❣#احکام_شرعی_همراه_با_لطیفه❣
#لطیفه😁
پسره میره دکتر! به دکتر میگه :
آقای دکتر من هرچی پول دستم میاد واسه دوست دخترهام شارژ میخرم! چی کار کنم!؟
دکتر میگه : ﺳﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺧﺎک ﺑﺮات ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻫﺮ ۸ ﺳﺎﻋﺖ یه مشت ﻣﯿﺮﯾﺰی روﺳﺮت 😂😂
🌷#احکام_شرعی
دوستی دختر و پسر بخاطر مفاسد زیاد آن حرام است. 👨❤️💋👨⛔️
خانواده ها به شدت و با محبت❗️ مراقب رفتار دختران خود در فضای مجازی باشند.
🕵️♂️در انتخاب دختر برای پسر خود حتما به این نکته توجه داشته باشند که دختر قبل از ازدواجش با پسری ارتباط نداشته باشد و گرنه در ازدواج جدید همیشه بیاد دوست قبلی خواهد بود و...🙃😇
البته متأسفانه امروزه پدرها و مادرها حتی از یک تذکر خشک و خالی به دختر شان مبنی بر اینکه دخترم حجابت رو رعایت کن طفره میروند 😞‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا داعِیَ اللّٰهِ وَرَبَّانِیَّ آیاتِهِ
🔹رهبر انقلاب: طلوع خورشیدِ حق و عدل در پایان این شب ظلمانی قطعی است.
🔹 چهار نكته درباره #امام_زمان(عج) در بيانات رهبر انقلاب
🗓 #اغاز_ولایت_امام_زمان #عید_بیعت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هایم برای دیدن گنبدت؛ دلتنگ است...🥺❤️🩹#امام_رضا #شهادت_امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘جلال اسدی، ناجی ١۵٠ زائر #اربعین حسینی به شهادت رسید
🔹جلال اسدی بجنوردی که در ماجرای آتش سوزی هتلی در کربلای معلی در ٢٠ مرداد ماه امسال با رشادت خود ناجی ۱۵۰ تن از زائرین #اربعین حسینی شده بود، بر اثر جراحت ناشی از سوختگی شدید ساعاتی پیش به لقاءالله پیوست. #کربلا
🔹ناجی زائران پس از سوختگی ۵۲ درصدی: جونم رو پیشکش #امام_حسین(ع) میکنم.
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته ....
خم میشن تا گردو رو بردارن، یهو الماسه می افته رو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره .... میدونی مثل چی می مونه ...؟
یه آدم دهن باز ...
یه گردوی پوک ...
و یه دنیا حسرت ...
مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم ...
میدونی الماسهای زندگی آدم چی میشه :
پدر ، مادر ، همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و ... هستند ...!
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼در آخرین یکشنبه تابستان
💥دهنمان را خوشبو میکنیم
🌼روز مان را پر برکت میکنیم
💥با ذکر شریف صلوات بر
🌼حضرت محمد ص
💥 و خاندان پاک و مطهرش
🌼اللّهُمَّصَلِّعَلي
💥مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌸🍃
💠موقعى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سربازان اسلام را آماده جنگ تبوك مى ساخت ، يكى از بزرگان بنى سلمه به نام جد بن قيس كه ايمان كامل نداشت ، محضر پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
اگر اجازه دهى من در اين ميدان جنگ ، حاضر نشوم و مرا گرفتار گناه مساز! زيرا من علاقه شديد به زنان دارم ، چنانچه چشمم به دختران رومى بيفتد ممكن است فريفته آنها شده دل از دست بدهم و نتوانم بجنگم و گرفتار گناه شوم . رسول خدا صلى الله عليه و آله به او اجازه داد.
در اين وقت آيه نازل شد؛ (بعضى از آنها مى گويند: به ما اجازه ده در اين جهاد شركت نكنيم و ما را به گناه گرفتار مساز، آگاه باشيد كه آنان - به واسطه بهانه جويى غلط - هم اكنون در ميان فتنه و گناه افتاده اند و جهنم گرداگرد كافران را احاطه كرده است .) (2) توبه : آيه 49. خداوند با اين آيه عمل آن شخصى را محكوم كرد.
👈آنگاه حضرت رو به طايفه بنى سليم نمود و فرمود:بزرگ شما كيست ؟ در پاسخ گفتند:جدبن قيس ، لكن او آدم بخيل و ترسويى است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:درد بخل بدترين دردهاست .
⬅️سپس فرمود:بزرگ شما آن جوان سفيدرو، بشر بن براء، است كه مردى سخاوتمند و گشاده روى است.
📚بحارالانوار : ج 21، ص 193.
🌸🌸🌸🌸
شکر کدام نعمت خدا را به جا آوردی؟
شيخ صدوق (ره) از ابو هاشم جعفرى نقل می كند كه گفت:
از نظر معاش، در تنگناى سختى قرار گرفتم، به حضور امام هادى عليه السّلام رفتم، اجازه ورود داد، وقتى كه در محضرش نشستم، فرمود:
«اى ابو هاشم! در مورد كدامين نعمتى كه خداوند به تو داده می توانى شكرانه اش را بجا آورى؟».
من خاموش ماندم، و ندانستم كه چه بگويم؟ آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود:
«خداوند، ايمان را به تو روزى داد، و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام كرد، و عافيت و سلامتى را روزى تو گردانيد، و تو را به اطاعتش يارى نمود، و به تو قناعت بخشيد، و تو را از اينكه خوار گردى و آبرويت برود، حفظ كرد، اى ابو هاشم، من در آغاز، اين نعمتها را به ياد تو آوردم، چرا كه گمان نمودم می خواهى از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده به من شكايت كنى؟ و من دستور دادم صد دينار به تو بپردازند، آن را بگير».
🌸🌸🌸🌸
#جاويد_الاثران_زهرايى
🌷بچه ها روزها خاک های منطقه را زیر و رو می کردند و شب ها از خستگی و با ناراحتی به خاطر پیدا نکردن شهدا، بدون هیچ حرفی منتظر صبح می ماندند. یکی از دوستان معمولاً توی خط برای عقده گشایی، نوار مرثیه ی حضرت زهرا (س) را می گذاشت و اشک ها ناخودآگاه سرازیر می شد.
🌷من پیش خودم گفتم: «یا زهرا (س)! من به عشق مفقودین به این جا آمده ام، اگر ما را قابل می دانی، مددی کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر نه، که برگردیم تهران...» روز بعد فکه خیلی غمناک بود و ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا (س) متوسل شدند، هر کس زمزمه ای زیر لب داشت. در همین حال یک «بند انگشت» نظرم را جلب کرد، خاک را کنار زدم، یک تکه پیراهن نمایان شد. همراه بچه ها خاک ها را با بیل برداشتیم و پیکر دو شهید که در کنار هم صورت به صورت یکدیگر افتاده بودند، آشکار شد.
🌷پس از جستجوی خاک ها پلاک هایشان نیز پیدا شد. لحظه ای بعد بچه ها متوجه آب داخل یکی از قمقمه ها شدند و با فرستادن صلوات، جهت تبرک از آن نوشیدند. وقتی پیکرها را از زمین بلند کردند، در کمال تعجب دیدند پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:
«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.»
راوی: سید بهزاد پدیدار
🌸🌸🌸🌸
42.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش#دلمه😋😍
دلمه رو به شیوه من درست کن لذت ببر🥸☘
مواد لازم :
برنج ۱ پیمانه و گوشت چ.ک ۲۰۰ گرم
لپه نصف پیمانه
سبزی دلمه :
ترخون و مرزه و جعفری
گشنیز و شوید ۵۰۰ گرم
آلو یا قیسی چند عدد
زردچوبه، ادویه کاری
نمک، فلفل سیاه و برگ مو ۳۰ عدد
مواد سس :
پیاز ۱ عدد و رب گوجه ۲ ق
آب جوش ۱ لیوان و آبغوره ½ لیوان
نمک، فلفل سیاه و زردچوبه
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #ساندویچ_سالاد_مرغ 😋😍
ساندویچ سالاد مرغ🥪
یه ساندویچ خوشمزه برا شام یا دورهمی و مهمونی،پس ذخیرش کن که امتحانش کنی
📌مواد لازم:👇
💕سینه مرغ ریش شده
🥦کلم سفید و بنفش خرد شده یک لیوان
🥬کاهو خرد شده یک لیوان
🥒خیارشور خردشده یک لیوان
🥕هویج رنده شده یک لیوان
🌽ذرت پخته شده نصف لیوان
🥣سس مایونز ۳ ق غ
🥣سس خردل یک ق
🍋آبلیمو ۲ ق غ
🧂نمک، فلفل سیاه و قرمز و کمی اویشن
📌نکات تهیه:
💕کلم رو میتونین مثل من با پوست کن یا با چاقو خرد کنین هرچی ریزتر باشه بهتره.
💕مرغو هم بهتره از سینه استفاده کنید و با پیاز و ادویه بپزید و ریش کنید.
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #مجبوس_روبیان 😋😍
یکی از لذیذتزین غذاها همین مجبوس روبیانه🤌🏻😋
درست کردنش هم خیلی راحته☺️
مواد لازم❌
❎میگو ۳۰۰-۴۰۰ گرم
❎رب ۱ ق غ
❎نمک،فلفل،زردچوبه،ادویه کاری به مقدار لازم
❎سیر ۱-۲ حبه
❎فلفل سبز تند ۱ عدد
❎لیمو عمانی ۱عدد
❎آب ۴-۵پیمانه
❎برنج ۲ پیمانه
❎پیاز ۱عدد
❌حتما زیاد میگو رو تفت ندید باعث سفت شدنشمیشه
❌من از گشنیز و شوید خشک استفاده کردم میتونید تازه هم بزنید
❌برنج خیس خورده رو اضافه کنید و بذاریپ تو شعله زیاد آبش کشیده بشه
❌بعد هم با شعله کم متوسط بذارید ۴۵دقیقه دم بکشه
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
27.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #کیک_دسر_فوری 😋😍
این کیک دسر اونقدر خوشمزه و آسونه که پایه ثابت مهمونی هات میشه😍بچه ها هم عاشقش میشن و خیلی کم هزینه س ژلاتین نمیخواد
بیسکوییت پتی بور: یک بسته
شیر: دو لیوان
شمر:یک چهارم لیوان(۶۰گرم)
پودر کاکائو:۲ق غ پر
نشاسته ذرت:۳ق غ۲۵گرم(اگه نداشتید آرد بزنید)
کره ذوب شده:۳۰گرم
وانیل:کمی
یه تکه شکلات و موز و گردو اختیاری
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
40.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #شنیسل_مرغ_خانگی 😋😍
بی شک بهترین دستور شنیسل همینه ✌️🥰بی نهایت خوشمزه
.
.سیوش کن گمش نکنی تو اولین فرصت امتحانش کنی
.
همه مراحل پخت شنیسل مرغ تو فيلم کامل با توضیح هست
✅شنیسل مرغ
سينه مرغ كامل يك عدد و يك عددمغز ران(مغز ران سليقه اي اما بافتش نرم ميكنه)
ادويه ها نمك فلفل سياه پاپريكا كاري پودر سير و پودر پياز
دوتا ٣ق غ سس خردل
پودر سوخاري
.
😁ميتونيد تو روغن داغ با شعله ملایم شنیسل ها تازه سرخ کنید مصرف كنيد
،
و يا شنیسل ها رو تو ظرف در بسته تا ٣ماه فریز کنید هر وقت لازم داشتید سرخ کنید
.
✅شنیسل ها رو ميتونيد تو فر یا سرخ کن بدون روغن با دمای ۲۰۰درجه به مدت ۲۰دقیقه تا۲۵دقیقه هم سرخ کنید
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 امام خامنهای: حجاب حکم مسلم شرعی و قانونی است
♨️این صحبتهای حضرت آقا در مورد حجاب و مقابله با بیحجابی رو حتما گوش بدین، اجازه ندین صورتیا ذهنتون رو از مبانی فکری حضرت آقا منحرف کنن ❌
#حجاب
رایحه ظهور - نگاهی به بشارتهای ظهور در کلام بزرگان بعد از آغاز بیداری
#آنتی_فتنه
━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 آیا مردان واقعی به دنبال حیا هستند؟!
⛔️ وقتی که فضای جامعه به سمتی برود که امور شهوت انگیز در انظار و دیدگان مردم زیاد شود، آرامش روانی جوانان جامعه بر هم میخورد و آمار مزاحمتها در جامعه روز به روز افزایش مییابد.
🚫 این خوشگمانی پیرامون اختلاط مردان و زنان حتی از منظر روانشناسان منصف غربی هم قابل پذیرش نیست و این نسخه از جانب غرب تنها برای فروپاشی جامعه و کانون خانواده است.
#جهاد_تبیین
#آنتی_فتنه
━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
مدح و متن اهل بیت
_رمان_آنلاین #دست_تقدیر۳۲ #قسمت_سی_دوم 🎬: محیا که انگار دست خودش نبود و بال بال زدن مادرش رقیه را ن
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۳
#قسمت_سی_سوم 🎬:
مهدی پشت فرمان نشست و سرش را به عقب برگرداند و همانطور که دوباره قلبش به تپشی سخت افتاده بود گفت: رقیه خانم! من گیج شدم، چرا خودتون نرفتین خونه تان؟ چرا اون پیرزن و اون آقا را همراه آقا رحمن فرستادین؟!
رقیه نفس بلندی کشید وگفت: قضیه اش مفصل هست که بعدا برات میگم، فقط الان بدون که یک سری آدم ها که خطرناک هم هستند، دنبال ما هستند که باید احتیاط کنیم.
مهدی هراسان نگاهی سوالی به محیا کرد و گفت: تعقیب ؟! خطرناک؟! خوب بگین کی هستن؟! من الان توی کمیتهٔ انقلاب هستم، راحت می تونیم ترتیب اینجور آدما...
رقیه نگذاشت حرف مهدی تموم بشه و گفت: گفتم که بعدا می گم، در حال حاضر بهترین کار ممکن اینه که ما از این محل دور بشیم.
مهدی گفت: کجا می خوایین برین؟!
رقیه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، یک جایی غیر از اینجا، غیر از این محل و این خونه...
فعلا مسافرخونه ای، هتلی جایی میریم تا بعد که یه خونه مبله اجاره کنیم.
مهدی ابروش را بالا داد و گفت: یعنی وضع تا این حد خرابه؟!
رقیه اب دهنش را قورت داد وگفت: فعلا آره، تا مطمئن نشدم، حالا اگر امکان داره ما را ببرین یه جا دیگه!
مهدی که سخت تو فکر رفته بود نگاهی به ماشین که به نظر نو می آمد انداخت و گفت: ماشین مال کی هست؟!
رقیه گفت: مال خودمون هست.
مهدی همانطور که با آینه وسط ماشین بازی می کرد، انگار چیزی به ذهنش رسیده بود، ماشین را روشن کرد، از جلوی کوچه خانه محیا گذاشت و در انتهای خیابان، پیچید به یک خیابان دیگه و گفت: بزارید من از داخل مغازه رفیقم یه جا زنگ بزنم، ببینم میتونم جایی براتون ردیف کنم.
رقیه با عجله گفت: نه...نه لازم نیست جایی در نظر بگیرید، الحمدالله پول هست، یه جا کرایه میکنیم...
مهدی که انگار گوشش به حرفهای رقیه نبود جلو رفت و بعد از دقایقی از ماشین پیاده شد و به سمت یه مغازه عکاسی رفت.
به محض اینکه تنها شدند، رقیه رو به محیا گفت: ببین محیا! اشتباه کردی که خودت را به مهدی نشون دادی و اونو وارد این ماجرا کردی، من اصلا نمی خواستم مهدی چیزی از این قضیه بفهمه..
محیا با ناراحتی گفت: الان که هنوز چیزی نگفتین بهش..آخه..
رقیه به میان حرف محیا دوید و گفت: دیگه چی میخواستی بفهمه؟! من نمی خواستم که متوجه بشه ما در خطر و تحت تعقیب هستیم که فهمید، الانم دیگه هیچی از موضوع ابو معروف و ابو حصین به مهدی ، نه الان نه هیچ وقت دیگه نمی گی، متوجه شدی؟!
محیا سرش را پایین انداخت وگفت: آخه چرا نباید بگم؟!
رقیه صداش را بالاتر برد و گفت: به هزار و یک دلیل نباید بگی، الان وقت توضیح و تفسیر نیست، فقط بدون، مهدی یه پسر مذهبی و متعصب هست اگر بفهمه...
در همین حین مهدی در ماشین را باز کرد و رقیه ادامه حرفش را خورد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۴
#قسمت_سی_چهارم 🎬:
مهدی سوار ماشین شد و سرش را به عقب برگرداند و گفت: زنگ زدم یه خونهٔ بزرگ، درست مثل مال خودتون، یه محله بالاتر با وسایل و مبله خالی بود، اول میریم کمیته انقلاب کلیدش را میگیریم و بعد با هم میریم طرف خونه ...
رقیه با تعجب گفت: من خونه واسه کرایه می خوام، کمیته انقلاب چی هست؟!
مهدی لبخندی زد و گفت: شما خیلی وقته ایران نبودین، خیلی چیزا تغییر کرده، یه نهادهای حذف و یه نهادهایی اضافه شدن...مثل ساواک حذف شده و ساواکی ها هم فراری اند و کمیته انقلاب که بچه انقلابی ها اداره اش میکنن بوجود اومده و منم یکی از اعضای این نهاد هستم.
راستش یک سری خونه ها هست که مال همین ساواکی ها و وابستگان به دربار بودن که همه از بیت المال مردم تغذیه می کردند و برا خودشون خوش می گذروندن؛ الان که صاحب هاشون فراری شدن، تا وقتی که تکلیفشون مشخص بشه، هر کدوم را به دست یه فرد امین میدیم که اونجا ساکن باشه و مراقب وسایل خونه هم باشه، آخه جز بیت المال مسلمین هست، الانم میریم طرف یکی از همین خونه ها...
رقیه آهانی گفت و بعد زمزمه کرد: آخه اینجوری نمیشه که...
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: چرا نشه رقیه خانم؟! شما اونجا باشین، ان شاالله هم تکلیف خودتون روشن میشه و هم تکلیف خونه، خونه هم مبله با تمام وسایل و ملزومات زندگی...
محیا دست رقیه را فشاری داد و رقیه هم دیگه چیزی نگفت و به این ترتیب، رقیه و محیا ساکن خانه ای شدند که مهدی برایشون در نظر گرفته بود.
مهدی بعد از رساندن رقیه و محیا، مستقیم به طرف کمیته رفت و تا وقت غروب مشغول کار و فعالیت بود و هر وقت، کمی سرش خلوت میشد، مدام اسم محیا توی سرش اکو میشد.
دم دم های غروب به خانه رسید، وارد ساختمان خانه شد، مادرش مثل همیشه صداش از آشپزخانه می امد که مشغول پخت و پز بود.
با باز و بسته شدن در هال، اقدس خانم که زنی خودرأی و به نوعی مستبد بود و همیشه حرف حرف او می بایست باشد؛ خودش را به هال رساند و همانطور که لبخند میزد گفت: چرا دیر کردی مادر؟!
مهدی به سمت پشتی کنار دیوار رفت و نشست و همانطور که جوراباش را در می آورد گفت: مثل همیشه دم غروب اومدم، تازه یه ذره هم زودتر...
اقدس خانم گفت: مگه بهت نگفتم؟!
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: چی را نگفتی؟!
اقدس خانم خنده بلندی کرد و گفت: اوه ببخشید پس فراموشم شده، راستش خاله اعظم یه کم سرما خورده، من یه قابلمه سوپ درست کردم و می خوام باهم ببریم خونه شان، به بهانه احوال پرسی، قول و قرار عقد تو و فرزانه...
حرف توی دهان اقدس خانم بود که مهدی مثل اسپند روی آتش از جا پرید و...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۵
#قسمت_سی_پنجم🎬:
مهدی همانطور که با عصبانیت جورابهایش را به اطراف پرت می کرد گفت: مادرمن! تو یه پسرت را چند جا می خوای دوماد کنی هااا؟!
اقدس یک تای ابروش را بالا داد و گفت: واه واه همچی حرف میزنی که یکی نفهمه فکر میکنه الان یه زن و چندتا بچه قد و نیم قد تو خونه داری!
مهدی جان عزیزم! پارسال گفتی که او دخترهٔ دورگه دلت را برده، علی رغم اینکه من فرزانه را برات لقمه گرفته بودم و حتی حرفهایی هم بین من و خاله ات، رد و بدل شده بود، اینقدر پافشاری کردی که گفتم باشه، خودت شاهد بودی که با مادر دختره هم حرف زدم و قرار شد بعد برگشتشون بساط عقد را راه بندازیم، اونطوری که معلومه برگشتی در کار نیست، بعدم از آسمون آیه نیومده که تو همون دختر را بگیری و بعدم انتظار کش باشی که آیا خانم خانما بیاد آیا نیاد؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: اولا دل آدم هتل پنج ستاره نیست که یکی بیاد و یکی بره، من محیا را خواستم و میخوام، اصلا اگر پای محیا هم درمیون نبود، من فرزانه را به چشم خواهر نگاه می کنم، منو فرزانه با هم نمی خونیم.
اقدس خانم که با هر حرف مهدی عصبانی تر میشد گفت: واخ، واخ از کی تا حالا او دختره شده محیا؟! اینقدر راحت حرف میزنی! بعدم تو از خودت خواهر داری، فرزانه هیچ وقت خواهر تو نیست و حالا چند وقت باهاش زیر یک سقف سر کردی که میگی به هم نمی خورین؟!
مهدی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: مگه باید زیر یک سقف زندگی کنیم تا...آخه از ظاهر قضیه هم می فهمه آدم، هر چی من اهل مسجد و دعا هستم، فرزانه در پی پارک و صفا ست، من زن چادری و محجبه می خوام، فرزانه انگار سوپر استار سینماست، هر جا را نگاه می کنم، هیچکجا مون با هم نمی خونه، خواهشا دیگه حرف فرزانه را نززززن...
اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: چه توبخوای و چه نخوای، من قرار مرار عقدت هم گذاشتم، امروز هم می خواستم با هم بریم که این قرار مرارها را علنی کنیم. تو آخر همین هفته سر سفره عقد میشینی، فهمیدی؟!
مهدی از جا بلند شد و گفت: باشه، من به حکم شما آخر هفته عقد می کنم اما نه با فرزانه،بلکه با اونی که دلم می خواد...
اقدس خانم قهقه بلندی زد و گفت: بازم جای شکرش باقی هست که قبول کردی عقد کنی، باشه اگر تا آخر هفته اون دخترهٔ عرب را از آسمان ظاهر کردی میری برا عقد، اما اگر خبری ازش نشد، با فرزانه عقد می کنی و با تحکم فریاد زد فهمیدی؟!
مهدی که اول اومدن توی خونه می خواست قضیه برگشت محیا را بگه، الان خنده ریزی کرد و گفت: باشه و چیزی از برگشت محیا نگفت.
اقدس خانم هم که بی خبر از همه جا فکر می کرد آخر هفته، حرف خودش به کرسی میشینه، ملاغه دستش را توی هوا تکونی داد و خنده کنان داخل آشپزخانه برگشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۶
#قسمت_سی_ششم🎬:
ذهن مهدی درگیر شد، تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل می کرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمی خواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک می کرد.
محیا برای چندمین بار اتاق ها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت: مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط...
رقیه سری تکان داد و گفت: از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا می تونستن حیف و میل می کردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست و بعد آهی کشید و گفت: کاش مهدی اینقدر اصرار نمی کرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، می خوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس...
محیا لبخندی زد و گفت: یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش می خوان ایران بمونن؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اینطور می گفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم..
رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
محیا با تعجب گفت: یعنی کی هست؟!
رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود می رفت گفت: صبر کن جواب بدم، معلوم میشه...
رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان و گرم شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست.
محیا با ایما و اشاره از مادرش می پرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید.
محیا اوفی کرد،آهسته گفت: ماماااان! کی هست؟!
رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت: حالا چرا اینقدر با عجله؟!
و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد: درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین.
محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست.
مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست .
محیا خیره به مادرش گفت: مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی می کنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمی کنی؟!
رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت: چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف... و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه، امکان نداره...و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت: مهدی بود، می خواست قرار خواستگاری و عقد بزاره...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۷
#قسمت_سی_هفتم 🎬:
محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برجستهٔ طلایی رنگ شکل زیبایی به خود گرفته بود، چید و نگاهی به ننه مرضیه که همراه عباس، تنها میهمان شب عقدش بودند کرد و گفت: ننه جان! منم از کارهای مامانم موندم، درسته که آقامهدی اصرار کرد که امشب مجلس خواستگاری و عقد داشته باشیم، اما از مامانم که همیشه کارهاش را با طمأنینه انجام میداد بعید بود هااا
در همین حین، رقیه ظرف پایه دار شیشه ای که سه نمونه میوه داخلش چیده بود را روی میز گذاشت و گفت: حالا نه اینکه تو از این کار من خیلی بدت اومد!! هرکسی ندونه، من که می دونم الان توی دلت عروسی هست محیا خانم و بعد همانطور که چشمکی به ننه مرضیه میزد گفت: برو لباس نوت را که تازه خریدیم بپوش، الاناست که مهمونا پیداشون بشه و بعد نگاهی به ساعت ایستادهٔ پاندول دار کنار مبل کرد و گفت: ننه مرضیه، به نظرتون آقا عباس دور نکرد؟!
کبابی، سر کوچه بود و سرظهری هم خودم رفتم با صاحب مغازه صحبت کردم که به تعداد برامون کباب بدن..
ننه مرضیه نفسش را بالا کشید و گفت: به به! عجب عطر برنجی پیچیده توی خونه! شما رسم دارین که شب خواستگاری شام هم میدین؟!
رقیه لبخندی زد و گفت: نمی دونم اینجا رسم باشه یا نه؟! اما من همین یه دختر را بیشتر که ندارم، مهدی که گفت جز مادرش و دوتا خواهراش با شوهراشون کسی نیست، پس بهتر دیدم شام هم آماده کنیم که سنگ تمام بشه...
ننه مرضیه که انگار حرفی گلوگیرش شده بود و هم می خواست بگه و هم میترسید بگه، سری تکون داد و گفت: ان شاالله این دختر هم خوشبخت بشه، تو خودت هم جوونی هنوز، با این برو رویی که داری احتمالا خواستگار زیاد هم داشته باشی، کم کم باید یه فکر هم به حال خودت بکنی، آخه آدمیزاد بی سر و همسر نمیشه و بعد نگاهی به محیا که آماده بلند شدن بود کرد و گفت: حالا که امشب شب تو هست،یه دعا کن هم مادرت با یه همسر خوب زندگیش رونق بگیره و هم عباس من با یکی ازدواج کنه و زندگیش سروسامان بگیره...
محیا که ته کلام ننه مرضیه را گرفته بود، همانطور که از زیر چشم مادرش را نگاه می کرد خنده ریزی کرد و دستهاش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مامان رقیه را عروس کن و بعد بلندتر ادامه داد: آقا عباس هم داماد کن...
رقیه که انگار به هجده سالگیش برگشته بود با حالتی دستپاچه به سمت آشپزخانه رفت و گفت: برم ببینم برنجا چطور شده، باید مخلفات کنار شام هم آماده کنم.
ساعتی از شب گذشته بود، مهدی ماشین را جلوی عمارت مجلل پیش رویش پارک کرد و همانطور که به ساختمان اشاره می کرد با لبخند گفت: بفرمایید مامان اقدس! دیدی من حرف الکی نمیزنم، وقتی امر کردی آخر هفته عروس به خونه ات بیارم گفتم چشم، الان عروس آینده تون توی این خونه هست.
اقدس خانم که بی خبر از همه جا بود، خیره به ساختمان پیش رویش بود و پلک نمیزد گفت: باورم نمیشه! تو کی به این محله ها آمد و شد کردی که همچی دختری را برا خودت انتخاب کردی؟!
معلوم میشه عروس خانم، خانواده دار هستن.
مهدی از ماشین پیاده شد و همزمان اقدس هم پیاده شد و مهدی نگاهی به ماشین پشت سرش که کسی جز دوتا خواهراش نبودند کرد و گفت: تو که هنوز دختره و خانواده اش را ندیدی از روی ساختمان خونه متوجه شدی که طرف خانواده دار هست؟!
اقدس که زنی مادیاتی بود و انگار ذوق زده شده بود، گفت: من یه پیرهن از تو بیشتر پاره کردم، میدونم که هرکی هست، بااصالت هست و از زیر چشم به دوتا دامادش، یکی چاق و کوتاه و دیگری لاغر و کشیده بود نگاه کرد و گفت: کاش زودتر می گفتی از خانواده داریوش و مجید هم دعوت می کردیم بیان تا....
مهدی که از حس تکبر و تفاخر مادرش باخبر بود سری تکان داد و به سمت زنگ در رفت و در همین حین، ماشین دیگری جلوی در متوقف شد که کسی جز عاقد نبود...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نطق عجیب و جنجالی زهرا شیخی نماینده #مجلس:
دیگر چه میخواهند بر سر انقلاب بیاورند؟ حجاب را به قربانگاه مصلحت اندیشی خود برده اند، مافیاهای خودرو و مسکن و دارو و دلار و طلا را به جان مردم انداخته اند...
دزدان سرگردنه زیادی را در مصادر قدرت قرار داده اند، جریان نفوذ همه جا رخنه کرده، آنها به راحتی بر روی قله ها نشسته و سربازان انقلاب رابه حاشیه برده اند...!!!؟
هرچه ولی جامعه بگوید آنها دقیقا عکس آن را به کرسی می نشانند. #پزشکیان