عمرت کم میشود.
بترسید از قطع رحم!
دوم: الظُّلم، به کسی ظلم بکنید.
📚بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام آیت الله مجتهدی تهرانی ،ص163 و 16
💕💕💕
🔴تلنگر
خداوند نمیپرسد .....
چه ماشینی سوار می شدید،
بلکه میپرسد چند پیاده را سوار کردید؟
خداوند نمیپرسد ....
مساحت منزلتان چقدر بوده،
بلکه میپرسد ..
در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید
خداوند نمیپرسد ....
در کمد خود چه لباسهایی داشتید،
بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید.
خداوند نمیپرسد ....
بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است،
بلکه میپرسد برای بدست آوردن آن چقدر
شخصیت خود را کنترل دادید.
خداوند نمیپرسد ...
عنوان شغلی شما چه بود، بلکه می پرسد
چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین
کار را انجام دهید.
خداوند نمیپرسد ...
که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید،
بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان
داشتید.
خداوند نمیپرسد ...
چند دوست داشتید، بلکه میپرسد با
دوستانتان چگونه رفتار کردید.
در مورد رنگ پوستتان نمیپرسد، بلکه
از شخصیت شما سئوال می کند.
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#سوپرااااایز😍😍
#عیدیه_ها😁
❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣
دستگيره در رو ميكشم و از ماشين پياده ميشم ، چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم قدمي برميدارم اما پاهام سست ميشن
" با رفتن و ملاقاتش فقط جدايي سخت تر و وابستگي بيشتر ميشه ، اصلا معلوم نيست خانوادش راهم بدن يا نه. واي خدا. چرا اومدم. سريع به ماشين برميگردم ، سوار ميشم و حركت ميكنم ، بايد برم به همونجايي كه اميرحسين رو از خدا خواستم و همون مرداي ناب خدايي رو واسطه قرار بدم.
.
.
.
. گل هاي نرگس رو تو دستم جا به جا ميكنم و آروم قدم ميزنم ، با دقت كه يه وقت پام روي قبري نره. قطعه 40 . سرداران بي پلاك . از ورودي كه وارد ميشم گل هاي نرگس رو روي قبور شهداي گمنام ميزارم ودر اولين قطعه روبه روي فانوسي سر قبر يكي از شهدا ميشينم. با ولع بو ميكشم اين عطر مقدس رو ، اين آرامش رو ، اين عشق رو. چه حس و حال خوبي داشت رفاقت با شهدا. زيارت عاشوراي كوچيكي رو از تو كيفم در ميارم و شروع ميكنم به خوندن.
_ السلام و عليك يا اباعبدالله
السلام و عليك يابن الرسول الله
.
.
.
.
به سجده كه ميرسم ، سرم رو روي سنگ قبر روبه روم ميزارم و سجده ميرم ، يه سجده طولاني ، با اشك ، آه و حسرت و يا شايد التماس . براي برگردوندن همه زندگيم. سرم رو از سجده بلند ميكنم. به رو به روم خيره ميشم و به اشتباهاتم فكر ميكنم از همون بچگي تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم......
خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟............
.
.
.
.
هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن.
با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه.
حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟
چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟
"چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ "
کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام .
با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش.
و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد.
حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟
با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟
نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود .
_ یع....یعنی..... تو....تو....هنوزم....حاضری با من ازدواج کنی ؟
از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه:
امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته.
کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی
بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم.
بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟
با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم.
امیرحسین _ ماشین اوردی؟
سرم رو تکون میدم.
امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟
دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض.
نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود.
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه ميكنه . چشم از آينه ميگيرم و به آيه هاي قرآن نگاه ميكنم ؛ وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق.
#با_یاد_خدا_دفتر_اگر_باز_کنیم
#سهل_است_که_عاشقانه_پرواز_کنیم
به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن _ آيا بنده وكيلم ؟
_ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله.
بلاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني تر مرد .
نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم ، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ، سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد. كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم ، پرنيان و....... باباي اميرحسين . همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خاستگاري كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته.....
خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم _ اميرحسين
اميرحسين _ جان دلم؟
قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده.
_ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟
اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود.
اميرحسين _ بعدا حرف ميزنيم درموردش. بهش فكر نكن.
سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم.
.
.
.
.
اميرحسين _ خانومي حاضري؟
_ اره اره . اومدم.
چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم.
اميرحسين _ بريم بانو ؟
_ بريم حاج آقا.
اميرحسين _ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه
_ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن.
اميرحسين _ اطاعت سرورم.
مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم.
.
.
.
.
اميرحسين _ حانيه چرا انقدر نگراني ؟
_ نميدونم استرس دارم
اميرحسين _ استرس براي چي؟
_ نميدونم.
وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم . درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي ، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم. به سمت اميرحسين برميگردم. اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود. اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود. نگاهي به اطرافم ميندازم ، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن.
حالا ديگه منم تو حال خودم نبود ، بيشتر به حال خودم تاسف ميخوردم ، چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه.
شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.
#کاش_میشد_که_شبی_درحرمت_سرمیشد
#شب_جمعه_اگرم_بود_چه_بهتر_میشد
#و_همان_شب_دل_ما_درحرم_کرببلا
#فرش_راه_قدم_حضرت_مادر_میشد
❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️
در مزار شـــ❤️ــــهدا بودم و گفتمــــــــــ ای کاشـــــ
سفره ی عقـ💍ـــد من و همسرمــ اینجا باشد🙈
❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
#دست_جيغ_هوراااااا_بلاخره_مزدوج_شدن 😂🙈
#هنوز_ادامه_دارد
#عايا_زندگيشان_پايدار_خواهد_بود😶🤔
رمان های عاشقانه مذهبی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#سوپرااااایز😍😍
#عیدیه_ها😁
❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣
دستگيره در رو ميكشم و از ماشين پياده ميشم ، چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم قدمي برميدارم اما پاهام سست ميشن
" با رفتن و ملاقاتش فقط جدايي سخت تر و وابستگي بيشتر ميشه ، اصلا معلوم نيست خانوادش راهم بدن يا نه. واي خدا. چرا اومدم. سريع به ماشين برميگردم ، سوار ميشم و حركت ميكنم ، بايد برم به همونجايي كه اميرحسين رو از خدا خواستم و همون مرداي ناب خدايي رو واسطه قرار بدم.
.
.
.
. گل هاي نرگس رو تو دستم جا به جا ميكنم و آروم قدم ميزنم ، با دقت كه يه وقت پام روي قبري نره. قطعه 40 . سرداران بي پلاك . از ورودي كه وارد ميشم گل هاي نرگس رو روي قبور شهداي گمنام ميزارم ودر اولين قطعه روبه روي فانوسي سر قبر يكي از شهدا ميشينم.
AUD-20201219-WA0135.mp3
6.26M
🌷 سلسله جلسات #مکتب_سردار_سلیمانی 4
جلسه چهارم: شاخص اصلی دینداری داشتن قدرت روحی هست.
🔹 استاد پناهیان...
بسم الله الرحمن الرحيم
#حماسه_ی_نهم_دی_ماه
#حماسه_ی_حسینی_ع
#بصیرت
#مجتبی_دسترنج
▶️
از حیله گر و گَندم ری باید گفت
از عارضه مستی و می باید گفت
تا رو بشود دست همه فتنه گران
از مَحشرِ روزِ نُه دی باید گفت
دل را فقط از مِهر علی آکَندیم
ازاینکه فدای رهبریم خُرسندیم
روز نُهِ دی، روز شکست فتنه
پیمانِ دوباره با ولی می بندیم
با فتنه گران خُرده حسابی داریم
از فتنه و از فتنه گران بی زاریم
تا کور شود فتنه گرِ غرب گرا
ما(سیّد علیْ خامنه ای) را یاريم
هم پیروِ اهلبیت و قرآن هستیم
هم چون شُهدا عاشقِ ایران هستیم
این نکته بدانید که در وقت فِتَن
ما گوش به فرمان ولی مان هستیم
ما قطره ولی روزِ عمل دریاییم
چون رعد کُشنده ایم و برق آساییم
دلخوش نه به برجام و به آمریکایش
دلخوش به کلامِ نافذِ مولاییم
ازکرب و بلا شور شهادت داریم
هم در دلمان مهرِ ولایت داریم
درمانده نمی شویم هرگز، زیرا..
در موقعِ فتنه ها بصیرت داریم
دل را به کرامت کریمان بستیم
از عشق علی و آل او سرمستیم
روزِ نُه دی جهانیان فهمیدند
ماملّت هوشیار، حسینی هستیم
یکبارِ دگر حماسه سازی کردند
ملّت نُهِ دی چو سرفرازی کردند
هم آتش فتنه را فرو آوردند...
هم قلب امام عصر راضی کردند
⏹