eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ضرورت اول: عمل به تکلیف دینی و سیاسی در آیه شریفه «و امرهم شوری بینهم» و آیه شریفه «وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ» علاوه بر آنکه مشورت و مشارکت دادن مسلمانان در مسائل کلان جامعه، امری عقلائی و تکلیفی دینی برشمرده شده است، که نتیجه آن عزم راسخ مسئولان بویژه منتخبین مردم در اتخاذ تدابیر و انجام تکالیف است که وظایف انان را با درک خواست جمعی، شتاب‌ بیشتری می‌بخشد. در حقیقت عزم بر انجام امور و تلاش برای آبادانی در بخش‌های مختلف کشور، نیازمند حضور موثر مردم در تصمیم‌ها، تشخیص‌ها و اقدامات شایسته می‌باشد و نشانه‌ای بارز از حیات فکری جامعه در تعالی‌بخشی کشور می‌باشد؛ از این‌رو انتخابات از مصادیق شور و مشورت و از تعالیم دینی، مردم‌سالاری دینی و مظهر دخالت مردم در سرنوشت خود و کشورشان می‌باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی دیـوارِ‌ دلـم‌‌... حک شـده‌‌ بـا‌ جوهـر‌ِ اشک پـسـر‌ فـاطمـه‌‌(س) عـجل‌ لولیک الفـرج... بحق زینب کبری اللهم عجل لولیک الفرج
❇️مرحوم حاج اسماعیل دولابی : همین ڪه  گردی بر دلتان پیدا می شود یڪ《سبحان الله》بگویید آن گرد ڪنار می رود . هر وقت خطایی انجام دادید ‌《استغفرالله》بگویید که چارہ است. هر جا هم نعمتی به شما رسید 《الحمدلله》بگویید چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد . با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید. صحبت ڪردن با خدا غم و حزن را از بین می برد ...
طوری درس بخونید، که نگن بچه های حیدر کرار بی سوادن ..! نزارید جا بیوفته که این بچه بسیجی ها و ... نمره هاشون پایینه:/ یــــــــــــــــــــادت بــــــــــاشــــــــــه! بچه شیعه باخت نمیده
🔰 نامه‌ای‌به‌دهه‌هشتادی‌ها :) دهه هشتادی ها سلام ! میدانم که سینه‌هایتان ، گنجینه‌ی حسرت‌های بسیاری‌ست ... شما دهه‌ی‌ چهل را ندیده‌اید و نبوده‌اید تا یاوری باشید برای امامِ‌تان و پیروی کنید از ایشان در همان زمان ! شما در آن زمان نبودید تا سینه سپر کنید در برابر رژیمِ فاسد طاغوتی و نبودید تا شب هنگام یا در گرگ و میشِ صبح ، اعلامیه‌ها را بیاندازید در خانه‌ها و برای نشر سخنان آقا ، هرکاری که در توانتان بود انجام دهید . نبودید و ندیدید که جان دادند در راهِ رهایی وطن از ظلم ، جوان‌هایی که تنها بیست‌سالشان بود . پس از آن انقلاب پنجاه و هفت را لمس نکردید و شعار مرگ بر شاه شعار محبوبتان نبود تا با شجاعت در مقابل سربازانِ شاه فریاد بکشید و مشت‌های گره‌کرده‌تان را به سمت آنها بالا ببرید . جنگ شد ... ایرانِ عزیز زخمی به تنش نشست و شما نبودید تا التیام بخشید آن زخم‌های عمیق را . شما نبودید تا در برابر تمام جهان یک تنه بیاستید و فریادِ مقاومت سر دهید . در نبود شما اما جهان‌آراها ، همت‌ها ، ردانی‌پورها و متوسلیان‌های بسیاری بودند .. در میان جنگ و آشوبً مرزها ، در قلب وطن ترور می‌کردند و می‌خواستند امنیتِ مردم را به حد اعلایی پایین بیاورند تا دست بردارند از انقلابِ خمینی ‌‌! شما نبودید تا روشنگری کنید و با صلابت در مقابل منافقینِ وطن فروش بیاستید . پس از پایان جنگ تحمیلی ، فتنه ها و آشوب ها از راه رسید و تو نبودی ! یا اگر هم بودی آن چنان سن و سالی نداشتی که بتوانی دلاورانه در برابر دشمنان داخلی و خارجی بیاستی و مجاهدت کنی !... همه‌ی این نبودن‌ها حسرتی شد در دل ما جوانانی که دهه هشتادی هستیم و هزاران هزار آرمانِ مقدس در اندیشه‌هایمان داریم . حالا اما خواب و خیال به سرآمد و آنچه در کتاب‌ها خوانده بودیم به واقعیت پیوست ! ولی فقیه زمانمان فرمان جهاد تبیین داده است و ما چنان جوانان دهه پنجاه باید در نشر سخنان ایشان تلاش کنیم ‌. در دل تاریخ و در روز عظیمی که سالروز شهادت حاج قاسممان‌ بود ، عملیاتی تروریستی رخ داد که وظیفه ما ، روشنگری و بیان حقایق آن است . نباید اجازه دهیم یاد و خاطرات شهدای مظلوممان در این حادثه‌ی غمگین از یاد برود . آن روزها و اتفاقاتی که یک عمر حسرتش را می‌خوردیم تا باشیم و در راه اسلام قدمی بر داریم اکنون در زمان خودمان در حال وقوع است .. وقت اثبات خودمان فرا رسیده . دهه هشتادی ها .. آماده اید ؟
🌷روز قیامت، یومَ لابیع فیه ولا خُلَّه ۲۵۴بقره یومَ لابیع فیه ولاخِلال ۳۱ابراهیم 🌷نمازبپاداریدومال درراه خدابدهید قبل از آنکه روزی برسدکه درآن روز، مال ودوستها دیگرنیستندیاکاری ازشون نمیاد: 🌷يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوٓا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ وَالْكَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ (٢٥٤)بقره 🌷قُلْ لِعِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خِلَالٌ (٣١)ابراهیم 🌷 روزی درپیش داریم که این چیزهایی که دردنیابه دردمان میخوردمثل مال ،خانواده ،دوستان،اینها درآن روز،پیش مانیستندیافایده ای به حال ماندارند. وآن روز به گفته قرآن،نزدیک است: اقتربت الساعه
✍ شخصی به محضر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) آمد و از فقر خود شکایت کرد. 🖋 حضرت به او فرمود : هر وقت داخل خانه ات شدی 1️⃣ کن هرچند کسی در خانه نباشد 2️⃣ بر من بفرست. 3️⃣ سپس سوره احد را یک مرتبه بخوان ، تا فقرت برطرف شود. 📕 اسرار الصلاه ، ص ۲۶۲
🌷اُذکُرُوا یادتون باشد 🌷۹چیزراازیادنبریم: 🌷۱.یادنعمتهای خدا....۳بارفرموده اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِيٓ أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ...(٤٠)بقره 🌷۲.یادآیات قرآن.....۲بار وَاذْكُرُوا مَا فِيه٦٣بقره 🌷۳.یادخدا.....۹بارفرموده فَاذْكُرُوااللَّه...١٩٨بقره 🌷۴.یاداسم خدا..‌.۲بار وَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ... (٤)مائده 🌷۶.یاداینکه خلیفه خداییم....۲بار ..وَاذْكُرُوٓا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَآءَ...۶۹اعراف 🌷۷.یادنعمتهای ارزشمندخدا....۲بار فَاذْكُرُوٓا آلَآءَ اللَّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (٦٩)اعراف 🌷۸.یادلطف خدا که کم بودیم زیادمون کرد.۱بار ... وَاذْكُرُوٓا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلًا فَكَثَّرَكُمْ...(٨٦)اعراف 🌷۹.یاداینکه ضعیف بودیم تقویت مون کرد.۱بار وَاذْكُرُوٓا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَأَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (٢٦)انفال 🌷فاذکرونی اذکرکم.یادم باشیدتایادتون باشم۱۵۲بقره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 نشونه ها داره همینجور پشت سر هم میاد منو تو حواسمون یه جا دیگست 🔴 جهت تعجیل در فرج صلوات بفرستید
♦️رای نمیدهیم تا مسئولین تنبیه شوند وبفهمند ما ناراحتیم!؟ 🔹۹نکته ی ساده برای کسایی که چنین طرز فکری دارن
🔘 داستان کوتاه 🔹 یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم. یک روز به مادرم گفتم : ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟! 🔸 اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست. ❇️ وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه! این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم " 💢 نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه... ⭕️ اینروزا، بچه، ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته. گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره. اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه. 🌷 ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه... جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره. 💢 اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره.... اقتدار پدر احترام مادراست و احترام مادر شکوفایی خانواده❤️ ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫آیــا وکــیــلــم 🌷💫شما را همیشه درقلبم 🧡💫به دوستی خود 🌷💫با مهریه یک دنیا ارادت 🧡💫يك عالم صداقت 🌷💫وهزاران كـلـمـه ی 🧡💫دوستت دارم دربیاورم؟! 🧡💫نـری گـل بـچـيـنـی 🌷💫كه خودت دنيای گلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎لحظه های زندگی چون قطاری در عبور🚂 ایستگاه این قطار بین تاریکی و نور✨ 🌩گاه در راهی سیاه گاه روی خط نور✨ گاه نزدیک خدا🩵 گاه از او دورِ دور🚂 💎ان شـاءالله قطار زندگیتون 🚂 همیشه بسوی نور خدا✨🩵 و خوشبختی درحرکت باشه🚂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣عشق خدا به دریا می‌ماند هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب برمی‌دارد؛ این که هرکسی چقدر آب برمی‌دارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد، یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم برایت: در پس تمام نرسیدن ها و نداشتن ها.... از یاد نبری رویاهای قشنگت را؛ که هر تمام شدنی به معنای پایان زندگی نیست...
🤍✨دوشنبه تون عالی 🌷✨از آسمـان ❄️✨عشق و عظمتش 🤍✨ازخورشید، مهربانی اش 🌷✨از دنیـا ❄️✨تمام خوبی هایش 🤍✨و از خـدا 🌷✨لطف بی کرانش ❄️✨نصیب لحظه هاتون باشه 🤍✨امـروزتون زیبـا و در پناه خدا
⬅️ هر چقدر هم که گذشته‌تان آلوده بوده باشد، آینده‌تان هنوز حتی یک لکه هم ندارد. ⬅️ زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید.!!! ⬅️ به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشم‌اندازی زیبا باشد. ⬅️ هر روز یک شروع تازه است. هر صبح که از خواب بیدار می‌شویم، اولین روز از باقی عمرمان است. ⬅️ یکی از بهترین راه‌ها برای گذشتن از مشکلات گذشته این است که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود!!!
✅ عزت نفس یعنی ارزش واقعی خودت 🔸عزت نفس تاثیر زیادی در موفقیت شما و نگاهی که شما به خودتون دارید داره و این نگاه شماست که تو هر زمینه ای موفقیت یا شکست شمارا رقم میزنه 🔹به عنوان مثال شما وقتی یه شغلی رو شروع میکنید چه نگاهی به خودتون دارید اگه فک می کنید که میتونید و قدرتمند هستید پس حق با شماست و اگه فکر می کنید نمی تونید پس باز هم حق با شماست 🔸در رابطه عاشقانه هم همین طور اگه فک می کنید از پس زندگی بر نمی آیید پس دقیقا هم همینه، نگاه تو به خودت به زندگیت سمت و سو میده
(سفره خلیفه) 🔸شریک بن عبدالله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفۀ عباسی علاقه فراوان داشت که منصب «قضا» را به او واگذار کند، ولی شریک بن عبدالله برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت همچنین، خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمیکرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت قانع بود. روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی یا عهده دار منصب «قضا» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی یا آنکه همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفرهٔ ما بنشینی.» 🔻شریک با خود فکری کرد و گفت: "حالا که اجبار و اضطرار است البته از این سه کار، سومی بر من آسانتر است." خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذيذترين غذاها را برای شریک تهیه کن غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود با اشتهای کامل خورد. خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: "به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید." 🔻طولی نکشید که دیدند شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد، متصدی به او گفت: "تو که گندم به ما نفروخته ای که اینقدر سماجت میکنی؟" شریک گفت: "چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام من دین خود را فروخته ام!!!"
بیایید آدم ها رو از خوب بودن منصرف نکنیم ...
رمان جدید 👇👇👇👇👇
🌹قسـمـت اول "کارن" صدای جر و بحث گوشمو کر کرده بود.دیگه این دعواها برام عادی بود اما حوصله واعصاب شنیدنشون رو نداشتم.عینک دودیم و سوئیچمو برداشتم و از اون خونه نحس زدم بیرون‌.احتیاج به هوا خوری و هوای آزاد داشتم.هوای خونه بااونهمه دعوا و جر و بحث خفه و دلگیر بود. تصور من همیشه از خونه و خانواده اینی نبود که میدیدم و حسش میکردم. مادر و پدری که اشتباهی ازدواج کردن تا کارشون به بحث طلاق بکشه. مادرم ایرانی و پدرم خارجی بود.بعد ۳۰سال زندگی حالا تصمیم گرفته بودن ازهم جدابشن.اونم باداشتن یک پسر بزرگ مثل من. بی هدف تو خیابونا قدم میزدم و به زندگی پوچم فکر میکردم.این زندگی اونی نبود که من میخواستم.زندگی که با پارتی رفتن و الکل خوردن بگذره نفرین شده است. اما کی زندگی منو نفرین میکنه اخه؟ دستی لای موهای خرماییم کشیدم و نفسمو بیرون دادم. مامان میخواست برگرده ایران،کشور مادری خودش.اما پدرم مخالف بود و میگفت اگه میخوای بری باید طلاق بگیری. مصر بودن مادرمم رو این موضوع باعث شده بود که امروز بره دادخواست طلاق بده.منم بدم نمیومد برم ایران.کشوری که همیشه مامانم ازش تعریف میکرد.ازمردم خوب و مهمون نوازش،از آداب و رسومش،از پوشش ولباساش. اما همین دینشون ممکن بود برام مشکل به وجود بیاره. پوزخندی زدم و برای فرار از فکرای مزخرفم بازم به پارتی و دختربازی رو آوردم.خسته شده بودم ازاین کارام اما چاره ای نبود. میدونستم برم ایران از این خبرا نیست باید خودمو تخلیه میکردم. من، کارن۲۷ساله تا این مدتی گه ازعمرم گذشته عاشق هیچکدوم از دخترای دور و اطرافم نشدم و نمیشم.خیلی از احساساتم رو کشتم تا به زندگی جهنمیم همینطور که هست ادامه بدم. نیمه های شب،با مستی برگشتم خونه و تاصبح از سردرد دیوونه شدم. فردای اون روز مامان قصد سفر کرد و چمدونش رو بست منم لباسامو ریختم تو کولمو آماده گذاشتم برای رفتن.مثل اینکه برای‌فرداشب بلیط پرواز داشتیم. صدای زنگ موبایلم اومد. _بله. _سلام کارن. _سلام.کاری داری؟ _تو دیگه مثل مادرت بی احساس نباش. پوزخندی زدم و گفتم:همین شما دونفر احساساتمو کشتین. _میخوام باهات حرف بزنم. رو تخت نشستم و دستمو بردم لای موهام. _من حرفی باشما ندارم.تصمیممو گرفتم با مامان میرم.هیچ چیزم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه. _اما پسرم من... _همین که گفتم... سریع ارتباط رو قطع کردم. فوری برام پیام اومد.از طرف بابا بود.نوشته بود"اگه از فرانسه پاتو گذاشتی بیرون فکر ارث و میراثو ازسرت بیرون کن" پوزخند زشتی کنار لبم جاخوش کرد.ارث و میراث؟هه مامانم دوبرابر اونو داره خیالت تخت. ادامه دارد...
🌹قسـمـت دوم رفتم سمت آشپزخونه.مامان پشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم. نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد. سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. باهمون قیافه جدی و خالی از احساس گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟ عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت. _چرا باهاش ازدواج کردی پس؟ _چون دوسش داشتم. _آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره. _راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه. آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران. _اگه دوست نداری نیا باهام. سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه. بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی داشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم. تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم. صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟ خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم. دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد. ادامه دارد... نویسنده :زهرا_بانو
🌹قسـمـت ســـوم تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم. هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید. باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟ شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن. مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست. _خب کجاتشریف میبرین؟ مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌. راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم. همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌. ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود. نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره. مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد. رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود. دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم. درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت! خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم. بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟ سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم. زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد. _ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم. بعد که ولم کرد گفتم:سلام. خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه. قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف. رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟ پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد. چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم. بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم. مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟ مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد. ادامه دارد...