امام علی ( ع)
سخن را تا نگفتهاى
در بند توست
چون گفتى تو در بند آنى
پس زبانت را
چون طلا و نقرهات حفظ كن
چه بسا يك كلمه
نعمتى را از بين برده
و عذابى را پيش آورده
💕🧡💕
🔴چهار دستور العمل جامع و فراگير ...ْ
✍خداوند به حضرت آدم علیه السلام وحي كرد :
من همه سخن (حکمت) را در چهار كلمه براي تو جمع مي كنم ؛ كه همين چهار دستور، جامع و فراگيرنده همه وظايف انساني و در بر گيرنده همه كمالات بشر است .آدم: آن چهار كلمه چيست؟
خداوندفرمود:
🌺يكي از آنها از آن من است
🌺و يكي از آنها، از آن تو است
🌺و سومي از آن ميان من و تو است
🌺و چهارمي ميان تو و مردم است.
💥آدم: خدايا! برايم شرح بده تا بدانم .
خداوند، چهار موضوع فوق را چنين شرح داد:
1⃣ آن كه از آن من است، اين است كه " تنها مرا پرستش كني و كسي را شريك من نسازي."
2⃣ آن كه از آن تو است، اين است كه " پاداش عمل نيك تو را بدهم، در آن هنگام كه از همه وقت، به آن نيازمندتر هستي."
3⃣ آن كه بين من و تو است، اين است كه " تو دعا كني و من دعايت را به اجابت برسانم."
4⃣ و آن كه بين تو و مردم است، آن است كه: آنچه را براي خود مي پسندي براي ديگران بپسندي و آنچه را كه براي خود نمي پسندي براي ديگران نيز نپسندي.
📚کافی جلد2
💕💛💕
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼گفتند ڪــــه....
💫جمــعــه یـــ💖ـارمان می آید
🌼آن منجی روزگارمان می آیــد
💫هـــر جـمــعــه ….. ،
🌼گـلـ🌸ــی در دل
💫 ما می شکفد.
🌼یعنیکـــه بمان...
💫بهارمان می آیـ💖ـــد
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌼
☆∞🦋∞☆
#حرف_حسابـــــ
اگر بخواهیم
براے رفعِ تڪلیفـــــ بندگے ڪنیم⇩
شیرینےِ گناه
⇦برایمان چندبرابر خواهدشد..!
^استادپناهیان🌿
💕💛💕
#ضرب_المثل
#از_آب_گل_آلود_ماهی_گرفتن
این ضربالمثل بیشتر دلالت بر افراد سودجو و منفعتطلب دارد.
داستان این ضربالمثل از این قرار است که:
مرد ماهیگیری، در حال ماهیگیری از رودخانهای بود. تور ماهیگیری خود را به میان جریان آب قرار داده بود.
همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود. آن ریسمان را تکان میداد و آب را گلآلود میکرد.
رهگذری او را در این حال میبیند و به ماهیگیر میگوید: این چه کاری است که میکنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده میکنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست؟!
ماهیگیر اما در جواب میگوید: من هم مجبورم، میخواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گلآلود میشود، و ماهیان راه خود را گم میکنند و در دام من گرفتار میشوند.
این ضربالمثل کنایه از افرادی است که از موقعیتی خراب و آشفته سوءاستفاده میکنند و منفعت خود را میطلبند.
💕❤️💕
chera-bayad-reghabat-entekhabati-ba-doshmani-bashad.mp3
1.69M
⭕️ چرا میخواهید رقابت انتخاباتی حتما تند و توأم با دشمنی باشد؟!!!
استاد پناهیان
∞♥∞
📜 #حـدیثامـــروز
❤️قال امام صـادق علیهالسلام:
همانا كسى كه با ڪمك #قــسم
ڪالاى خود را بفـــــروشد مورد
خشـــم خـــداست.
📚بــحارالانوار جلد ۹۹/۱۰۳
💕💛💕
قسمت هفدهم: وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ...
- هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
- یه خانم؟ کی هست؟ ...
- هیچی مرد ...
و با خنده های خاصی ادامه داد ...
- نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ...
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ...
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
- شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ...
- آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...
- آخرین ... خواسته ... ؟ ... دو هفته قبل از اینکه ...
بغضش ترکید ...
- میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ...
گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم .. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هجدهم: باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم ...
- با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ...
و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ...
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ...
- سوار شو ...
شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم ...
- سوار شو ...
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...
- آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ...
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
- تو عقل داری؟ ... اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ...
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ...
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ...
- من نمی دونستم اونجا کجاست ...
اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... پس شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم ...
- از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ...
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد ...
- اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
- دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ...
اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
.
پی نوشت: نویسنده داستان از زبان آقای بوگان اشاره کردند که در زندان های امریکا، قتل های زیادی اتفاق می افته که برای فرار از زیر بار مسئولیت و پیگیری قتل، به اسم خودکشی اعلام میشه و قطعا مرگ حنیف یکی از اونها بوده
بامــــاهمـــراه باشــید🌹