یه قسمت بزرگ .. پراز عکس شهدا و حال خوب ..
یه جایی که واردش شدم دلم میخواست همون لحظه زمان متوقف بشه که بیشتر بمونم ..
آخه میدونید
عاشق جاهای شهدایی بودم ..
علی الخصوص اینکه اون روز از یه جای شهدایی گذشتیم و نشد توقف کنیم
حسابی ذوق کردم وقتی دیدم اونجا رو ..
قبل از اینکه باز کنم یه خانمه بهم گفت چشاتو ببند و قران باز کن و اون صفحه رو بخون ..
{ مأوا..
چه صفحه ی خوشگلی .. مضمون ایاتش راجبه شهدا بود 💔
تااازه فهمیدم هرکس این شکلی چشاشو بسته و یهویی باز کرده
آیاتی که براش میومد آیات شهدایی بودن 💔