eitaa logo
پیامبر رحمت
248 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
1.3هزار فایل
بسم الله وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ؛ انبیاء.۱۰۷ پویش شنبه‌های محمدی♥️ قراره به عشق پیامبر رحمت"صلی‌الله‌علیه‌وعلی‌آله‌"، هر کار خیری از دستمون برمیاد انجام بدیم(: شناسه ارسال گزارشات👈🏻 @b_rasulrahmat بنیاد رسول رحمت
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱معرفی قهرمانان✌️🏻 واقعی کشور🇮🇷 از زبان «محمد بنا» سرمربی کشتی فرنگی🌱 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷❤️ از کاپیتانی تیم ملی جوانان⚽️ تا شهادت مهدی رضایی مجد❤️🇮🇷 🏴شهید مهدی رضایی مجد کاپیتان پیشین تیم ملی فوتبال جوانان ایران وقتی شهید شد، زیر لباس بسیجی، گرمکن و ساق ورزشی فوتبال بر تن داشت. او ساق قرمز رنگ، شلوار آبی سه خط و یک پیراهن سفید پوشیده بود.😢✌️🏻 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
🌺🌸لطفا تا آخر بخوانید🌸🌺 🔸پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. ♦️برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 نماهنگ ارزشی ، بصیرتی و بسیار زیبای 👈 « رفیق شهیدم » 🔸منم علی لندی، منم حسین فهمیده یک دهه‌هشتادی، که حاج قاسمُ دیده🔸 💠 حتما ببنید و برای دیگران هم بفرستید✌️🏻 🎤 با نوای : 🎼 حاج ابوذر روحی دهه هشتادی و دهه نودی ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
شکرا یابطل✨ تقدیر از نوجوان‌ِ کویتی در پیِ… [در تصویر بخوانید😉] ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
🔴"هیولای ملوس" محصول تمدن غربی! ◾️اشتباه نکنید! نفر سمت راست، دختر نیست، پسر است! محصول سند 2030؛ همان که حسن روحانی آبرویش را پای اجرای آن گذاشت. یکی از تبعات این تمدن، غرق کردن پسرها در زنانگی و دخترها در مردانگی است! ◾️این پسر دخترنما تحت تربیت و تمدن غرب به یک هیولای مَلوس تبدیل شده است، همان که بعضی از ما شرقی‌ها تازه در ابتدای راهش هستند! این آقا پسر مینی ژوب پوش، دیروز اسلحه برداشته و مثل آب خوردن ١٩ دانش آموز دبستانی و ٢ معلم را قتل عام کرده!! در واقع کاری کرده که هزاران بار در بازیهای رایانه ای با لذت تمرین کرده بود. ⏪اما نفر سمت چپ، «ابوفاضل طومر»💪🏻 است؛ یک نوجوان یمنی؛ علی الظاهر کم سن تر از سمت راستی. این روزها کلیپی🎥 از او دست به دست می‌شود که پهلوانان عرب و عجم در برابرش کم می آورند. 👌برای نجات رزمندگان یمنی، 3 بار در زیر باران گلوله، به قلب محاصره می‌زند و جان مجروحان و رزمندگان را نجات می‌دهد. 👈🏻این هم محصول فرهنگ مقاومت است. ✅یکی غرق در تمدن و این جنایت عظیم ✅یکی فرسنگها دور از تمدن و چنین شهامت و نجات دادن همرزمانش! 🌱انتخاب با شماست🌱 *"قد تبین الرشد من الغی"* 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
🤔لحظه ای درنگ🤔 💯 ذلت رسانه‌ای!👺 ❗️پتروس فداکار و آن انگشت و سوراخ سد که دروغی بیش نبود! ❗️آن کشیش‌ رمان بینوایان که گلدان‌های نقره را به وال‌ژان بخشید هم حاصل تخیلات ویکتور هوگو بود! ❗️"سرباز رایان" فداکاری که سه برادرش در نرماندی کشته شدند هم چیزی بیش از یک فیلم نبود چه این که آمریکایی‌ها اصلا به ساحل نرماندی نیامدند! ❗️❗️بتمن و سوپرمن و اسپایدرمن و هیتمن و آیرون‌من و ده‌ها سوپرهیروی دیگر هم که کلا پلاستیکی‌اند. 🤔اما ما را چه شده که قهرمان‌های واقعی‌مان چشم‌مان را نمی‌گیرد؟! 🤔چرا این قدر مقهور و مغلوب و ذلیل رسانه و زرق و برق‌اش شده‌ایم؟! اقبال می‌گفت: "بوریای خود به قالینش مده" و ناصر فیض هم سرود: مَرگا به من که با پرِ طاووس عالَمی یک موی گربه وطنم را عوض کنم! 🙈ما کاملا برعکس‌اش را هم عوض می‌کنیم و قالی خود را به بوریای اروپایی می‌دهیم چون ذلیل رسانه‌ها شدیم و عقلانیت‌مان لاغر شده! ننگ بر این شعور رنگ آمیزی شده غرب‌زده! ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi