eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.5هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_وپنج نگاهش را ب
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد. با صدای در ،سمانه گفت: ــ کیه نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت: ــ فک کنم آقا کمیل باشند همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت. باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از اسن حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود. سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد: ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد: ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛ ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت: ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: ــ از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت: ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت: ــ خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد: ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود کم کم همه بر روی سفره نشستند ... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه‌،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻ادامه قسمت ــ یعنی چی مامان؟ فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت روبه سمانه گفت: ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین ــ مامان میخوام برم کار دارم ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمی زاری سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت: ــ کارم مهمه باید برم ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟ ــ اما کارام.. ــ بس کن کدوم کارا؟ها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده سمانه با صداب معترضی گفتت: ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین. فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد: ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت سمانه دیگر حرفی نزد ،می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت،احساس زندانی را داشت،آن چند روز برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد،نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد ،فکری به ذهنش رسید،سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود. صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید: ــ الو سمانه خانم سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: ــ سلام،خوب هستید ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده ــ نه نه اتفاقی نیفتاده ــ خب خداروشکر سمانه سکوت کرد ،نمی دانست چه بگوید،محکم بر پیشانی اش کوبید، و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود. ــ چیزی شده؟ ــ نه نه،چطور بگم آخه ــ راحت باشید بگید چی شده. ــ مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدنِ منو، ــ خب؟ ــ مامانم نمیزاره برم بیرون ــ خوب کاری میکنه سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد،حیرت زده پرسید: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی که نباید برید بیرون ــیعنی چی : سمانه عصبی گفت: ــ متوجه هستید دارید چی میگید؟من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود. ــ هرجور راحتید‌،زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم ــ اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم .خداحافظ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد: ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت. ــ سلام عشقم ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد. ــ خاله هم اومده؟ ــ نه ــ چرا؟ ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد ــ چی میگی تو ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور روی تخت نشست و ادامه داد: ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت. ــ بی مزه ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟ ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود... می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت: ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون صغری شروع کرد به خندیدن: ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم. صغری بلند شد و به طرف در رفت: ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت. دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈
27.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ مرگ آسان میخواهید؟ ⁉️ ✅ نماز اول وقت بخوانید ✅ 🟡 لحظات آخر عمر که سخت ترین زمانی است که انسان تجربه می‌کند، اما اگر نماز اول وقت خوانده باشد خود حضرت عزرائیل شهادتین را به او تلقین میکند 😍😳 🍃 حجت‌الاسلام حسینی قمی🍃 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج)و آزادی بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌         🌿🍁🍂🍁🌿
❌چقدر میخواهی بخوابی؟! 🔰 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): 💢 استاد ما حضرت حاج شیخ علی اکبر برهان (ره) مےفرمودند: آن قدر درقبر بخوابیم که استخوان هایمان بپوسد، یك شب هم بلند شو ببین چه خبر است. 💢 پیامبر اکرم صلےالله علیہ وآله می فرمایند: «وقتی بنده ای از خواب شیرینش و از رختخوابش برخیزد در حالیكه خواب آلود است،» برای این كه به سبب نماز شبش می خواهد كه خداوند را راضی كند، 💢خداوند متعال به سبب آن بنده ، بر ملائكه مباهات می کند و می گوید : این بنده ام را می بینید كه بلند شده و خواب شیرینش را ترك كرده تا كاری را انجام دهد كه بر او واجب نكرده ام؟ شاهد باشید كه من او را آمرزیدم . نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج)و آزادی بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌         🌿🍁🍂🍁🌿
آیا خانم ها در زمان عذر_شرعی میتوانند در چله_نمازشب شرکت کنند؟ 🔺️طبق روایات و نظر مراجع به این سوال پاسخ می دهیم: 👈اگر خانمی نیت کند که چهل روز نمازشب بخواند، در زمان عذر شرعی همانطور که نباید نمازهای واجب را بخواند، نیاز نیست نمازهای مستحبی(نمازشب) را که نیت کرده است، بخواند و هیچ حقی به گردن او نیست. 👈لذا خانم ها هیچ_مانعی برای شرکت در چله نمازشب ندارند و همینکه نیت شرکت در چله داشته باشند، در زمان عذر شرعی که نمیتوانند نمازشب بخوانند، ثواب نمازشب برای آنها نوشته می شود. نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج)و آزادی بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌         🌿🍁🍂🍁🌿
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🔹از كمال الدين تاليف شيخ صدوق به سند خود از مفضل بن عمر از امام صادق عليه السلام روايت كرده 🔹 فرمود : امام صادق عليه السلام كه : خداى تبارك و تعالى آفريد چهارده نور را پیش از آن که بیافریند خلق را به چهارده هزار سال که آنها روح های ما هستند . 🔹پس به او گفته شد که : ای پسر رسول خدا ! این چهارده نور کیانتد ؟ فرمود : 🌹 محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و امام هائی که از فرزندان حسین اند ، درود بر ایشان باد ، آخر ایشان آن قائمی است که قیام می کند پس از غیبت خود ؛ و می کُشد دجال را ، و پاک می گرداند زمین را از هر جور و ستمی . 📔 : جُنّة الخاصمه : ص : ٧١ مولف : علامه سيد محمد حسن طباطبائى ميرجهانى اصفهانى .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤یا فاطمه الزهرا (س) 🕯هـر ‌دم به ‌ضـر‌یح 🖤بی ‌نشانت ای ماه 🕯بسته ‌ست دخیل 🖤قلب مـن با هـر آه 🕯عمریست ‌تپش ‌ها ی 🖤دلم می گوید: «یا فاطمه ا‌شفعی لنا عنداللّه» 🏴 ایام فاطمیه و شهادت حضرت فاطمه (س) تسلیت 🏴 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ✨ هرچی تو دلته بسپار به خدا♥️ اون همیشه حواسش به تو هست پس تو هـم از یاد خدا✨♥️ غافل نشـو😇 شبتـون پراز آرامش خدايی ♥️🙏 🌸🍃
🥺😞 هیچ داری از دل مهدی خبر؟؟؟ گریه های هر شبش را تا سحر؟؟؟ او که ارباب تمام عالم است من بمیرم سر به زانوی غم است "شیعیان" مهدی غریب و بی کس است جان مولا معصیت دیگر بس است "شیعیان" بس نیست غفلت هایمان؟؟؟ غربت وتنهایی مولایمان؟؟؟ ما عبید و عبد دنیا گشته ایم!! غافل از مهدی زهرا گشته ایم!! من که دارم ادعای شیعه گی چه بگویم من به جز شرمندگی...؟؟؟💔 اللهم عجل لولیک فرج
🔘 داستان کوتاه در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را ─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
🍃🕊️ ازخداپرسیدم، چرا فاسدهاخوشگل‌ترن؟ چرا آدمای‌الکی‌وسیگاری‌باحال‌ترن؟ چرا اونایی‌که‌دیگران‌رومسخره‌میکنن‌بیشترتو دل‌مردم‌میرن؟ چرا اونایی‌که‌خیانت‌میکنن،‌تهمت‌میزنن، غیبت‌میکنن،‌دروغ‌میگن‌‌وبدقول‌هستن‌ موفق‌ترن؟ چرا همیشه‌بدابهترن؟ پرسید پیش‌من‌یامردم؟ دیگه‌چیزی‌نگفتم🙃
⚠️ 📛 بزرگی‌میگفت⇣ هروقت‌خواستی‌گناه‌کنی‌یک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکی‌از‌انگشتات بگیر...‼️ ⭕️اگه‌تحملش‌روداشتی‌بروگناه‌کن♨️ 🔥میدانیم‌که‌آتش‌جهنم‌هفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥 💢پس‌چراوقتی‌تحمل‌آتش‌دنیارا نداریم‌به‌این‌فکرنمیکیم‌که‌خودرااز آتش‌جهنم‌نجات‌دهیم⁉️ باخداباشیدپادشاهی‌کنیدوخودرااز عذاب‌سخت‌قیامت‌نجات‌دهید🙃
خدایا شکرت که تو معبودم هستی خدایا شکرت که بنده ات هستم خدایا شکرت که جزتو امیدی ندارم خدایا شکرت که جز تو پناهی ندارم خدایا شکرت که دستم را فقط به سوی تو دراز می کنم خدایا شکرت که یک روز دیگر به من فرصت دادی که نقشی در هستی ات داشته باشم خدایا شکرت که جسم و روانی سالم دارم خدایا شکرت که به لطف تو در وجودم هنوز رحم و مروتی باقی مانده است خدایا شکرت که زندگی ام را سرشار از نعمت و فراوانی ساخته ای خدایا شکرت که شکرگزاری ات را به یادم می آوری
دلبری کردن همیشه کار انسان ها که نیست گاه گاهی استکانی چای هم دل می‌برد☕️
@nightstory57(5).mp3
16.14M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها
مادر مادر شبی دیگر طاهری.mp3
3.33M
🟠 نوحه‌های دهه هفتاد 🔷 محمدرضا طاهری مادر مادر مادر شبی دیگر به کنار من جان بر لب باش مادر چون کبوتر، نزنی پَر دو، سه روز دگر با زینب باش مادر بیمارم، شده گریه بر تو کارم به شفای تو، دل خوش دارم ای همه هست من ، نروی تو از دست من که دلم توان بی مادری ندارد بی تو زینبت یاوری ندارد ز سکوت تو هویدا، ز خموشی تو پیدا می سوزی و می سازی، گنجینۀ پر رازی می دانم امشب مادر، آماده پروازی گر می روی امشب، با خود ببر زینب زینب، زینب، زینب، مزن امشب تو دگر به دل مادر آذر من خود در افغانم، پریشانم که شوی تو زفردا بی مادر ای طرفدار من، که شدی پرستار من به آخر رسیده کار من خانه دارم زینب ، گل بی قرارم زینب به خدا که درد مادر دوا ندارد مادرت امید شفا ندارد تو پس از من یگانه ، بشوی چراغ خانه هم بر علی یاور باش ، هم بر حسین مادر باش من می روم اما تو ، همسنگر حیدر باش آسوده حالم کن ، زینب حلالم کن مادر مادر مادر شبی دیگر به کنار من جان بر لب باش مادر چون کبوتر، نزنی پَر دو، سه روز دگر با زینب باش مادر بیمارم . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴صَلَّی اللهُ عَلَیکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَه 🎥نماهنگ ویژه شهادت حضرت زهرا(س)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 نماهنگ واعتصموا به چادر بانو با نوای محمدحسین پویانفر
دَر می‌زنیم؛ آرام و آهسته... تا نکند دل اهالیِ خانه... شور بیفتد! آمده‌ایم عیادت، مادر! اجازه می‌دهید؟! را می‌شنوید
خميد قامت بي بي ز غربت مولا شكست پشت علي از غريبي زهرا *********** (این شعر هر بیتش اشاره به یک حدیث یا داستانی دارد) مناسب سینه زنی سنگین، یا روضه خوانی) مدينه بود و سكوت و سياهي شب تار علي نشسته به بالين بستري بيمار مدينه بود و هياهوي قدسيات تا صبح دو دجله اشك به چشمان حيدر كرار نگو كه محشر كبري دوباره برپا شد به بعد رحلت احمد، محمد مختار قيامتي به دل آل مصطفي شد و زد به قلب پاك ولايت شراره اي از نار چو رفت حضرت خاتم سقيفه برپا شد و شد به حلق علي استخوان، به چشمش خار و سوخت مهبط افلاكيان به روي زمين در آتش غضب كافري سيه كردار شكست كشتي نوح و گرفت پهلو را خجل ز واقعه اما ببين در و ديوار برس به داد من اي فضه تا علي نشود خبر ز حال من و حال محسنش يكبار نمود غسل شهادت، وصيتش اين بود علي ز من نكند كشف بازوان زنهار سران سروري و سروران دُنيَ و دين و صاحبان كساء سر نهاده بر ديوار حسن به گوشه اي و زينبين كُنج دگر و پُر ز غربتِ مادر، حسينِ سر بر دار حسين! همره من در كنار مادر باش حسن برو و كفن را ز اندرون بردار چه خوب اجر رسالت به مصطفي دادند كه پاره جگرش شد به ضرب كين اَفگار مگر حديث پيمبر به گوششان نرسيد كه هر كه فاطمه آزرد، مرا نمود آزار؟! به گلشن و گلِ باغش خزان نشست و نشد بهار باغ حياتش ز هيجده بسيار حقيقتي كه برون شد ز سينه زارم به شامگاه شهادت شنيدم از مسمار قسم به هر چه حقيقت شهيده شد زهرا و كور باد دو چشم كسي كه كرد انكار نبود در دل شب جز تني كنار علي كه بود شامل سلمان، ابوذر و عمار علي شبانه گلش را نمود غسل و كفن امان ز بازي دُور و زمانه ديار سلام بر همه پاكان به مصطفاي نبي سلام بر همه‌ی اهل و آله الاطهار غدير كوثر مولا جواهر افشان بود سلام بر صدف و گوهر درون انوار مگر خدا ز عنايت تفضلي بكند كه از قلم بتراود چنين نكو اشعار تمامِ گفتِ قلم از زبان پاك تو بود كه من سواد محيطم، تو نقطه پرگار به حـق حضرت مظلـومه اي كــه پرپر شـد به روز حشر برانگيزمان مع الابرار به حرمت گل ياس كبود اهل البيت هنوز شاخه ياسي نچيدم از گلزار علي شكسته به بالين بستري بيمار مدينه بود و سكوت و سياهي شب تار سلام بر تو مدينه كه محرم رازي سلام بر تو كه داني حقايق الاسرار شعر از: نوید نظری
🌷شعری که هر بیتش روضه است مؤمنین این بیت را جواب دهند: 😭ای جان فدای دیده پُرخون مهدی / صد دل فدائی دل محزون مهدی حبلی به دست حضرت حبل المتین شد/ در بند اعداء سرور دنیا و دین شد بی‌بی پی مولا دوید و دلغمین شد / زهرای پیغمبر چرا نقش زمین شد یک ناخلف بر مسند حق جانشین شد / مولا علی آماجِ تیر و تیغ کین شد چشم بصیرت بسته شد، زهرا چرا دلخسته شد از ضر بت درب و لگد / پهلوی او بشکسته شد 😭ای جان فدای دیده پُرخون مهدی / صد دل فدائی دل محزون مهدی هارون پیغمبر اسیر سامری شد/ ارثیه‌ی زهرا نصیب دیگری شد بعد عروج و رحلت پیغمبر حق / یکبار دیگر در مدینه محشری شد مولا به مسجد برده شد / قلب رسول آزرده شد در بین آن دیوار و در / اجر پیمبر داده شد 😭ای جان فدای دیده پُرخون مهدی / صد دل فدائی دل محزون مهدی زهرا فدائی امام المتقین شد/ او رفت و مولا ماند و حق تنها ترین شد آن میخ در که باعث سقط جنین شد/ خاری به چشمان امیر المؤمنین شد مولا به مسجد می‌رود / بی‌بی پی او می‌دود از غربت مولا علی/ هی آه از دل می‌کشد اندر پی او دختری / بر سینه و سر می‌زند 😭ای جان فدای دیده پُرخون مهدی / صد دل فدائی دل محزون مهدی خون می‌چکد از سینه و مسمار و از در/ زار و حزین در پشت در افتاده مادر آن میخ در که پهلوی زهرا دریده / تیری شده بر حنجر ششماهه اصغر 😭ای جان فدای دیده پُرخون مهدی / صد دل فدائی دل محزون مهدی شب بود و مولا اشک خود را پاک می‌کرد/ با دست خود زهرای خود را خاک می‌کرد شب بود و مولا اشک خود را پاک می‌کرد / با دست خود زهرا نه، خود را خاک میکرد زینب کمک‌کار پدر بود و زمانه / از غربت زینب گریبان چاک میکرد 😭ای جان فدای دیده پُرخون مهدی / صد دل فدائی دل محزون مهدی