🌱 #نهال_ولایت 13
🔸خانم و آقا برای چی ازدواج میکنند؟!
❌کلمات "خوب اما بی خاصیت" رواج پیدا کرده!
خانواده خوب یا خانواده موفق تشکیل بدن؟!
😒
نه عزیزدلم !!!
✅👈 خانم و آقا ازدواج میکنند تا "ولایتمداری" رو تمرین کنند.👉
"چه کسی به دردش میخوره برای تقویتِ ولايتمداری"
✔️ بچشون رو هم #تربیت میکنند تا ولایتمداری رو یادش بدن.
❤️ بعدا که آقا صاحب الزمان عج اومدن بفرمایند: این بچه به درد من میخوره...
این تو یه #خانواده_ولایتمدار تربیت شده
🌹 خدایا خانواده های ما رو "مهد و پادگان تربيت سربازان ولی عصر عج" قرار بده....
💖
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وپنج
°•○●﷽●○•°
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم
نمیخوام به شما امرو نهی کنم
حملِ بر بی ادبی نشه.
ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم
باباش بهم نگاه کرد و گفت
+حیف.... !
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم.
فقط به خاطر اون!
وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم .
یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم
بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد.
بعدشم به محسن دست داد
خواستم خداحافظی کنم که گفت
+فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد .
یه نفس عمیق کشیدم و
_مزاحمتون میشیم.
سرش و تکون داد و رفت.
به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت
بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم
از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم.
به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا
بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن.
ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم
از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود.
رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد.
لباساش و براش بردم ودستش دادم
بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد.
بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم.
رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود.
ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود.
بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم.
گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم.
برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم
یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم .
بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم.
چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن.
بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم
از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم.
بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد.
با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد.
اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم .
بهم دست داد .گل و شیرینی و دادم دستش
رفت کنار تا وارد شیم .
به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیمداخل.
قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد.
به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم.
قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم.
صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده.
سمت مبل ها رفتیم.
زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن .
فاطمه هم به آشپزخونه رفت.
باباش روی مبل کنارمنشست.
+خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد
+خب حالا که اومدیحرفات ومیشنوم.
صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم .
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اقای موحد !
من ....
.......
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم.
میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن.
نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست.
مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست.
تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود
نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد.
تمام مدت سرش پایین بود.
حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم.
به هیچ عنوان،لبخند نمیزد.
یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد
ولی شما
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره.
اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت
ته دلم قرص شد
محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم
بابای فاطمه متوجه شد و گفت :
میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟
این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟
تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟
نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وشش
°•○●﷽●○•°
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم
+حتی اگه اخراج شی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد .
علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
،نمیدیدن.
مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت.
پدر فاطمه واکنشی نشون نداد
محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه.
تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم
دوباره سکوت به جمع برگشته بود.
همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن
بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید
فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت
وایستادم تا اول اون بره بعد من.
پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم.
کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم
فاطمه هم کنارم میومد.
رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود.
از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم.
رو کناره حوضچه نشستم
فاطمه هم روبه روم ایستاد.
لرزش دستاش به وضوح مشخص بود.
فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم
و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه
هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش .
سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد.
حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده.
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم
از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم .
واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و
چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که
سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم
دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین تحت هر شرایط با من بمونین
اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ
بهم این افتخار و میدین
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم
آروم گفتم خدایا شکرت
سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود
کامل و درخشان تر از همیشه بود!
با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت
دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهفت
°•○●﷽●○•°
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهشت
°•○●﷽●○•°
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود.
با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید.
دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد.
ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم.
چندثانیه چشم تو چشم شدیم.
لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
____
فاطمه
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)
گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم
با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم
یه پاکت توش بود .
به اطرافم نگاه کردم .
عجیب بود .
نرگس گفت بیام دم در ولی چرا کسی نبود ؟
نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش.
یه لبخند رو لب هاش بود
باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن.
بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد.
حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه.
این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.
این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود.
مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم.
تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد.
انتظار نداشتم اینجوری بره
بی سلام بی خداحافظی!
الان از قبل دلنازک تر شده بودم.
در و بستم و پشت در نشستم.
نامه رو از پاکت در اوردم
بارون چشم هام بند نمیومد.
کنترلی روی اشک هامنداشتم.
میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم.
از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم.
از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم
بازم باید صبر میکردم .
مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما !
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن ....
چگونه توان عشق را تعریف کرد ...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآری عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم !
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا،یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد
مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم.
الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
___
بیست روز و به سختی گذروندم
سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود.
ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود.
به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود.
از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد.
چندتا بوق خورد و قطع شد
دوبار دیگه زنگ زدم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم
+الو
_سلام
+سلاام چطوریی؟
_قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی!
+خوبم منم خداروشکر.مشهدم
_مشهدد؟کی رفتی؟
+دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم
_آها به سلامتی واس منم دعا کن
+حتما .چه خبر از داداشم ؟
_داداشت ؟
+اره آقا محمدتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
در عزا بنشاند او شمع و گلو پروانه را
بشکند دستی که هتک حرمت این خانه کرد
شیعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه کرد .
💔سالروز تخریب قبور ائمه بقیع تسلیت باد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه برخورد یک معلم با دانش آموزش...
چه خوبن همچنین معلم های فداکار و روشنفکری 👌❤️
معلم میسوزد تا بسازد ❤️
زنده و جاوید باد معلم ...!!!🍀
❌چرامردم اینقدر ناسپاس شده اند ونعمت ها رافراموش کرده وفقط مشکلات رامی بینند؟!!!
👈میگویندزمان شاه ارزانی بود و حالا گرانیه!!!
👈میگویند درآن زمان بیشتر رفاه داشتیم!!
سوال؟
👈چندروز در هفته مردم می توانستند برنج و مرغ و گوشت و کباب بخورند؟!
از پدرانتان و پدربزرگ ها بپرسید!
👈مادر کدوم مون هر ماه تو آرایشگاه بود و خرج بوتاکس و تتو و رنگ و مش و...میکرد؟
👈برخی حتی مسواک نداشتند!
ازجرمگیری وپرکردن دندان که اصلا خبری نبود
فقط دندان رامی کشیدند دکترها اغلب هندی!!!!
اینهمه پزشک فوق تخصص برای انواع رشته ها داشتیم؟
حالابیشتر مردم دندانپزشکی میرن وحتی برخی ازخدا بی خبرها میرن دندونای سگشون رو هم جرمگیری میکنند. با قیمت های میلیونی
👈کدومیک از بچه های اون زمان به کلاسهای هنری و موسیقی و درسی و ... میرفتند؟
آره البته یه هنر رو حتما یاد دخترا میدادند👈 قالی بافی دربیشتراستانها ...
کی یادشه که کلاس قالی بافی و معلمامون چقدرمهربونانه وقتی کم میبافتیم کمرمون رو نوازش میکردن باترکه!
👈قدیما چند سال یه بار سفرشمال و مشهد و...میرفتیم!!!
بیشترمردم درطول عمرشون شاید میرفتن فقط یک بار مشهد!!
حتی مکه وکربلا هم برای معدودی بود.
شهرهای دیگه که آرزو بود مگر برای 5 درصد ثروتمند! سفرهای خارجی بماند. حالاچقدرسفرداخلی میرن وبرخی هم براحتی خارجی!
👈قدیما بابای کدوم مون ماشین داشت؟
👈کدوم مون با سرویس به مدرسه می رفتیم؟
👈هفته ای یا ماهی یاحتی سالی چند بار باخانواده به رستوران می رفتیم؟
👈چقدر لباس داشتیم؟
👈خونه هامون زمستونا گرررم و نرم بود خیلی ؟!!
👈مادرامون چقدر هزینه لوازم آرایشی شون میکردند؟
بماند که یکی از هزينه های ثابت اکثر خانمهای امروز کاشت ناخن و ترمیم ماهیانه شه!!!
بعد همین خانمی که ۵۰۰هزارخرج ناخنش ولاک کرده میگه نون نداریم بخوریم😳
👈چنددرصد جوانها بعد ازدواج میتونستند بروند تو یه خونه جداگانه زندگی کنند خریداری کنند یا 2تا اتاق اجاره کنندومستاجر باشند حتی!!
پول اجاره داشتند؟!خونه شخصی که بماند
یامجبور بودند سال ها درخونه پدرشوهرتوی یکی از اتاقاش زندگی کنند؟
👈اتاقای جداگانهٔ بچه هایادتونه؟چقدرم توش اسباب بازی وماشین شارژی و باربی و اینا داشتیم!؟
👈لباسامونم که میریختیم تو ماشین لباسشویی خشک کن دار وظرفامونم که با ماشین ظرفشویی می شستیم که یه وقت دستامون خراب نشه..همچین امکاناتی بود؟؟
👈خداییش چی گذشته بهتر از الان بوده؟؟؟
چرا یادمه یه چیزش بهتر بود:
مردم شکرگذار خدا بودند
یادمه مادرم همیشه شکرخدا میکرد.و برای همینم توی چهره اش آرامش رو میدیدم.
یک مانتو و کیف وشلوار... را چند سال می پوشیدیم وبعد برادر وخواهر کوچکترلباس بزرگترها رامی پوشیدندحرفی هم از نمیخوام و نمی پوشم نبود، خوشحالم بودیم
لوازم التحریر رامشترکاً باخواهروبرادرمون استفاده میکردیم وگاهی برای یک پاک کن دعوا میکردیم
یکبار آبگرمکن را روشن میکردیم همه خانواده حمام می کردیم و بعدخاموش می کردیم که الکی مصرف نشه!!!
البته بیشترخانواده ها در روستاها وشهرها مخصوصا شهرهای کوچک حمام نداشتند.باید حمام عمومی میرفتند
بچه هارو کسی پوشک می کرد؟؟ مادرها کهنه ی بچه ها و لباسشان را حتی در برخی شهرها وجنوب تهران درجوی آب می شستند درروستاها که هیچی
در زمستان یخ ،آب نهر را میشکستند وکهنه می شستندودستشان ازسرما یخ میبست وپوست پوست میشد.
این سبک زندگی واتفاقات، درست درزمانی بوده که که خانواده شاه در وانِ شیرحمام، ودرکیش اسکی میکردند!!!!
و بهترین ظروف ولوازم و لباس و تاج و تخت و مسافرت های آنچنانی داشتند
کسی هم جرات نداشت نُطُق بکشه
نه مثل الان که فرزند یه مسئول دودست لباس از ترکیه برای بچه ش خرید آبروش و همه جا بردیم!
در زمستان فقط یک اتاق را آن هم باچراغ والور وعلاءالدّین و یا کرسی و بخاری هیزمی در روستاها ونفتی درشهرها گرم می کردیم و همه ی خانواده در همان یک اتاق می خوابیدند. بقیه اتاق ها و حال یخچال بود از سرما
آن هم گاهی نصف شب، هیزم ویانفت تمام می شد و اتاق یخ می کرد!
ناظم و معلمان زمان شاه بچه ها رابی سؤال وجواب، تنبیه بدنی سخت می کردند
ناظم همیشه چوب دستش بود وبی جواب پس دادن، کتک می زد
کسی جرات اعتراض داشت؟؟
اگر کسی دیربمدرسه می آمدبایدکف دستش را روی یخ بسته شده حوض وسط مدرسه می گذاشت ویایک پادرآخرکلاس میایستاد!!
معلم مداد لای انگشتان بچه ها می گذاشت وباکف دست به سرشان میزد وجوابگوی اولیاهم نبود
هیچ اولیایی حق اعتراض نداشت ودرصورت اعتراض واصرار اخراج بود و محرومیت از تحصیل!الان معلم جرات داره دست بزنه به بچههای ما؟
........
حالا چی؟
👈این همه رفاه اومده وهمه ناشکرشدن و طلبکار!
میگن قدیما زندگیابهتربود.
ارزونی بود
واقعاچرا اینقدر ناسپاس وفراموشکار شده اند مردم؟؟!!!
خدا به خاطر این ناشکری ها آن روزهای سخت طاغوت را دیگر بر ملت ما هرگز نیاورد.
شخصی ازدواج کرد بعد از ازدواج هرگز نمی توانست با همسر خود کنار بیاید، آنها هرروز باهم جروبحث می کردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد.
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی می دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تا می توانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند.
فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد، تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود، سم در ذهن خود تو بود
و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است.
♦️در این داستان نه زن عوض شد و نه مرد، بلکه رفتارهای آنها تغییر کرد.
اگر رفتارهایمان تغییر نکند؛ آرامش و لذت زندگی نیز تغییر نمیکند.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✴️ یکشنبه👈 10 اردیبهشت / ثور 1402
👈9 شوال 1444👈 30 آوریل 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوب و مبارکی برای امور زیر است:
✅مسافرت.
✅شروع به کار و آغاز شغل.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅غرس درخت.
✅و دیدار با روسا و مسئولین خوب است.
👼مناسب زایمان و نوزاد ولادتش آسان و طالب علم گردد.
🚘سفر: مسافرت خوب است.
🔭 احکام نجوم.
🌓امروز : قمر در برج سنبله است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️خرید خانه و ملک.
✳️قولنامه و قرار داد نوشتن.
✳️داد و ستد و تجارت.
✳️ارسال کالاهای تجاری.
✳️و امور زراعی و کشاورزی نیک است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث درد و بیماری می شود.
💉🌡حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، باعث درد اعضا می شود.
💑مباشرت:
مباشرت امشب ،فرزند به تقدیر خود خشنود باشد.
💅 ناخن گرفتن:
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز:
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احکام مربوط به کالا رو میدونی؟
#موج_احکام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگی میگفت
انسانها را از زیستن بشناس !!
در گفتن همه آراستـــه اند !
در خفتن همه آرام ...
در خوردن همه مهربان ...
در بردن همه خنــــدان ...
انسانها را در " زندگی " بشنـــاس !!
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن یعنی
همه آبــــ و همه خاکــ
وطن يعني
خليـج تا ابد فـارس
وطن یعنی ، ایـــــران 🇮🇷
«دهم اردیبهشت
روز ملی خلیج فارس گرامی باد🌺»
🌸🍃
🌸 خوب است آدمی جوری زندگی کند
که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
🌸 حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
🌸 نیامده ایم تا جمع کنیم،
آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ، دوستی را با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
🌸آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس!
بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
🌸 ماآمده ایم در این دنیا تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم ...
🌸 روزتون مملو از شادی و آرامش
🌸🌺🌸🍃
🍃🌸شاید دلیل خوش شانس بودن خیلیها
خوش قلب بودنشان باشد 💕
🍃🌸چشم ها را که باز کنیم
چتر حمایت خالق هستی را
بالای سر نیکوکاران و مهربانان💕
خواهیم دید
هیچ عملی نادیده گرفته نمیشود،
و هیچ کار نیکی بی پاداش نمیماند🌸🍃
🍃🌸امید که ما هم زیر چتر حمایت
خالق هستی باشیم💕
الهی زندگیتون بخیر و در پناه خدا باشه🙏🏻
🌸🌺🌸🍃
🌹شهید مستجاب الدعوه سردار شهید علی ماهانی
همان شهیدی که در حال انتقال پیکر زخمی اش به عقب بودند وقتی زخمی دیگری خواهش کرد که او را هم عقب بکشند شنید که دیگر جایی نمانده جز یک نفر...
خود را از برانکارد زمین انداخت و راضی نشد او را عقب بکشند و جای خود را به زخمی دیگری داد وقتی برگشتند او به شهادت رسیده بود و پیکرش را نشد به عقب انتقال بدهند و چهارده سال در منطقه عملیاتی ماند.
همان شهیدی که به دلیل محروحیت پایش در جبهه برای خودش با چوب پاشنه چوبی درست کرده بود.
همان شهیدی که دستش به دلیل محروحیت در جبهه فلج و با همان دست فلج و یک دست یک تشت پر از لباس برای مادرش شست.
همان شهیدی که او را در خواب دیدند منشی امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام شده است.
همان شهیدی که همیشه روضه ی حضرت زهرا سلام الله را با سوز و گداز می خواند و حاج قاسم هر وقت می خواست روحیه اش عوض شود پیش او می رفت و می گفت روضه حضرت زهرا سلام الله را برایش بخواند.
همان شهیدی که موقع صحبت با مادرش پای تلفن هم دو زانو می نشست و اگر پدر و مادرش بیست بار هم به اتاقش می آمدند هر بیست بار به احترام آنها از جلو پایشان بلند می شد و به پدر و مادرش احترام می گذاشت.
من در آمریکا زندگی خوشی داشتم، از همه نوع امکانات برخوردار بودم ولی همه لذات را سهطلاقه کردم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومین و مستضعفین زندگی کنم، با فقر و محرومیت آنها آغشته شوم، قلب خود را برای دردها و غمهای این دلشکستگان باز کنم.
دائماً در خطر مرگ، زیر بمبارانهای اسرائیل به سر آورم، لذت خود را در آب دیده قرار دهم، تنها آسمان را در سکوت و ظلمت شب، پناهگاه آههای سوزان خود کنم.
به طور مختصر اگر نمیتوانم این مظلومین داغدیده را کمکی کنم، لااقل در میان آنها باشم، مثل آنها زندگی کنم و دردها و غمهای آنها را به قلب خود بپذیرم.
میخواستم که در این دنیا با سرمایهداران و ستمگران محشور نباشم. در جوار آنها نفس نکشم از تمتعات حیات آنها محظوظ نشوم و علم و دانش خود را در قبال پول و لذت زندگی خوش به آنها نفروشم.
شهید مصطفی چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم_عج
🍂تا كجا فاصله افتاد ميان من و تو
چند فرسنگ جدايست مكان من و تو...
🍂كاشكی خير نبيند دلش آتش گيرد
بانی اين همه دوریِ ميان من و تو...
🍂چند سال است قنوت منوتو يكسان است
آيه های فرج روی زبان من و تو...
🍂نقطه مشترك ماست همين هم خوبست
اشك سرخی كه مسيحای نشان من و توست...
🍂باز هم جمعه شد و نبض زمان بالا رفت
مثل اين ثانيه ها و ضربان من و تو...
#اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج
🔴 تا دیر نشده، هر کاری میتوانید برای ظهور بکنید
🔹 آیت الله حائری شیرازی:
🌕 هر کاری که به ذهنتان میآید در این دوره و زمانه، تا ظهور نشده بکنید. جلوترها نگران این بودیم که بمیریم [درحالیکه] ظهور نشده؛ حالا نگرانیم بمانیم [درحالیکه] ظهور شده [باشد] ! چون بعد، [#امام_زمان علیه السلام] از ما میپرسد که وقتی من نبودم شما چکار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟
🔸 قرآن در کلام رهبری (۵)
اگر در همین زندگی دنیا، با قرآن مأنوس و محشور باشید
در قیامت هم با قرآن محشور خواهید شد.
۱۳۶۸/۱۲/۴
#ماه_مبارک_رمضان #ماه_رمضان #رمضان۱۴۴۴