هدایت شده از گلهای انتظار مهدوی
📖📖📖
داستان مهدوی
📖📖📖
💠 بشارت رهایی 💠
🔷🔹 ابراهیم نیشابوری در حالی که آثار نگرانی و ترس در صورتش نمایان بود در خانه قدم می زد ، همسرش که متوجه نگرانی او شد به او گفت :
🍃 ابراهیم چه چیزی تو را این قدر نگران کرده است ؟
🍃ابراهیم گفت : آخرین روزهای عمر من است ، بیایید تا برای آخرین بار شماها را ببینم و وصیت هام را به شما بگویم .
✨همسرش با ناراحتی و گریه گفت : چرا؟
✨ابراهیم گفت : عمر پسر عوف را که می شناسی و می دانی که او چقدر حاکم ظالم و ستمگری است و تاکنون تعداد زیادی از پیروان امام عسکری
علیه السلام را به شهادت رسانده است ، تصمیم گرفته مرا هم بکشد و حتما این کار را خواهد کرد ، بنابراین چاره ای جز فرار ندارم .
🍃ابراهیم با همسر و فرزندانش خداحافظی کرد و با خودش گفت : چه خوب است قبل از فرار ، برای آخرین بار به خانه امام عسکری علیه السلام بروم و با ایشان هم خداحافظی کنم .
✨ابراهیم به خانه امام آمد.
💚 ایشان را دید در حالی که پسر بچه ای در کنار ایشان ایستاده بود که صورتش مانند ماه شب چهارده می درخشید .
✨آن قدر چهره آن پسر بچه زیبا و نورانی بود که ابراهیم فراموش کرد برای خداحافظی به این جا آمده است .
🌻 ناگهان آن پسربچه رو به ابراهیم کرد و گفت :
ای ابراهیم نیازی به فرار کردن نیست و به زودی خدای مهربان شر او را از تو دور خواهد کرد .
🍃تعجب ابراهیم بیشتر شد ، به امام عسکری علیه السلام گفت :
فدای شما شوم این پسر بچه کیست که از درون من خبر دارد ؟
✨امام عسکری علیه السلام فرمود :
او فرزند و جانشین پس از من است .
🍃ابراهیم نیشابوری از سخنان آن حضرت دلش آرام گرفت و به خانه برگشت.
✨ هنگامی که همسرش او را دید از روی اعتراض گفت تو که تازه از خانه بیرون رفته بودی چه شد که دوباره برگشتی؟
🌸 ابراهیم داستانی که برایش اتفاق افتاده بود را تعریف کرد و گفت به آنچه از مولایم حضرت مهدی علیه السلام شنیده ام اعتماد و اطمینان دارم
که عمر نمی تواند مرا بکشد.
◀️ و چندی بعد عموی او خبر کشته شدن عمر را به او بشارت داد .
🌻ابراهیم تا این حرف را شنید اشک شادی در چشمانش جمع شد و گفت می دانستم بشارتی که امام دوازدهم علیه السلام به من دادهاند درست است.
هر چه زودتر باید به خانه امام عسکری علیه السلام بروم و از آنها تشکر کنم و شاید بتوانم دوباره صورت زیبای حضرت مهدی علیه السلام را در کنار پدرشان زیارت کنم.🌻
🔶🔸 دوستان عزیز آیا می دانید نام آن پسر بچه چه بود ؟🔸🔶
🔴 بله ایشان امام زمان (عج)
فرزند امام حسن عسکری علیه السلام هستند که هم اکنون در بین ما و با ما زندگی می کنند .
#داستان
#داستان_مهدوی
✨•°ミ★ 🌟 ★彡°•✨
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
✨•°ミ★ 🌟 ★彡°•✨
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
✨•°ミ★ 🌟 ★彡°•✨
https://eitaa.com/golhayeentezar
هدایت شده از گلهای انتظار مهدوی
🌱(شهر ظهور)🌱
•••••ا•••••
قسمت پنجم
•••••ا•••••
کاوه متعجب😳 به سمت شهر حرکت کرد و از دوچرخه🚲 پرسید:
«چقدر ان شبیه شهر خودمونه!» دوچرخه که از هوش و ذکاوت دوستش، خیلی خوشحال بود؛ جواب داد «آفرین ! درست فهمیدی!👏 اینجا شهر خودمونه، اما گفتم که تو آینده اینطوری میشه».
از همان دور معلوم بود که شهرشان چقدر عوض شده.
درخت ها🌳 آن قدر بزرگ شده بودند که شاخه های بالایی آنها به آن طرف خیابان🛣 رسیده بود؛ مانند یک تونل سبز؛ کاوه وقتی درختان شاداب کنار جاده و جوی پراز آبش را دید، سؤالی برایش پیش آمد .
از دوچرخه🚲 پرسید:
«انگار اینجا آب خیلی زیاده، دیگه کسی مشکل کمبود آب نداره !).
دوچرخه نگاهی به کوههای🏔🏔 اطراف شهر - که هنوز دارای برف بود - کرد و گفت: «نه، خداروشکر، با وجود این کوهها، و برفی که روشون جمع میشه، هیچوقت این شهر دچار کم آبی نمیشه». دوچرخه🚲 ادامه داد:
« البته این باعث نمیشه مردم آب رو هدر بدن و قدرشو ندونن »
ادامه دارد....
•┈••✾❀💙❀✾••┈•
#شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
🍭➼┅═🍓═┅─┄•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
🍧➼┅═🍌═┅─┄•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🍩➼┅═🍇═┅─┄•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
هدایت شده از گلهای انتظار مهدوی
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیستم
..•••ا•••..
کاوه با خودش گفت: «اینا اینجا چه کار میکنن؟ نکنه اتفاقی افتاده؟!» درهمین حین چشمش به پسر کوچکی افتاد که کفش های 👞لنگه به لنگه اش نشان می داد هنوز بلد نیست درست کفش بپوشد!به سمتش رفت و از او پرسید: «چرا اینجا جمع شدین؟ چیزی شده؟» پسرک نگاهی به کاوه کرد و با تعجب گفت: چطور نمیدونی امروز چه روزیه!نکنه یادت رفته؟ » کاوه که بیشتر گیج 😇شده بود گفت: «نه، نمیدونم چه روزیه؟! آخه من از یه شهر دیگه اومدم. «پسرک خندید 🙂و گفت: « پس بگو! چون هیچ کدوم از بچه های شهر، امروز رو فراموش نمیکنن. اصلا مگه میشه آدم روزی رو که اینقدر بهش خوش میگذره ، یادش بره». کاوه بازهم متوجه منظور پسربچه نشد، پسرک ادامه داد: «امروز یکی از دوستای آقای مهربون به اینجا می آید و با ما بازی میکنه. تازه هرچند هفته یک بارم خودشون میان».
پسرک به آسمان نگاهی کرد و گفت:
« خدا کنه این هفته خود آقای مهربون بیان. آخه من تا حالا هیچ کسی رو ندیدم که مثل آقای مهربون با صبر و حوصله با بچه ها بازی کنه. راستشو بخوای من خیلی دوستشون❣ دارم».
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
°|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 °|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° تلگرام https://t.me/golhayeentezar °|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar