فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد قرائتی
🎥موضوع: علامت حسود چیه؟
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چای_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و هشت :
“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. )
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.)
همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..)
با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و نه :
باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)
“باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..)
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟)
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 100:
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 101:
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز…..
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
ادامه دارد..
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حالا که اختلاسگران میلیاردی را گرفته و حق مردم را از حلقومشان بیرون کشیدهاند.
حالا که میلیاردها دلار رانت ارز4200 به جیب آقازاده ها قطع شد و قراره به جیب مردم برود
حالا که طلبهای ایران را از انگلیس و کره جنوبی و ... هم دارند وصول میکنند.
حالا که ارتباط با کشورهای تاثیرگزار همسایه شروع و درحال ریلگزاری میباشد
حالاکه دولت پس ازهشت سال مجدد بیمه رایگان سلامت را کلیدزده برای مردم
حالاکه دولت بعداز 43 سال درحال یکسانسازی و دیجیتال کردن حقوق کارمندان میباشد
حالاکه بعدازچندسال دولت درحال سروسامان دادن قرعه کشی درحال رانت دوغول خودروسازی کشوراست
حالا که بورس بعداز دوسال خیانت و از جیب مردم خالی کردن دوباره دارد به مردم سود میدهد
حالا که پس از43 سال قانون حمایت ازفرزنداوری با دادن زمین و وامهای قرض الحسنه به خانمهای باردار را اجرا میکند.
حالا که یک رئیس جمهور مردمی و دلسوز آماده و درکنار مردم مینشیند وحرف دلشان راگوش میدهد.
حالاکه پس از 43 سال وامهای زیر100میلیون به راحتی هرچه تمام تر به مردم داده میشود.
حالا که قبض آب و برق و گاز را برای دهکهای پایین و کم مصرف جامعه دارند مجانی میکنند.
حالا که با راه اندازی پشت سر هم کارخانهها دارند معضل بیکاری جوانان را حل میکنند.
حالا که ساخت ۴ میلیون مسکن در دست اقدام است.
حالا که به روز و نقدا محصولات کشاورزی را از کشاورزان میخرند تا هم کشاورزان را حمایت کنند و هم قیمت محصولات رو کنترل کنند.
اکنون که بعد از ۴۰ سال دولت کلیه ۵۴ هزار میلیارد تومان بدهی دولت به بانک مرکزی را تسویه و پایه پولی تقویت گردید و تورم درحال تثبیت و کاهش است.
اکنون که کلیه بدهی ماهانه ۱۰هزارمیلیارد اوراق دولت خائن قبل تسویه شد
اکنون که بعد از ۱۰۰ سال مجوز های کسب وکار اینترنتی شد و از رانت خارج شد.
اکنون که کارهای زیر بنایی درحال ریل گذاری است.
اکنون که برای کسری بودجه و حقوقها اسکناس چاپ نمیشود تا موجب تورم شود.
اکنون که به راحتی همه مطالبه گرها و هر روز عده ای به هردلیل در خیابان و مقابل فلان ساختمان تجمع می کنند بدون سرکوب و ضرب و شتم
بله این اقدامات فقط چندماه دیگر نیاز دارد تا تاثیر مستقیم روی سفره مردم داشته باشد و خرابی های ۸ ساله دولت خائن قبل جبران شود.
همانطور که میبینید دشمنان خارجی و مزدوران داخلی این را فهمیده اند با پس مانده های دولت قبل و مافیای اقتصادی، میخواهند قبل از یکساله شدن دولت رئیسی به مردم و دولت فشار بیاورند.
چشمان خود را بازکنیم و فریب هجمه های رسانه ای بیگانگان را نخوریم
و با جهاد تبیین و توکل برخدا مردم را به صبر و امید به آینده دلگرم وتبیین کنیم. ان شاالله
⭕️ بهترین کمکی که من وشما برای پیشبرد اهداف طرح دولت میتونیم انجام بدیم اینه به عنوان .#هر_فرد_یک_ناظر هرجا با تخلف وگرانفروشی مواجه شدیم با "شماره ی ۱۳۵"تماس بگیریم واطلاع بدیم ،تا مانع سوءاستفاده ی افراد طماع و بی وجدان از این شرایط بشیم .
واکنش انقلابیها حتی اطرافیان رئیس مجلس به سفر خارجی یکی از فرزندان #قالیباف را می بینید؟ این خاصیت جریان انقلاب است. وگرنه در دوره اصلاحات، سفر خارجی که هیچ! اقامت خارجی خانواده روسای دولت و مجلس اصلاحات هم هیچ، برای زندان رفتن پسر آقای هاشمی به جرم ارتشاء گودبای پارتی میگرفتند!
🔴آثار جراحی اقتصادی چیست؟!
ابتدا مثالی میزنم: خانه ای را تصورکنید که نیاز به ترمیم دارد و اهل خانه از خرابی های آن زجر می برند. یک معمار می آید و میگوید من آن را ۶ ماهه درست میکنم خب علی القاعده باید کلنگ و بیل بردارد و بسیاری از جاهای خانه را بریزد پایین، لذا ظاهر خانه، بدتر هم میشود اما چون اهل خانه می دانند اگر ۶ ماه صبر کنند این خانه شیک میشود صبوری میکنند و حتی با خوشحالی به این تخریب گری های بنا نگاه میکنند.
اقتصاد ما در مسئله حذف یارانه ها مثل همین کلنگ زدن های بنا دچار تکانه خواهد شد، ولی همه میدانیم که این تخریب یک اقدامِ مصلحانه است که در آینده نزدیک، آثار و محاسنش در زندگی یکایک ما ظهور و بروز پیا میکند، محاسنی مانند:
▪️حذف قابل توجهی از رانت و فساد اقتصادی
▪️رقابتی شدن بازار بشکل عادلانه
▪️کاهش ضریب جینی
▪️کاهش تورم
▪️کاهش قاچاق کالا
▪️تقویت اقتصاد مقاومتی و افزایش تولید داخلی
▪️ کاهش نرخ بیکاری
▪️ افزایش کیفیت کالا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیان وسخن رهبر معظم انقلاب اسلامی در باره جنگ اقتصادی
👓 برای کلید زدن #اعتراضات_سراسری در کشور، چه چیز لازم داریم؟!!
1⃣ یک عکس یا فیلم که مشخص نباشد کجاست و عده ای به چیزی معترض باشند!
2⃣ یک متن ابتدای فیلم یا عکس که آن را به گرانی های اخیر مرتبط کنید!
3⃣ اگر فیلمتان صدای اعتراضش کم است می توانید با اینشات چند صدای اعتراض تند روی آن بگذارید!
📌 بسیاری از فیلمها و عکسهای اعتراضات یا برای سالهای قبل است، یا صداگذاری شده است؛ رسانه دشمن در صدد القای این مطلب است که کل کشور به پاخاسته تا قشر ناراضی خاکستری جرئت پیدا کند به اعتراضات رادیکال!
دقیقا یک عکس یا فیلم را برای چندجا خرج میکنند چون در حافظه تصویری فقط اصل اعتراض جاگیر میشود نه جزئیات مکان و زمان آن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 قرارگاه صف
🇮🇷ما علاقمون بهم خیلی شدیده❤️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مساله فراتر از مرغ و روغنه
تبیین خوب این جوان برای حذف ارز ترجیحی جهانگیری
#همه_کمک_کنند
وزیر تعاون توضیح.m4a
26.27M
🔴 توضیحات مهم وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی در جمع نمایندگان طلاب درباره وضعیت کنونی یارانه ها و گرانی ها
🔹 پیشنهاد دانلود برای مخاطبین دغدغهمند جهت تبیین وضعیت کنونی و اقناع هر چه بیشتر افکار عمومی 👌🏻
🔴نکاتی که شما عزيزان از آن غافل میشوید👇
۱. بعد از استقرار سامانه کالابرگ الکترونیکی، شما کالای اساسی رو با قیمت شهریور ۱۴۰۰ دریافت میکنید، مثلا مرغ: ۲۸۵۰۰ هست.
۲. کالای اساسی شما تا مدتها با یک قیمت ثابت به دست شما خواهد رسید و یارانه مطابق #برابری_قدرت_خرید سبدکالای ماهانه تعيين میشود.
۳. #فقر_مطلق در ایران عملا صفر میشود.
چرا که مطابق آمارهای بین المللی یک خانواده در دهک اول(فقیر) باید مطابق نرخ برابری قدرت خرید، بعد خانوار، ۳۰ روز ماه و درآمد ۱.۹ دلاری روزانه، باید این دهک حدود ۱.۰۵۴.۰۰ تومان ماهانه دريافت کند(۱.۹×۷۰۰۰×۲.۶۴×۳۰= ۱.۰۵۴.۰۰۰)
که يارانه پرداختی فعلی ۱.۰۵۶.۰۰۰ تومان است(۴۰۰×۲.۶۴=۱.۰۵۶.۰۰۰).
پ.ن: دلارppp منتهی به شهریور ۱۴۰۰، برابر ۷۰۰۰ تومان محاسبه شده است.
✅سخنگوی دولت: با صبر و اعتماد متقابل دولت و مردم، اصلاحات ماندگاری برای حل مشکلات اقتصادی ایجاد خواهد شد
#عملکرد_خوب_در_کرونا...
#اصلاحات_ماندگار
♨️فرق می کند به چه کسی رای بدهیم
✍طبیب امانتدار
🔹یکی با واگذاری ۶۰ میلیارد دلار ارز ۴۲۰۰ تومانی، ذخائر کشور را در حلقوم رانت خواران ریخت و تورم ۶۰ درصدی را سر سفره مردم آورد، آخرش هم با پوزخند و تمسخر مردم گفت "خود من هم صبح جمعه با خبر شدم"!
♦️یک رئیس جمهور، آبرو و محبوبیت خود را فدای توقف آن خسارت بزرگ کرده، تا آنچه را که به مصلحت مردم است به انجام برساند؛ صبح جمعه هم در میان مردم است.
🔹مهم است و فرق می کند که دولتمرد، صادق باشد، مانند طبیبی امانتدار و دلسوز، خیر و صلاح مردم را بخواهد و از معالجه بیماری -ولو با داروی ناگوار- دریغ نکند؛ یا این که بیمار را بفریبد و مسکن های پوک کننده تمام اجزای بدن را برای خوش باشی موهوم بیمار تجویز نماید و او را گرفتار رنج و بیماری صعب العلاج در آینده کند.
♦️مهم است که دولتمرد، در روزهای سخت، کنار مردم و در میان آنها باشد؛ یا میان خود و مردم دیوار بکشد و حداکثر به توصیه کارگردان فیلم تبلیغاتی و انتخاباتی، این جمله را تکرار کند که: "من سالهاست وقتی بین منزل و اداره تردّد میکنم [از پشت شیشه دودی خودرو به هنگام حرکت در اتوبان!] مردم را میبینم و چهرهها را مطالعه میکنم "!