📖فصل اول
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #همسفر_امین
صدای سم اسبان و اُشتران، سکوتِ چیرهشده بر محوطه بیابان را میشکند. بانگ زمزمه و سوسوی ملایم باد هم با آن همراه شده، شب سردیست... سوز هوا لرزش خفیفی بر تمام تنم انداخته. افسار اسب را محکمتر بهدست میگیرم، تا با بیحسی ناشی از سرما که میخواهد در دستم نفوذ کند، مقابله کنم.
آهی از بینیام بیرون میزند و با مهای که در فضای روبهرویم پخش شده، درمیآمیزد. پاهایم درست مثل دستانم، کمکم رو به بیحسی میروند.
مکثی میکنم و نگاهم را به آسمان سیاه و تیره میدوزم. ستارهها پرتوی ضعیفی دارند؛ اما ماه همچنان میان ابرهای سیاه گم شده و هیچ از آن پیدا نیست.
- صفیه!
صدای ضعیفش را از کجاوه شتر میشنوم:
- بله سرورم؟
افسار اسب را بهدنبال خود میکشم و نزدیک کجاوه میروم. صفیه پرده کجاوه را کنار میزند و قبلازاینکه بخواهم سخنم را به زبان بیاورم، زودتر و دلنگران میگوید:
- هوا لحظهبهلحظه سردتر میشود. میترسم حال نامساعد بانو نرگس خاتون، بیشتر رو به وخامت برود.
به برق چشمانش که در تاریکی جلوهگرشده، زل میزنم و سری بهمعنای تأیید تکان میدهم:
- همین نزدیکی اُتراق میکنیم.
کاروان کوچکمان باز میایستد. همان اندک نور ضعیف ستارهها برای پیدا کردن درخت و بریدن چند قطعه چوب یاریام میکنند. بهمحض روشن شدن آتش، رفتهرفته موجی از روشنایی، فضا را بیشتر قابل تشخیص میکند.
نزدیک شتری که حالا بر زمین نشسته میروم و کنار کجاوه میایستم:
صفیه! میتوانید بههمراه بانو نرگس خاتون و کنیزان دیگر پیاده شوید.صفیه با اوج ادب و احترام، یک دست نرگس خاتون را میگیرد و کنیزی دست دیگرش را، کنیزان دیگر نیز پشتسر آنها پیاده شده و بههمراه یکدیگر دور آتش مینشینند. من نیز روبرویشان نشسته و دستانم را نزدیک آتش میگیرم تا هرم گرمایش، کمی از سردی وجودم کم کند، خیره به شعله آتش زمزمه میکنم:
- حتماً برایتان سخت گذشت، بانو.
آهی میکشد و با صدای آرام و محجوبی میگوید:
- سختی راه را میگویید، یا زجر زندان عباسی را؟ جناب عثمان! به خدا قسم که این راه برایم هیچ دشواری و مشقتی ندارد، حالا که از زندان رها شدهام، چیزی جز دربند حکومت بودن، برایم سخت و طاقتفرسا نیست.
انگار که قدرت سخن گفتن را از دست داده باشم، چیزی نمیتوانم بگویم. همچنان که نگاهم در بین شعلههای آتش گم شده، افکارم را به زبان میآورم:
- حق دارید، چندی از عمر خود را در زندان سیاه و نمورِ حکومت عباسی گذراندن، درد کمی نیست.
بهمحض اینکه بانو لب به سخن میگشاید، برای یک لحظه نگاهم از شعلهی آتش جدا میشود و با برق اشکی که در چشمانش میدرخشد، تلاقی پیدا میکند:
- درد بزرگتر برای من، داغیست که بعد از شهادت امام بر سینهام مانده، زخمی که محال است کهنه شود! زجر بزرگتر برای من وقتی بود که بعد از تولد فرزندم، از سمت مدینه به سوی سامرا آمده و مورد آزار برادر ناخلف امام، جعفر، قرار گرفتم.
صدایش در گلو میشکند و سخنش ناتمام میماند. مابقی ماجرا را خوب میدانم... بعد از همه اتفاقات بود که گرفتار زندان شد.
وقتی جعفر به اهدافی که داشت دست نرسید، درباره کنیزان برادرش تهمت زد و گفت که در میان آنها کنیز بارداری وجود دارد که اگر بچهاش را بهدنیا بیاورد، دولت شما با دست او از بین میرود.
بعدازآن خلیفه معتمد، مأموری را به دنبالم فرستاد و دستور داد که کنیزان امام را به خانه قاضی ببرم، تا آنها را بررسی کرده و اعلام کنند که بچهدار نیستند. کنیزان که بانو نرگس خاتون هم میان آنها بود، زندانی شده و حالا هم که چیزی از آنها نیافتند، دولت عباسی رهایشان کرده.
صدای برخاستن ناله کنیزی که کنار بانو نشسته، همزمان با چکیدن اشکهای بانو میشود، صفیه هم بیتاب است؛ اما سعی در آرام کردنشان دارد.
- بانو جان! خدا را شکر که اکنون سالم هستید، از زندان نجات یافتید و باهم به سوی بغداد میرویم. خاطرات گذشته، تنها باعث رنجش خاطرتان میشود.
با حرفهای بانو، انگار داغ امام از نو قلبم را به آتش میکشد. داغی که سامرا را سیاهپوش کرد و اهل آن را یتیم!
عجیب نیست، اگر بگویم آن روز از خودبیخود شده بودم؛ از حیرتی که بر دلم لانه کرده بود، از این کوچی که خیلی زودتر از آنچه که انتظار میرفت، صورت گرفت.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤