هدایت شده از قصه کودکانه
#داستان_شب_یلدا
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
ننه سرما ، سوت و کور و بی صدا
پشت ابرای سیاه
روی بوم آسمون نشسته بود
ننه سرما چاقالو
مهربون و توپولو
دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید
ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید
وقتی که بیدار میشد
پا میشد تنهایی دست به کار می شد
ورد می خوند، جادو میکرد
هاا میکرد ، هوو میکرد
هاا میکرد ابر سیاه پیدا میشد
هوو میکرد، باد می اومد، سرما می شد
بشنوید از اون پایین
توی کوه، روی زمین
کلاغا غار میزدند- غار ، غار ، غار می زدند
توی ده جار می زدند- جار ، جار ، جار می زدند
ننه سرما اومده- تیک و تیک و تیک سرده هوا
درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها
کرسی ها رو علم کنین
منقل ها رو روشن کنین
لحافِ کرسی پهن کنین
شب های چله بزررگ
ننه سرما ورد می خوند
سنگ هارو یخ می زد و می ترکوند
می نشست چاره می کرد
لحا ف پنبه ای شو پاره می کرد
پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت
رو زمین گوله گوله گوله برف میریخت
منقل ها روشن می شد
کرسی ها علم می شد
شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد
میوه های رنگ وارنگ
همه جور، از همه رنگ
پسته و آجیل شور
همه چیز، از همه جور
شب یلدا همگی بیدار می موندیم
میوه و آجیل می خوردیم
شعرای قشنگ مو خوندیم
شب های چله کوچیک
شب های تخمه شکستن، چیک و چیک
شب های قصه های قشنگ قشنگ
قصه های رنگ به رنگ
قصه ی دیو و پری
قصه ی خروس زری
قصه دختر شاه پریون...
کم کمکک بوی زمستون می اومد
ننه سرما اون بالا با خوشحالی
لباس سفیدشو تکون میداد
به تموم بچه ها برفای قشنگشو نشون میداد
صدای پای زمستون میاومد
ننه سرما اون بالا سلام میکرد به بچه ها
دست می برد به گردنش
زنجیر موراریدشو رو می کشید، پاره می کرد
همه مرواریداش
روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید
گوله گوله برفای نرم وسپید
میبارید و میبارید
بچه ها شادی کنان
خنده و بازی کنان
توحیاط جمع میشدن
تا یواش یواش بابرفا بسازن
آدمای برفی مهربونو
ننه سرما مهربون
از اون بالای آسمون
نگاه میکرد به شادیشون
همه ی مردم شهر شاد می شدن
از غم آزاد می شدن
زن و مرد و بچه و پیر و جوون
دست به دست هم دادن
همگی شادی کنون
@ghesehayekoodakaneeh