May 11
۱.
روزای کودکی من کنار
عزیزم(مامانِ مامانم)
گذشت🦋
تا کلاس پنجمم که
رفت تو آسمونا🥺
عزیزم خدابیامرز خیاط بود
برای همه دلی و رایگان
لباس میدوخت
یه چرخ سیاه داشت
و یه عینک با فریم بزرگ
و کوهی از پارچه و تور
یادمه برای هر کس که باردار
بود سیسمونی میدوخت
@bamankhayatsho
۲.
تابستونا هر روز میرفتم و مینشستم
کنار دستش و با اصرار من راضی میشد
که دستگیره ی چرخ سیاه رو بچرخونم و
عزیزم عشق میدوخت
چقدر یه وقتا دلم تنگ میشه براش
برای مهربونی هاش
اصلا شاید اگر عزیزم خیاط
نبود من الان شماها رو
نداشتم😭
عزیزم خیاط بود که من خیاط شدم
دوست دارم شغلی رو که یه روزی
عزیزم باهاش روحِ آدما رو میخرید
@bamankhayatsho
۳.
اگر با دیدن کلیپ کوتاهی که براتون
میذارم رفتید تو روزای کودکی تون
تو روزای پر از حس و حال زندگی
لطفا برای شادی روح تمام
عزیز و آقاجونای آسمونی
تمام پدر و مادرای آسمونی
صلوات بفرستید🙏😭
@bamankhayatsho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید اینجا همان جایست که باید بارها برایش میمردیم...
همان چرخ خیاطی دستی مادربزرگ
همان ایوان که عشق میکردیم
میپریدیم وسط حیاط
وای از گلدان هایی که زندگی پدربزرگ بود،
فرش دستبافت وسط حال آن هم با
گل های قرمز که دل می ربود.
می بینی زندگی فقط همان موقع ها،
به همان سادگی وسط قهقهه های کودکی مان...
زیبا، دلنشین، ساده...
@madreseyekhayati
.
و فقط خدا میدونه
من چقدر با نوشتن
این مطالب اشک ریختم🥺
.
واقعا یادشون بخیر🌱
.
🪴
اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیّٖکَاَلْفَرَجْ
وَالْعٰافِیَتِوَالنَّصْر💐
@madreseyekhayati
🪴
hamed-zamani-sobhe-omid.mp3
4.11M
🪴
امروزمو با تو شروع کردم...
🪴
اَللّٰهُمَّاَرِنیِالْطَّلْعَةَالرَّشیٖدَ
دیگهجونمبهلبرسیده
🪴
.
دخترا
از دیروز ظهر دندون درد
مهمون وجود نازنین من شده😁
و گویا دست بردار هم نیست
انقدر خوشحال داره به فعالیتش
ادامه میده که توان تکلم راحت
رو هم ازم گرفته😏😐
پس لطفاً به ویسها با دقت گوش
این ویسها رو زمانی ضبط کردم
که هنوز کرمهای عزیز تو دهنم
تولد نگرفته بودن😅
.
.
دخترا من برای امروز
برنامه ریزی داشتم
الان حالم اصلا خوشایند نیست
اما دلم نیومد انجامش ندم☺️
.
.
بعد از نوشتن داستانم
یکی از همکلاسی هاتون
داستانش رو برام نوشت
دوست دارم خودت بخونیش👇
.
سلام علیکم خواهر جان خوبی
خسته نباشی خدا قوت
این هم از داستان خیاط شدنم من درخانواده ای بزرگ شدم که پدرم از سن ۷سالگی ازدست دادم و۵تا خواهر بودیم همه قد ونیم قد مسئولیت این همه سختی زندگی پای مادرم بود خلاصه درسن ۱۰سالگی عاشق نقاشی بودم رفتم فن وحرفه ای ثبت نام کنم مامانم نزاشت که خیلی راه دور ومسئولیت داره برام نمیتونم قبول کنم بری چون ما روستای نزدیک شهر زندکی میکنیم ماشین خیلی سخت گیر میومد سال۷۳بود بعدقانع شدم واقعا برا مامانم سخت بود به نقاشی وخیاطی وارایشگری علاقه زیادی داشتم
تا سال ۸۰ من توخونه نقاشی میکشیدم وخیاطی با کاغذ دفتری برش میزدم به شکل بلوز ودامن درمیوردم اصلاح با پاهام یاد گرفتم
سال ۸۰ رفتم بایکی از اشناهامون کتابخانه توشهر اگاهی زده بودن خیاطی یاد میدن بدون الگو من خیلی خوشحال شدم واومدم به مامانم گفتم باز قبول نکرد باکی میری باکی میای نمیتونم قبول کنم رفتم به پدر بزرگم پدر مامانم گفتم پدراجازه میدی خالمو با خودم ببرم خیاطی یاد بگیریم اخه خالم هم سن من بودبهش گفتم چون تنهام وراه دوره مامانم اجازه نمیده تنها برم گفت باشه چه اشکال داره بلاخره قبول کرد
اخه من باید ازروستا پیاده برم تا ایستگاه اتوبوس اول شهر بود خیلی راهه که مامانم به همین دلیل اجازه نمیداد ماشین گیر نمیاد خلاصه خالمو بردم کتابخانه وثبت نام کردم لباس به درد نخور داشتم شکافتم وبا همونا آموزشامو شروع کردم چند وقت گذشت باید پا چه بخرم وبزرگ بدوزم پول نداشتم بگیرم رفتم یواشکی چادر قدیمی داشتم ولی درحد نو بود شکافتم وبراخودم دوختم مربی هم قبول کردخلاصه امتحان عملی وکتبی دادم بانمره ۸۰ و۹۰ قبول شدم
باخودم گفتم من باید بدوزم که دستم پربشه نمیشه ایجوری بمونم یادم میره مامانم سوغاتی از مشهد یه تکه پارچه گیرش اومده بود به فکر بودم که دست بکارش بشم یه روز مامانم رفته بود خونه پدر بزرگم من توخونه موندم پارچشواوردم وبرش زدم ودوختم بعدازاومدن مامانم بهش گفتم بیا این پیراهنو بپوش اندازته اونم پوشید گفت از کجا اومده چقد شبیه پارچه ای که برام اوردن گفتم بله حالا تو بپوش
مامانم پیراهنو پوشید همه چیش عالی بود فقط سرشونش یکمی افتاده بود گفت قشنگه ولی سرشونش بزرگه مال کیه دادی من پوشیدم گفتمش این پارچته خودم دوختم بهت نگفتم که دعوام کنی یا نزاری پارچتو حروم کنم حالا که گفتی قشنگه خیالم راحت شد بعد مامانم خیلی خوشحال شد وتشویقم کرد بعدش همش لباساشو خودم میدوختم
تاالان که درحال دوخت ودوز هستم وکمک خرج آقامون شدم وهمسری مهربان دارم که همیشه ازم تشکرمیکنه
البته مامانم دوست داشت به جایی برسیم ولی مسیولیت سنگینی متحمل بود که ترس داشت چیزیمون بشه باید جوابگو خانواده پدرم باشه