eitaa logo
مدرسه نما
215 دنبال‌کننده
912 عکس
1 ویدیو
0 فایل
دستیار فعالان فرهنگی مدرسه
مشاهده در ایتا
دانلود
دعوای الکی چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند. فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.» تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.» ترک زبان: «اُزُم بخریم.» رومی زبان: «استافیل باید بخریم.» .... @madresenama | madresenama.ir
دعوای الکی چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند. فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.» تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.» ترک زبان: «اُزُم بخریم.» رومی زبان: «استافیل باید بخریم.» ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می¬زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می¬دانست فهمید همه یک چیز می¬خواهند ولی به زبان خود می¬گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا. برگرفته از مثنوی معنوی @madresenama | madresenama.ir
موکب به موکب... یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: «ای پدر گرسنگی خلق را بکشد، نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.» گفت:« اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا » رنجوری را گفتند:« دلت چه می خواهد؟» گفت:« آنکه دلم چیزی نخواهد.» گلستان سعدی، باب دوم @madresenama | madresenama.ir
موکب به موکب... یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: «ای پدر گرسنگی خلق را بکشد، نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.» گفت:« اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا » رنجوری را گفتند:« دلت چه می خواهد؟» گفت:« آنکه دلم چیزی نخواهد.» گلستان سعدی، باب دوم @madresenama | madresenama.ir
آیینه خودبینی جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را کنار پنجره برد و پرسید: «پشت پنجره چه می‌بینی؟» جواب داد: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» بعد آیینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در این آیینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی» جواب داد: «خودم را می‌بینم.» @madresenama | madresenama.ir
آیینه خودبینی جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را کنار پنجره برد و پرسید: «پشت پنجره چه می‌بینی؟» جواب داد: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» بعد آیینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در این آیینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی» جواب داد: «خودم را می‌بینم.» - دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیء‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. @madresenama | madresenama.ir
سخن­ چین بدبخت! @madresenama | madresenama.ir
سخن­ چین بدبخت! آورده­اند که: «مردی بنده­ای فروخت، به خریدار گفت: «این بنده هیچ عیبی ندارد جزسخن چینی.» خریدار گفت: «راضی شدم.» پس آن را خرید و برد. چند روزی که از این گذشت، روزی آن غلام به زن آقای خود گفت: «من یافته­ام که آقای من تو را دوست ندارد! و می­خواهد زنی دیگر بگیرد.» زن گفت: «چاره چیست؟» گفت: «قدری از موی زیر زنخ (چانه) او را به من ده تا به آن افسونی خوانم و او را مسخر تو گردانم.» زن گفت: «چگونه موی زیر زنخ او را به دست آورم؟» گفت: «چون بخوابد، تیغی بردار و چند موی از آنجا بتراش و به من رسان.» بعد از آن به نزد آقا رفت و گفت: «زن تو با مرد بیگانه طرح دوستی افکنده و اراده کشتن تو کرده­است. چنانچه خواهی صدق من بر تو روشن شود، خود را به خواب وانمای، و ملاحظه کن.» مرد به خانه رفته چنین کرد. زن را دید با تیغ بر بالین او آمد. یقین به صدق غلام کرده، بی محابا از جا برخاست و زن را به قتل رسانید. در ساعت، غلام خود را به خویشان زن رسانیده، ایشان را از قتل زن اخبار نمود. ایشان آمده شوهر را کشتند. و شمشیرها در میان قبیله زن و شوهر کشیده شد و جمعی کثیر به قتل رسیدند.» منبع: کتاب معراج السعاده @madresenama | madresenama.ir
هم نشین خوب زاهدی گفت­: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش: «اینجا چه می­کنی؟» @madresenama | madresenama.ir
هم نشین خوب زاهدی گفت­: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش: «اینجا چه می­کنی؟» گفت: «با مردمانی هم­نشینی همی­کنم که آزارم نمی­دهند، اگر از عقبی غافل شوم، یادآوری‌ام می­کنند و اگر غایب شوم، غیبتم نمی­کنند.» @madresenama | madresenama.ir
خدایشان نانشان است آورده‌اند کـه مردی از دیوانه‌ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می­دانی؟» دیوانه گفت: «نام اعظم خدا نان اسـت، اما این را جایی نمی­توان گفت.» مرد گفت: «نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟» @madresenama | madresenama.ir
خدایشان نانشان است آورده‌اند کـه مردی از دیوانه‌ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می­دانی؟» دیوانه گفت: «نام اعظم خدا نان اسـت، اما این را جایی نمی­توان گفت.» مرد گفت: «نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه‌روز می­گشتم. نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم.» مصیبت‌نامه عطار نیشابوری @madresenama | madresenama.ir