eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀قسمتی از : پشت سر ولی فقیه باشید و با بصیرت، چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید. از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) را نمی‌دهد.
🌷شهید مدافع حرم محمدهادی ذالفقاری 🌷 : محمدهادی ذالفقاری : رجبعلی : 1367/11/13(تهران/مصادفبا شهادت امام هادی ع ) : 1393/11/26 (عراق/مکیشفیه) : مجرد : ندارند اما معروف به پسرک فلافل فروش هستن : سرباز بی بی زینب(س) : هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی همکاری نزدیکی داشت . روز ۲۶ بهمن بود، چند روز بعد از سالگرد شهادت شهید ابراهیم هادی، همان شهیدی که الگوی زندگی هادی  شده بود و درست یک هفته بعد از اینکه وصیت نامه اش را نوشته بود و گفته بود که : "دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمی‌توانم زنده بمانم"  در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی وهادی به آرزویش رسید/پیکرش بعد از ۳روز پیدا شد و در نجف/وادی السلام بخاک سپرده شد : 26ساله : امام هادی(ع)شهید ابراهیم هادی(همیشه یک عکس از شهید هادی جلوی موتورشان نصب بود) 🌹
💠زندگی نامه شهید محمد هادی ذوالفقاری💠 محمد هادی ذوالقاری در ۱۳ بهمن سال ۱۳۶۷ به دنیا آمد،او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. وقتی به تقویم نگاه می ادازیم او درست مصادف با شهادت امام هادی (علیه السلام ) به دنیا آمد و بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند؛ عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید. 💠دوران تحصیل شهید محمد هادی ذوالفقاری💠 در دوران دبستان به مدرسه شهید سعیدی در میدان آیت الله سعیدی رفت. هادی در دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شد و خادمی مسجد را تحویل داد. دوران راهنمایی را در مدرسه ی توپچی درس خواند.همان موقع کلاس های ورزش های رزمی می رفت و به فوتبال خیلی علاقه داشت. سیکلش را که گرفت،برای ادامه ی تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید.اما از همان سال های اولیه ی دبیرستان،زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد! محمد هادی پس از پایان خدمت، چندین کار مختلف مثل کار کردن در فلافل فروشی را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد؛زیرا راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود. جانبازی شهید هادی ذوالفقاری در سال۸۸ در جریان فتنه ۸۸ و اغتشاشات صورت گرفته ، برای دفاع از کشور حضور جدی داشت،یکی از دوستان شهید ، ماجرا حضور ایشان در اغتشاشات سال ۸۸ را این‌گونه روایت می کند: بارها برای مقابله با فتنه گران که در سال ۸۸ به خیابان ها آمده بودند به همراه شهید به محل اغتشاشات رفتیم . شهید ذوالفقاری ازآن‌هایی که بگوید باید به من موتور و امکانات و کلاه ایمنی و ضربه گیر بدهند تا بروم و از کشور دفاع کنم نبود ،دل شیر داشت و در شرایطی که برخی می ترسیدند موتورهایشان به آتش کشیده شود و جا زدند با موتور شخصی خود به میدان آمد. در یکی از تجمعات آشوب گران که برای مقابله با تخریب اموال عمومی و جلوگیری از اغتشاش آنان حضور یافتیم ، درگیری به اوج خود رسید و فتنه گران موتور ما را محاصره کردند و سنگ خیلی بزرگی را به صورت شهید هادی ذوالفقاری کوبیدند.اگر قصد اغتشاش گران مقابله با ما بود ، قطعا سنگ را به سینه و یا پاهای ما نشانه می رفتند ، اما سنگ را به سمت صورت شهید نشانه رفتند و سنگ به زیر چشم شهید برخورد کرد و آن‌چنان دردی به شهید وارد کرد که به دور خود می پیچید و در حال غش کردن بود که او را به بیمارستان منتقل کردیم . شدت این سنگ به حدی بود که صورت شهید پر از خون شد و گونه ایشان شکافته شد و تا مدت ها ، وقتی شهید لبخند می زد ، جای این زخم بر گونه ایشان به خوبی قابل دیدن بود. آن جا هم به دنبال این نبود که پیگیر بحث جانبازی شود یا جار بزند که من در راه دفاع از کشور آسیب دیده ام ، با هزینه شخصی اش ، موضوع معاینه ودرمان خود را پیگیری کرد؛آن ضربه آن قدر محکم بود که بخش هایی از صورت شهید ، چندین روز بی حس بود. یکی از علت هایی هم در اعلامیه ایشان نوشته شده جانباز شهید همین مجروحیت ایشان در فتنه ۸۸ است. 🍀خصوصیات اخلاقی 🌷 ارادت زیاد شهید ذوالفقاری به شهید ابراهیم هادی باعث شده بود در خلق و خو شبیه اوباشد؛اورا در زندگی الگوی خود قرار داد. از بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان (چه در ایران و چه در عراق)بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد. این شهید بزگوار همیشه دائم الوضو بودند و به مسائل مذهبی اهمیت می دادند. ایشان مداحی می کردند و اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت؛هادی انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. اخلاص هادی زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. هنگامی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. او جوان فعال، کاری،پرتلاش اما بدون ادعایی بود. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. 🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ساده ترین دلیل بر امامت امیرالمؤمنین علیه السلام 🔊 استادرفیعی 💥ببینید و انتشار دهید تسلیت 🥀
❣ 🌱ای عشق! بیا که سینه‌هامان شد چاک «این النّبأ العظیم؟»، گشتیم هلاک... 🌱چشمی که تو را ندیده باشد کور است خون شد دل ما، «متی ترانا و نراک»... تعجیل در فرج مولایمان صلوات🥀 اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ 🥀
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷۱.کل جهان،رابرای انسانهاخلق کرد: هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ٢٩بقره 🌷کل جهان رادراختیارانسان قرارداد: أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ٢٠لقمان 🌷۲.انسان رابرای عبادت آفرید: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ (٥٦)ذاریات 🌷۳.عبادت کنیدکه باتقوابشیدوگناه نکنید: يَآ أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (٢١)بقره 🌷۵.گناه نکنیدتاخوشبخت وسعادتمندبشید: وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (١٨٩)بقره 🌿🍁🍂🍁🌿
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_بیست_نه ــ چی شده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد. خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید. با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت. اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند. سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟ با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد. می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد. اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند‌، با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت : ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت. ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم . اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت. چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم. ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده. یاسر آهی کشید و گفت: ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه. لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت: ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم ** سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید. ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی سمانه بی حال لبخندی زد و گفت: ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری ــ چیزی نیست خاله سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد. سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد. این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت. دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد. نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد. او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
آیت الله سید محمد نجفی ره یکی از مریدان آقا، نجار، ولی بیکار بود. عرض کرد: روزی من قطع شده، چکار کنم؟ آقا فرمود: اگرچه نماز قضا داری، امشب را نمازشب بخوان! خدا روزی تو را می رساند نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج)و آزادی فلسطین بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم تسلیت عرض میکنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌        
1_2508724326.mp3
4.51M
_پیرمیکنه‌داغ‌تو‌،جوون‌و...!💔 زهرای من... ۰۰:۰۰ خوابتون زهرایی🦋 وضو قبل خواب یادتون نره رفیق❤️ اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
🌴 گاهی اوقات ما يڪ‌ غصہ‌هايی داريم‌ ڪه‌ منشأ آن‌ معلوم نيست و فرد نميداند ڪہ چہ اتفاقۍ افتاده است ڪہ دلش‌گرفتہ است ؛ در اين مواقع بايد گفت " ان‌شاءالله‌ڪہ‌خير است " گاهي دݪ‌گرفتنۍهايۍاسٺ ڪہ‌هيچ منشأۍنداردو فرد به سبب آنها غصہ‌ميخورد 👌در حديث داريم ڪہ‌اين‌غصه‌خوردن‌هاۍبدون‌ منشأ سبب ميشود. 📚 آیت الله فاطمي نيا