eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_عربی😋🥨 ارد.... یک پیمانه 🔴یک قاشق غذاخوری سرصاف از آرد رو بردارید و به همون اندازه پودر نشاسته ذرت با آرد مخلوط کنید تا بامیه ها حسابی ترد بشن آب......یک پیمانه تخم مرغ.....دو عدد متوسط شربت بار یا عسل رقیق یا شکر...یک ق غ وانیل....نوک ق چ کره یا روغن جامد....پنجاه گرم 🔴🔴 بامیه عربی چون باریک و ترده باید شربتش ولرم یا گرم باشه و بیشتر تو شربت بمونه تا شربت خوب به خوردش بره🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 علامه حسن زاده آملی (رحمت الله علیه) 🔵 دیدار با امام رضا(ع) ⚡(ره)
خلاصه زندگینامه حجت‌الاسلام شهید محمدمهدی مالامیری:) ✨ ، در روز دوشنبه ۲۶ خرداد ماه ۱۳۶۴ هجری شمسی، مصادف با ۲۶ ماه مبارک رمضان در خانواده‌ای روحانی و ولایی چشم به جهان گشود. پدرش اهل کجور نوشهر و مادرش از سلسلهٔ سادات حسینی آملی بود. وی در چنین خانواده‌ای تربیت شد و پس از گذراندن دوره ابتدایی و راهنمایی، وارد حوزه علمیه فاطمی گردید. سخت‌کوشی و هوش بالای وی سبب آن شد که او دوره مقدمات و سطح عالی را در مدت هشت سال به انتها برساند و به‌عنوان طلبه‌ای ممتاز شناخته شود. شهید مالامیری از اساتید برجسته و ممتازی بهره بردند که برخی از آنان عبارت‌اند از: حضرات آیات آملی لاریجانی، سیفی مازندرانی، شب‌زنده‌دار، عابدی، مدرسی یزدی. دقت نظر و سخت‌کوشی این شهید بزرگوار سبب آن گردید که وی قبل از ۳۰ سالگی مشغول به تدریس و تربیت طلاب در حوزه‌های علیمه کاشان، جامعه المصطفی العالمیه (ص) و موسسه حضرت جوادالائمه (ع) گردد و به تدریس دروس رجال، درایه، رسائل، حلقات و کفایه بپردازد. فعالیت‌های علمی شهید مالامیری هرگز سبب آن نشد که وی امر مهم تبلیغ را فراموش سازد. بلکه تا لحظه شهادت نیز به این مسئولیت مشغول بود. گسترش معارف اهل‌بیت باعث آن گشت که وی سفرهای تبلیغی زیادی را حتی به مناطق برادران اهل سنت داشته باشد. از ویژگی‌های بارز شهید، خوش‌رویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش بود و همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل جوانان می‌کرد. پرهیز از ریا، شاخصه دیگر ایشان بود؛ چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بی‌اطلاع بودند. ارادت خاص نسبت به مولا علی بن موسی الرضا (ع)، تداوم ارتباط با قرآن و اقامه نماز صبح در مسجد، زیارت هفتگی جمکران و زمزمه همیشگی دعای عهد، روح بی‌کرانه‌اش را زلال‌تر می‌کرد. در یک‌کلام، زندگی شهید طبق سفارش مقام معظم رهبری، آمیخته‌ای از تحصیل، تهذیب و ورزش بود. تحولات کشورهای اسلامی از نوجوانی برایش اهمیت فراوانی داشت، اما جنایات فجیع گروه‌های افراطی و تکفیری و حرمت‌شکنی‌های بی‌شرمانه آن‌ها و تهدیدات داعش برای تخریب حرم زینبی آرام و قرار را از او ربوده بود. و بُشری و فاطمه (۵ و ۲ ساله) را رها کرد؛ چراکه کودکان سوریه و عراق را هم مانند دختران خود می‌دانست و برای دفاع از آنان بعد از گذراندن دوره‌های لازم، عازم میدان نبرد شد. او علت رفتنش را به مادر ولایت مدارش این‌گونه گفته بود: «نمی‌توانم در کنار همسر و فرزندانم باشم درحالی‌که در مقابل چشم کودکان سوریه و عراق، والدینشان سربریده می‌شوند؛ آموخته‌های من از اسلام و تحصیل دروس حوزوی چنین اجازه‌ای به من نمی‌دهد.» وی سرانجام در شامگاه دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴، مصادف با اول ماه رجب میلاد امام محمدباقر (ع) همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار (کلنا عباسک یا زینب) در منطقه بصری الحریر در استان درعای سوریه به آرزوی دیرینه‌اش رسید و جامه فاخر شهادت را بر تن کرد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. ❄️🌨☃🌨❄️
🕊°ب‍‌س‍‌م‌رَب‌ّال‍‌ش‍‌ه‍‌دآوال‍‌ص‍‌دی‍‌ق‍‌ی‍‌ن°🕊 🎞 :) ✨🌷شهیــــــــد محمـــــد مهدی مالامیری
امر به معروف و نهی از منکر{۱۴} 1) «اذا رأیتم الخیر فسارعتم الیه و اذا رأیتم الشر فتباعدتم عنه و کنتم بالطاعات عاملیان و فی‌المکارم متنافسین، کنتم محسنین فائزین:[19] هرگاه خیر را دیدید و به طرف آن شتاب نمودید، و هرگاه که شر را دیدید و از آن دوری جستید و در آن حامل عامل به طاعات بودید و در راه مکارم مسابقه دادید، در این هنگام است که شما نیکوکار و رستگارید». عمل به خیر و دوری از شر از مراتب امر به معروف و نهی از منکر محسوب می‌گردند که در ادامه با تفصیل بیشتر درباره‌ی آن بحث خواهد شد. مسابقه در این راه از هم‌گوی سبقت را ربودن، موجب رستگاری می‌شود. انسان را در شمار نیکوکاران قرار می‌دهد. 2) «ان کنتم لا محاله متسابقین، فتسابقوا الی اقامه حدود الله و الامر بالمعروف:[20] اگر ناچار به مسابقه هستید، در زمینه‌ی اقامه‌ی حدود الهی و امر به معروف با هم مسابقه بدهید». امیرالمؤمنین در این دو گفتار از مؤمنان و مسلمانان می‌خواهد در خصوص اجرای حدود الهی و پرهیز از منکرات و نیز امر به معروف و شتاب به سوی انجام کارهای نیک، از همدیگر سبقت گرفته و با هم مسابقه بدهند. طبع انسان‌ها به گونه‌ای است که همواره در زمینه‌های مختلف با همدیگر در حال مسابقه هستند. لذا بهتر است موضوع مسابقه را از امور کم‌اهمیت و بی‌اهمیت تغییر داده و در موضوعات و زمینه‌های حائز اهمیت از جمله امر به معروف و نهی از منکر که مهم‌ترین عبادات محسوب می‌گردند، به رقابت بپردازند. ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸باز پنج شنبه آمد 🕯روز دلتنگی 🌸روز خاطرت 🕯روز اشک و حسرت 🌸روز بی قراری 🕯روز حس کردن جای خالی 🌸مسافران بهشتی 🕯روزخواندن فاتحه وصلوات الهی روحشان شادویادشان گرامی🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه اسفند ماه جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روانشناسان اثر شش « میم » را در رسیدن به موفقیت بسیار موثر می دانند : 🔹اول : تو محبوبی 🔹دوم : تو محترمی 🔹سوم : تو میتوانی 🔹چهارم : تو مهمی 🔹پنجم : تو مفیدی 🔹ششم : تو میفهمی اگر ما در رفتار و گفتارمان این 6 «میم» را با خودمان تکرار و تلقین کنیم ... « میم هفتم» که موفقیت است خود به خود خواهد آمد ... یعنی باتری روانی انرژی دهنده ما شارژ خواهد شد ...!! 🌸🍃
❤️قسمت نود❤️ . نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳 انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: "هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش . ❤️قسمت نود و یک❤️ از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم. هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد. رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و دو❤️ . زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟 . ❤️قسمت نود و سه❤️ جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود. دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد. دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه. صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم، می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت.😦 ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... ایوب........؟ جواب نشنیدم. 😦 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت نود و چهار❤️ . کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. ایوب جان......چاقو....را ....بده...به ...من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید.😢 "بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. "دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها خجالت می کشید. 😔 ❤️قسمت نود و پنج❤️ . صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه گفت: "شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.😄 آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم." خیلی جدی نگاهم کرد. _ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد." + اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم" صورتش را نیشگون گرفتم + "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت😀 "خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است" می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. ☺ بامــــاهمـــراه باشــید🌹