#حکایت
دعوای الکی
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»
ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
....
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
دعوای الکی
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»
ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می¬زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می¬دانست فهمید همه یک چیز می¬خواهند ولی به زبان خود می¬گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت. این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا.
برگرفته از مثنوی معنوی
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
موکب به موکب...
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: «ای پدر گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.»
گفت:« اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا »
رنجوری را گفتند:« دلت چه می خواهد؟» گفت:« آنکه دلم چیزی نخواهد.»
گلستان سعدی، باب دوم
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
موکب به موکب...
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: «ای پدر گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.»
گفت:« اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا »
رنجوری را گفتند:« دلت چه می خواهد؟» گفت:« آنکه دلم چیزی نخواهد.»
گلستان سعدی، باب دوم
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
آیینه خودبینی
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را کنار پنجره برد و پرسید: «پشت پنجره چه میبینی؟» جواب داد: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.» بعد آیینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در این آیینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی» جواب داد: «خودم را میبینم.»
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
آیینه خودبینی
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را کنار پنجره برد و پرسید: «پشت پنجره چه میبینی؟» جواب داد: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.» بعد آیینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در این آیینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی» جواب داد: «خودم را میبینم.»
- دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیء شیشهای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
سخن چین بدبخت!
آوردهاند که: «مردی بندهای فروخت، به خریدار گفت: «این بنده هیچ عیبی ندارد جزسخن چینی.» خریدار گفت: «راضی شدم.» پس آن را خرید و برد. چند روزی که از این گذشت، روزی آن غلام به زن آقای خود گفت: «من یافتهام که آقای من تو را دوست ندارد! و میخواهد زنی دیگر بگیرد.» زن گفت: «چاره چیست؟» گفت: «قدری از موی زیر زنخ (چانه) او را به من ده تا به آن افسونی خوانم و او را مسخر تو گردانم.» زن گفت: «چگونه موی زیر زنخ او را به دست آورم؟» گفت: «چون بخوابد، تیغی بردار و چند موی از آنجا بتراش و به من رسان.» بعد از آن به نزد آقا رفت و گفت: «زن تو با مرد بیگانه طرح دوستی افکنده و اراده کشتن تو کردهاست. چنانچه خواهی صدق من بر تو روشن شود، خود را به خواب وانمای، و ملاحظه کن.» مرد به خانه رفته چنین کرد. زن را دید با تیغ بر بالین او آمد. یقین به صدق غلام کرده، بی محابا از جا برخاست و زن را به قتل رسانید. در ساعت، غلام خود را به خویشان زن رسانیده، ایشان را از قتل زن اخبار نمود. ایشان آمده شوهر را کشتند. و شمشیرها در میان قبیله زن و شوهر کشیده شد و جمعی کثیر به قتل رسیدند.» منبع: کتاب معراج السعاده
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
هم نشین خوب
زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش: «اینجا چه میکنی؟»
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
هم نشین خوب
زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش: «اینجا چه میکنی؟»
گفت: «با مردمانی همنشینی همیکنم که آزارم نمیدهند، اگر از عقبی غافل شوم، یادآوریام میکنند و اگر غایب شوم، غیبتم نمیکنند.»
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
خدایشان نانشان است
آوردهاند کـه مردی از دیوانهای پرسید: «اسم اعظم خدا را میدانی؟» دیوانه گفت: «نام اعظم خدا نان اسـت، اما این را جایی نمیتوان گفت.» مرد گفت: «نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟»
@madresenama | madresenama.ir
#حکایت
خدایشان نانشان است
آوردهاند کـه مردی از دیوانهای پرسید: «اسم اعظم خدا را میدانی؟» دیوانه گفت: «نام اعظم خدا نان اسـت، اما این را جایی نمیتوان گفت.» مرد گفت: «نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانهروز میگشتم. نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم.»
مصیبتنامه عطار نیشابوری
@madresenama | madresenama.ir