مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل اول #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #همسفر_امین صدای سم اسبان و اُشتران، سکوتِ چیرهشده بر محوطه بی
با همه جان، خود را وقف خدمت به حضرت ساخته و همپای او بودم، حتی قبل از بهدنیا آمدنش! از یازده سالگی در دامان پرمهر پدر بزرگوارش، امام هادی(ع) پرورش یافتم.
محال است که لحظههای تلخ و زجرآور آن روزها از خاطرم محو شود. غسل امام، کار سادهای نبود! برای منی که علاقهام به او بیحدّوحساب بود و در تمام طول مدت بیماریاش کنار بالینش حضور داشتم، شبیه مرگ بود یا بدترازآن! مرگ تدریجی که آدمی را زجرکش میکند.
دستهایم لرزشی به خود گرفته بودند که تابهحال در طول عمرم، چنین مستأصل و بیقرار نبودهام. امام رفته بود، اما آنچه دلگرمی میداد و قلبم را قوت میبخشید، حضور پارهجگرش بود، کسی که یادگار امام و تسلیبخش دل داغدیدهام بود.
نظاره چهرهاش که به زیبایی ماه شبچهارده بود، کمی شوریده حالیام را سامان میبخشید و مرحمی میشد بر زخم سختی که بعد از فوت امام بر قلبم رخنه کرده بود.
وقتی از موج خاطرات بیرون کشیده میشوم که خورشید آرامآرام به صحنه آسمان پا میگذارد.
- خورشید در آستانه طلوع است، بهتر است دیگر برخیزیم.
- جناب عثمان!
درحالیکه نیمخیز شدهام، تا برخیزم با صدای بانو دوباره به جای خود برمیگردم و روی تخته چوبی مینشینم:
- بله بانو؟
- پرسیدید که آیا سخت گذشته؟ زندان بله، اما این راه با وجود همراهی همسر دلسوزتان و مرد امینی چون شما که مورد وثوق امام بوده، هیچ دلنگرانی برای من نداشت.
پلکی میزنم و آرامش همچون خون در رگهایم جریان پیدا میکند:
- بانو به ما لطف دارند.
سر تکان میدهد و با اطمینان میگوید:
- این سخنان نه از روی لطف که عین واقعیت است، بهخداسوگند که در امین بودن شما شکی نیست، مگر میشود از یاد برد که امام در حضور خواص شما را جانشین خود معرفی کرد و فرمود:«از وی پیروی کنید و پراکنده نگردید که در دین خود به هلاکت میرسید.»
#فصل_اول
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤